جایی برای شعر ...
شعری برای تـــو ...
 
آخرین مطالب
 
پیوندهای روزانه
راز اردیبهشت

اردیبهشت رازی را به من گفت

 که من با شما در میانش می گذارم ؛

اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست ، همان گونه که هیچ شکوفه ای

اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد ، اول می رقصد بعد بر خاک می افتد

 

اردیبهشت به من گفت :

تنها کسانی به بهشت می روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند ‌

وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی توان به ملاقات فرشتگان رفت

 

با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد

 پس من به قدر عمر شکوفه ای شادمانم

و به اندازه توان شکوفه ای در آفریدن بهشت می کوشم

 

 

عرفان نظر آهاری



دلتنگی

می‌دانی ...

در تنهایی نیست که دلتنگ تو می‌شوم

بلکه در جمع این‌چنین‌ترم

 

دلتنگی محصول غیبت نیست ، محصول حضور است

حضور هر کس غیر از تو

 

بودن با دیگران ، نبودن تو را بیشتر می‌کند

دیوارها و صندلی‌ها و تخت‌ها و

اتاق‌ها و خانه‌ها و خیابان‌های خالی نیستند که جای خالی تو را باز می‌تابانند

بلکه آدم‌ها هستند

 

آدم‌ها ، آخ آدم‌ها ...

آخ از آدم‌هایی که هستند ، اما تـــو نیستند

 

 

حسین وحدانی

 



شعر محال

و تـــو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

 

چشم بگشای و مرا باز صدا کن ای عشق !

که من از لهجه ی چشمان تو شاعر بشوم

 

و تو را سطر به سطر

و تو را بیت به بیت

و تو را عشق به عشق  ...

 

شاید این بار تو را پیش تو 

با مرگ خود آغاز کنم !

 


حمید مصدق



شاعر : حمید مصدق ,
مادر


گاهی دلم

 هیچ چیز نمی‌خواهد

جز گپ ریز ریز با مادرم 

هی من حرف بزنم

هی او چای تازه دم بریزد

هی چای‌ام سرد بشود

هی دلم گرم

 

آنجا که چای‌ات سرد می‌شود

و دلت گرم ، خانه مادر است !


نسرین بهجتی



آن‌ که عاشق است به هیچ چیز نمی‌ اندیشد

عشق‌ ات ، محبوب من !

همچون هوا مرا در بر می‌ گیرد

بی آن‌ که دریابم

 

جزیره‌ ای‌ ست عشق تو

که خیال را به آن دسترس نیست

 

خوابی‌ست ناگفتنی ...

تعبیرناکردنی ...

 

به‌ راستی عشق تو چیست ؟

گل است یا خنجر ؟

یا شمع روشنگر ؟

یا توفان ویرانگر ؟

یا اراده‌ ی شکست‌ ناپذیر خداوند ؟

 

تمام آن‌ چه دانسته‌ ام همین است ؛

تـــو عشق منی

و آن‌ که عاشق است

به هیچ چیز نمی‌ اندیشد

 

 

نزار قبانی



 



شاعر : نزار قبانی ,
نمی دانم چرا ؟


نمی دانم چرا ؟ اما تُرا هرجا که می بینم

                        کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم


تن یخ کرده ، آتش را که می بیند ، چه می خواهد؟

                        همانی را که می خواهم ، تُرا وقتی که می بینم


تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی

                        و بی شک دیگران ، بیهوده می جویند تسکینم


تـــو آن شعری که من جایی نمی خوانم که می ترسم

                        به جان ات چشم زخم آید چو می گویند تحسینم


زبان ام لال ! اگر روزی نباشی ، من چه خواهم کرد؟

                        چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟


نباشی تو اگر ، ناباوران ِ عشق می بینند

                        که این من ، این منِ آرام ، در مُردن به جز این ام



محمدعلی بهمنی





زنهای عاشق


ﺯﻧﻰ ﻛﻪ

ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد

 

ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی‌ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد

ﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ

 

ﻧﺎخن‌هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ

ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌های ﺭﻧﮕﻰ می بندد

 

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ...

 

ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد

 ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ

 

ﺍﻭ ﺯنی‌ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ

 

ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌های ﻋﺎﺷﻖ

ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ …

 

 

ﺁﺭﺯﻭ ﭘﺎﺭﺳﻰ

 

 

+تقدیم به تـــو

+زندگی با عطر بهارنارنج و طعم به لیمو



تعداد کل صفحات: 336


 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات