مردی كنار پنجره تنها نشسته است
مردی كه بخش اعظم قلب
اش شكسته است
مردی كه روح زخمی او درد می كند
مردی كه تار وپود وی از هم گسسته است
چیزی درون سینه او می خورد ترک
سنگی میان تنگ بلورش نشسته است
مردم در انتظار نوای نی اند و مرد
حتی نفس نمی كشد از بس كه خسته است
با احتیاط می كند از زندگی
عبور
مردی كه مرگ
بر سر او شرط بسته است
پیچیده بوی دوست در آن سوی پنجره
نفرین به
هرچه پنجره وقتی كه بسته است ...
احسان پرسا