منتظر نباش که شبی بشنوی ،
از این دلبستگی های ساده دل بریده ام !
که روسری تو را ،
در آن جامه دان قدیمی جا گذاشته ام !
یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام !
توقعی از تو ندارم !
اگر دوست نداری ،
در همان دامنه دور دریا بمان !
هر جور
تو راحتی ! بی بی باران
!
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری ،
برای روشن کردن اتاق تنهائی ام کافی ست !
من که اینجا کاری نمی کنم !
فقط گهکاه
گمان آمدن تـــو را در دفترم ثبت می کنم !
همین !
این کار هم که نور نمی خواهد !
می دانم که مثل همیشه،
به این حرفهای من می خندی !
با
چالهای مهربان گونه ات ...
حالا، هنوز هم وقتی به
آن روزهای زلالمان
نزدیک می شوم ،باران می آید !
صدای باران را می شنوی ؟
یغماگلرویی