الف) دیدگاه فلسفی در نظام مدرنیسم

 

الف-1- دین‌گریزی و پوزیتیویسم در دنیای مدرن

 

استناد به عقل، در مقام مرجع نهایی مشروعیت، ناگزیر گرایش به دین گریزی و انسان باوری را نیز همواره داشت. یك روایت از دین‌گریزی مدرن زیر نام پوزیتیویسم شناخته شده است كه ریشه‌ی آن را می‌توان در فلسفه‌ی دیوید هیوم، فیلسوف معروف اسكاتلندی، جست‌وجو كرد. چه بسا بتوان گفت كه اساس و پایه‌ی اندیشه‌ی پوزیتیویسم دو اصل فلسفی است: اول این كه شناخت جهان فقط پایه‌ی تجربی دارد و ذهن انسان در نهایت وسیله یا بستری منفعل برای گرفتن تصویر درست از جهان است.

دوم اینكه احكام و قضاوت‌های ما در نهایت دو دسته‌اند:

1) حكم‌ها و داوری‌های واقعی

2) حكم‌ها و داوری‌های ارزشی

دسته‌ی اول همانا داوری‌های ما درباره‌ی جهان واقعی بیرون از ماست، و هدف‌شان توصیف حوادث و امور گذشته و حال یا پیش‌بینی آینده است. بهترین نمونه‌ی داوری‌های نوع اول داوری‌های علمی هستند. كار علم توصیف و شناخت جهان عینی است. بقیه‌ی داوری‌های ما (داوری‌های ارزشی) چیزی جز بیان عواطف و احساسات و آرزوها و خواسته‌های ما نیستند، یعنی داوری‌هایی كه پایه‌ی عینی نداشته و ذهنی‌اند. به اعتقاد دیوید هیوم، میان واقعیت و ارزش حفره‌ایی پرنشدنی وجود دارد. آن چه هست و آن چه باید باشد تفاوت ماهوی دارند. از آن چه هست نمی‌توان به طور منطقی آن چه را كه باید باشد استخراج كرد. درست به همین دلیل علم و اخلاق نیز در گوهر با یكدیگر متفاوتند. موضوع علم آن چیزی است كه هست، و موضوع اخلاق آن چیزی است كه باید باشد(حقیقی، 1381، ص22).

پوزیتیویسم از این دو اصل دو نتیجه‌ی بسیار مهم می‌گیرد:

یكی آن كه دانش درباره‌ی جهان عینی فقط از راه علوم تجربی ممكن است و دانش پیش از تجربه ناممكن است. بنابراین، دوران ما بعدالطبیعه و فلسفه به پایان رسیده است، و اگر وظیفه‌ای برای فلسفه یا فیلسوف معاصر به جا مانده باشد همانا نشان دادن خطاهای زبانی- منطقی فیلسوفان سنتی است(حقیقی، همان، صص23 و 22).

دیگر این كه قلمرو عقل محدود است به حوزه‌ی علم و در نتیجه پرسش‌های مربوط به مبانی اخلاق و سیاست نمی‌تواند موضوع بحث و ارزیابی بخردانه قرار گیرد. آن چه در عالم اخلاق و سیاست گفته و نوشته می‌شود چیزی جز ابراز احساسات نیست. پس داوری‌های اخلاق یا سیاسی و نیز رفتار افراد را در عالم اخلاق و سیاست نمی‌توان با معیارهای عقلی ارزیابی كرد. زیرا عقیده و رفتار اخلاق یا سیاسی مبنای عقلی ندارد. پیداست كه پوزیتیویسم همین حكم را درباره‌ی هنر نیز صادق دانسته مدعی است كه هیچ اثری در ذات دارای ارزش هنری نیست. ارزش هنری در ذهن بیننده است و نه در ذات اثر.

باید تأكید كرد كه پوزیتیویسم فقط یكی از گرایش‌های فلسفی در اندیشه‌ی مدرن است. متفكران مدرن همه پوزیتیویست نیستند. از متفكران مهم غیر پوزیتیویست در دنیای مدرن می‌توان از هگل و كانت یاد كرد. پوزیتیویسم به ویژه در نیمه‌ی اول قرن بیستم زیر عنوان پوزیتیویسم منطقی در كشورهای آنگلوساكسون رواج ببسیار یافت(حقیقی، همان، ص23).

 

الف-2- پوزیتیویسم منطقی

 

رسالت اصلی این جریان و جریان فلسفه‌ی زبان عادی كه بعداً به آن اشاره می‌شود تشریح و روشن ساختن نقش زبان است. البته از طریق نقشی درمانگرانه و پیش‌گیرانه با توجه به تأملات نظری متافیزیكی، تا جایی كه این تأملات ناشی از كاربرد غلط زبان‌های طبیعی از طریق اعمال غیر انتقادی و مهار نشده‌ی آزادی زبانی به حساب می‌آیند. ولی اختلاف عمده‌ای بین این دو جریان وجود دارد. پوزیتیویسم منطقی سعی دارد با ایجاد یك زبان تصنعی آرمانی كه مانع هر گونه سوء استفاده‌های زبانی می‌گردد، این مهم را به انجام برساند، و برای این منظور قواعدی برای صورتبندی جملات و تفسیر معنایی- لغوی [1] آنها تدوین می‌كند. در حالی كه فلسفه‌های مربوط به زبان عادی به منظور آشكار ساختن قواعد حاكم بر رفتار زبان شناختی در محدوده‌ی زبان‌های طبیعی باقی می‌مانند. بدین ترتیب این فلسفه‌ها زبان واقعی (عملی) یا طبیعی را به نوعی زبانِ آرمانی و ایده‌آل تلقی می‌كنند(نوذری، 1380، صص652 و 651).

«نظریه‌ی معنا»ی پیشنهادی پوزیتیویسم منطقی با "نظریه‌ی معنا"ی پیشنهادی فلسفه‌ی زبان عادی تفاوت دارد. پوزیتیویسم منطقی نظریه‌ی تصدیق پذیری یا اثبات پذیری معنی [2] را طرح و آنرا بسط داده است. مطابق با این نظریه هر جمله تنها زمانی معنی‌دار خواهد بود كه بتوان مرجع تجربی آنرا اثبات كرد. هدف دوگانه‌ی امپریسیسم یا پوزیتیویسم عبارت است از: الف) تدوین یك بافت كلامی یا نحو كلامی منطقاً شفا ب) تدوین و ارائه‌ی یك نظام معناشناسی تجربی. برتراندراسل [3]، رودلف كارناپ [4]، موریس شلیك [5] ای.جی.آیر [6] از عمده‌ترین نویسندگان و نظریه پردازانی بودند كه در باب نظریه‌ی پوزیتیویستی زبان و معنی كار كردند. ویتگنشتاین در نخستین كتاب خود رساله‌ی منطقی- فلسفی [7] (1921) نظریه‌ی ارجاعی معنی [8] را كه نظریه‌ای پوزیتیویستی است، پذیرفت، وی در این كتاب نظریه‌ی مشهور خود موسوم به نظریه‌ی تصویری معنی [9] را ارائه نمود(نوذری، همان، ص652).

 

ب- دیدگاه فلسفی در نظام پست مدرنیسم

ب-1- فلسفه‌ی زبان عادی

 

در مقابل نظریه‌ی اثبات پذیری معنی، فلسفه‌ی زبان عادی نظریه‌ی استفاده از معنی (نظریه‌ی كاربرد معنی) [10] را ارائه دهد. مطابق با این نظریه، یك لغت یا یك جمله یا یك بیان تنها و تنها در صورتی معنی‌دار خواهد بود كه افراد بتوانند از آن برای اهداف معین و با روشی معین استفاده كنند. ویتگنشتاین بیشتر از مواضع پوزیتییستی حمایت كرده بود. ولی بعدها در كتاب تحقیقات فلسفی (كه پس از مرگش در سال 1935 به چاپ رسید) نظریه‌ی اثبات پذیری [11] بین جمله و تجربه‌ی حسی بلكه بصورت كاربرد و استفاده از كلمات در بستر شرایط مختلفی كه مورد استفاده قرار می‌گیرند، برخورد نمود. البته ویتگنشتاین بعداً بر تنوع وسیع در شیوه‌ی استفاده از زبان در شرایط عمومی تأكید نمود. این مسأله ناظر بر كارهایی است كه مردم عملاً با زبان انجام می‌دهند و بازهای زبانی نیز جایگزین جستجو برای نظریه‌ی محض معنی (برگرفته از علوم طبیعی و پوزیتیویسم) شده‌اند(نوذری، 1380، ص652).

بنابراین رویكرد زبانی بر كاربردهای واقعی كلمات تأكید دارد. طبق این رویكرد معنی هر واژه عبارت است از استفاده یا كاربرد آن در زبان؛ به عبارت دیگر نحوه یا نوع استفاده‌ای كه از هر كلمه یا واژه در یك زبان بعمل می‌آید، بیانگر معنی آن واژه است، و زبان نیز به مثابه یك كاربست [12] یا عرف تلقی می‌شود. نتیجتاً فلسفه‌ی زبانشناسی «كاربرد» [13] و «عرف» [14] را به عنوان مرجع نهایی تعیین می‌كند. هر چیزی كه مورد استفاده قرار بگیرد و كاربرد علمی داشته باشد، دقیقاً به خاطر همین مورد استفاده یا كاربرد داشتن خود، معنی‌دار است. خوبی یا حسن یك "كاربرد" یا "عرف" در استفاده‌ی مداوم آن نهفته است. آنرا می‌توان استنباط نمود یا بدان اشاره كرد، لیكن نمی‌توان بطور منطقی آنرا اثبات نمود یا دلایلی برای توجیه آن اقامه كرد. لذا هیچگونه معیار بیرونی برای قضاوت درباره‌ی كاربرد یا معانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. رسالت فیلسوف زبان‌شناس عبارت است از توصیف و تشریح تنوع گسترده‌ی شیوه‌های استفاده و كاربرد زبان‌های رایج. طبق فلسفه‌ی زبان شناختی، كاربردهای عملی زبان همگی در دستور كار قرار دارند و نیاز به هیچگونه تغییرات ندارند. علاوه بر این مبنایی نیز نمی‌توان برای آنها در نظر گرفت(نوذری، همان، ص653).

 

ج- دیدگاه سیاسی در نظام مدرنیسم

ج-1- نوسازی

 

نام دیگر عصر مدرن، مدرنیته است. مدرنیته با ایده نوسازی پیوند خورده است. نوسازی نشان دهنده روزآمد ساختن یك چیز، یا همراه ساختن آن با چیزی است كه مد و نیاز امروز دانسته می‌شود. به عنوان مثال اگر از نوسازی آشپزخانه خود سخن می‌گوییم مقصودمان این است كه آنرا به آخرین ابزار و دكورهای سبك امروز مجهز سازیم- البته این روزها سبك امروز ممكن است به معنای برخورداری از سبك فردا (آینده گرایانه) یا دیروز (قدیم‌آوری) باشد. نوسازی محل كار نیز معمولاً دربردارنده روزآمد ساختن آن با نوآوری‌های فناورانه كنونی و به اجرا درآوردن آخرین ایده‌ها در باب كسب درآمدی و به حداكثر رساندن میزان تولد است. چنین فرایندهای نوسازی را می‌توان در بیشتر بخش‌های زندگی، از پزشكی گرفته تا برنامه‌ریزی شهری و از آموزش و پرورش تا ارتباطات راه دور مشاهده كرد. البته این فرایند، پایان ناپذیر است. هنوز دیری از به خدمت گرفتن یك نوآوری نگذشته است كه آن را با مدلی جدیدتر و بهتر تعدیل یا جایگزین می‌كنیم. بنابراین سبك‌های لباس و آشپزخانه پیوسته از مد می‌افتند، پودرهای لباسشویی پیوسته «نو می‌شوند و بهبود می‌یابند» و كارفرمایان همواره راههای بهتری برای «بهینه ساختن» نیروی كار خود پیدا می‌كنند. چنین تحول پویای پیوسته و سریعی مخصوصاً از زمان پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم شتاب بیشتری یافته است(وارد، 1384، صص25 و 24).

 

ج-2- دولت ملی مدرن و حاكمیت

 

دیوید هلد استدلال می‌كند چند ملیتی شدن فعالیتهای قبلاً دموكراتیك، هماهنگ با جهانی شدن و شبكه‌ای شدن متقابل تصمیم‌گیری، «قوای دولت ملت مدرن را فرسوده» است. با وجود این، تأثیرات در دولت ملتهای موجود یكسان و یكنواخت نیستند. دولتها هنوز هم قدرت زیادی در اختیار دارند و اصلاً مایل نیستند تا توانایی تصمیم‌گیری را به قدرت‌های برتر دیگر واگذار كنند. به طور خلاصه، هنوز هم در خصوص حاكمیت ادعاهای قانونی مطرح می‌شود و به موازات فرسایش تدریجی قدرت دو فاكتو به حیات خود ادامه می‌دهد.

حاكمیت متضمن در اختیار داشتن قدرت و اقتدار مطلق در درون یك سرزمین معین است. قلمرو خاصی كه حاكمیت در جهان مدرن در آن قرار می‌گرفت، دولت بود. برای پست مدرنیستها دولت یك ساخت‌بندی تاریخی است؛ خانه تاریكی كه گاه از باقیمانده‌های ساختارهای سیاسی دیگر و گاه از ساختارها و مواد جدید مثلاً ارتش دائمی و خدمات اجتماعی و با كنشگران جدید به عنوان معماران، بناها و ساكنان، برای مثال پادشاهان مطلقه، بورژوازی و شهروندان، ساخته شده است. به علاوه، دولت بعد از دوره طولانی منازعه، همسازگرایی، آشناگری، پذیرش و مدرنیزاسیون به ملكه سیاسی شهروند مدرن تبدیل می‌شود(انصاری، 1381، صص162 و 161).

حاكمیت مشخصه اصلی این ملكه جدید است. فرمانروایان خاصی توانستند با ابزارهای متنوع سركوب داخلی و خارجی بر سرزمینی خاص سلطه پیدا كنند. مشروعیت متمركزی كه پس از دوره‌های طولانی منازعه، چالش و رقابت قدرت به وجود آمد، تقریباً همیشه همراه با توسل به خشونت بود. اینجا و مكان كه دولت نام گرفت فقط باید یك فرمانروا یا هیأت حاكمه، یك مجموعه قوانین مشروع و مشروعیت بخش و یك دیوانسالاری متمركز داشته باشد كه هدف همه آنها فرمانروایی بر مردمی بود كه شهروندان جامعه نامیده می‌شدند. این فرایند در همه جا یكنواخت نبود و علی‌رغم كوششهای بسیار موفقیت‌آمیزی كه برای صادر كردن آن از خانه اصلی‌اش در اروپای غربی صورت گرفته، هنوز به طور كامل سراسر گیتی را فرا نگرفته است(انصاری، همان، صص163 و 162).

روایت مدرنیستی از همگرایی بخش زیادی از تفاوتهای موجود در خط سیر، زمان و محتوای حركت را نادیده می‌گیرد. تا حدود زیادی از طریق سازگاری، پذیرش و ایجاد تغییر با تنش‌ها، شكافها، تناقضات، مشكلات و چالشهای بوجود آمده در درون دولتها به صورت موفقیت‌آمیزی برخورد شده است(انصاری، همان، ص163).

 

د- دیدگاه سیاسی در نظام پست مدرنیسم

د-1- پدیدار شدن «شبكه‌ی تی» (T-Net) یا شبكه‌ی فراملیتی

 

شركتهای فراملیتی اگرچه مشهورترین نیروهای حاضر در صحنه‌ی جهانی هستند اما تنها نیروهای فراملیتی بشمار نمی‌روند. برای مثال ما شاهد گسترش روزافزون اتحادیه‌ی صنفی فراملیتی هستیم كه بازتاب طبیعی گسترش شركتهاست. همچنین شاهد رشد جنبشهای مذهبی و فرهنگی و قومی هستیم كه از مرزهای ملی گذشته‌اند و به یكدیگر پیوند می‌خورند. جنبش ضد هسته‌ای را می‌بینیم كه از مرزهای ملی گذشته‌اند و به یكدیگر پیوند می‌خورند. جنبش ضد هسته‌ایی را می‌بینیم كه در اروپا گروههای معترض را از چندین كشور در یك تظاهرات گرد هم می‌آورد. و نیز ظهور گروههای سیاسی فراملیتی را شاهدیم. از این جهت است كه دموكرات مسیحها و سوسیالیستها اینك از تشكیل احزاب اروپایی سخن می‌گویند كه دامنه‌ی فعالیت آنها از یك كشور واحد فراتر می‌رود و این جنبشی است كه ایجاد پارلمان اروپایی آن را تسریع كرده است(خوارزمی، 1363، ص447).

در حال حاضر همگام با این حركتها، موسسات غیر دولتی فراملیتی همه بسرعت گسترش می‌یابند. این گروهها به هر كاری دست می‌زنند: از تعلیم و تربیت تا اكتشافات اقیانوسی، از ورزش تا علوم، از باغبانی تا كمك به مصیبت زدگان فاجعه‌ها. تركیب آنها متنوع است و از كنفدراسیون فوتبال اقیانوسیه یا فدراسیون دندان‌شناسی امریكای لاتین تا صلیب سرخ جهانی را دربر می‌گیرد. در مجموع این سازمانها یا فدراسیونهای «چتری» یا «حفاظتی» در بسیاری كشورها میلیونها عضو و دهها هزار شعبه دارند. این مؤسسات بازتابی از هر گونه گرایش قابل تصور به امور سیاسی یا عدم آن هستند(خوارزمی، همان، ص447).

هر چند این شبكه‌ی فراملیتی بسرعت رو به رشد است، هنوز نسبتاً عقب مانده است، مع‌هذا به نظام جهانی رو به گسترش موج سوم بعد تازه‌ای می‌بخشد. ولی حتی این نیز تصویر را كامل نمی‌كند. از آنجا كه دولتهای ملی مجبورند خود موسسات مافوق ملی ایجاد كنند، نقش دولت ملی باز هم تضعیف می‌گردد. دولتهای ملی برای حفظ حاكمیت و آزادی عمل خود تا آنجا كه در توان دارند مبارزه می‌كنند. اما آنان گام به گام بسوی پذیرش محدودیتهای جدید در آزادی عملشان سوق داده می‌شوند. از ظهور شركت فراملیتی گرفته تا افزایش انفجارآمیز موسسات فراملیتی و بوجود آمدن سازمانهای بین حكومتی، همه یك رشته حركتهای هم سو را تشكیل می‌دهند. دولتها روزبروز بیشتر استقلال عمل خود را از دست می‌دهند و از اقتدار و حاكمیت آنها كاسته می‌شو(خوارزمی، همان، صص 449 و 448).

ه- دیدگاه اجتماعی در نظام مدرنیسم

ه-1- فردباوری

 

در فلسفه‌ی دكارت ذهن جدید به مرحله‌ی رشد و بلوغ رسید و توانست بر پای خود ایستاده و در برابر همه‌ی تصورات كهن از خود دفاع كند. این طرز تفكر بی‌سابقه، یكی از مهمترین بنیادهای اندیشه‌ی مدرن به شمار می‌آید چرا كه در راه وصول به حقیقت و شناسایی جهان پیرامون، اصالت را به شعور، ذهنیت و آگاهی «فردی» می‌دهد و كیست كه نداند «فردباوری» [15] از مؤلفه‌های اساسی مدرنیسم می‌باشد.

«دكارت با این نگرش همه‌ی جهان را بر پایه‌ی یقین فردی استوار كرده و «خویشتن تازه‌ایی آفریده است، خویشتنی خود مختار و خودشناس، خویشتنی است كه ملاك حقیقت را درون خود می‌یابد، خویشتنی كه به یاری ذخایر خود برای خود شناخت بوجود می‌آورد. آنچه روی داده است این است كه انسان كاملاً بدون مداخله‌ی خدا، یا جهان دیگر مردم به خود رسیده و نخستین اقلام شناخت و مدارك حقیقت را مطلقاً خود شخصاً به دست آورده است.»(اكبری بیرق، 80-1379، صص64 و63).

این مسأله، البته شكافی عمیق بین جهان شناسی و معرفت شناسی مدرن و پیشا مدرن ایجاد كرد. از این پس سنت تابعی گشت از متغیر شناخت انسان. انسانی كه در فلسفه‌ی دكارت متولد شد به نحو دیگری به عالم نظر افكند. نگاه دكارتی از «من» به همه‌ی هستی نظاره می‌كرد؛ اما انسان قرون وسطایی از منظر ماوراء طبیعت به هستی و طبیعت نگاه می‌كرد. بدین سان بود كه فردگرایی دكارت و تكیه او بر عقل بشری برای شناخت جهان و انسان وضعیت مدرنیته را یك گام پیش برد.

رهیافت انسان مدار و فردباور به فلسفه كه با دكارت پدید آمد، در اندیشه‌ی ایمانوئل كانت، تعالی بیشتری یافت. اگر ذهن اندیشنده در فلسفه‌ی دكارت، هستی خویش را با اندیشیدن به اثبات می‌رساند این بار در فلسفه‌ی كانت، از خود می‌پرسد كه چه می‌توانم بدانم و چه باید بكنم و چه امیدی می‌توانم داشته باشم. كانت از حدود فاهمه سخن گفت و اینكه عقل چه چیزی را می‌تواند بفهمد و چه چیزی را نمی‌تواند دریابد. اغلب فلاسفه‌ی پیش از وی بر آن بودند كه ذهن از نظم جهان بیرونی پیروی می‌كند یا آن را منعكس می‌سازد. اما كانت در كتاب «نقد عقل محض» رابطه‌ی فكر و اشیاء را وارونه كرد و گفت اگر جهان منظم را می‌بینیم این، مولود ذهن ماست و باید این چنین باشد چون راه‌ دیگری برای شناخت ما از آن وجود ندارد. جهان بازتاب ذهن ماست و نه برعكس(اكبری بیرق، همان، صص65 و 64).

به نظر كانت ذهن بشر فقط حقیقت را كشف می‌كند، آن را به وجود می‌آورد! بدین ترتیب آن انسان مداری كه در دوره‌ی رنسانس بصورت خام به وجود آمده بود در اندیشه‌ی كانت تبدیل به یك ضرورت فلسفی شد. معرف شناسی كانت رویه‌ی دیگری نیز داشت. او بر بشری و غیر ماورایی بودن شناخت تأكید ورزید و بحق، پدر معرفت شناسی مدرن لقب گرفت.

«سخن اصلی او این بود كه رنگ بشری بودن از ناحیه‌ی معارف مانازدودی است و هوس در آغوش كشیدن حقیقت عریان، در جایی كه گویی در آغوش گیراندایی در میان نیست، هوس است باطل و اندیشه‌ای است محال. در رأی وی معرفت، نسبی است ام نسبت به بشریت، نه نسبت به این یا آن عالم محض»(اكبری، همان، ص65).

اصالت فرد و تجربه‌های شخصی و خود‌آگاهی و تفرد در اندیشه‌ی دكارت و كانت منتهی به فلسفه‌ی هگل از بزرگترین نظریه‌پردازان مدرنیسم، گشت. به نظر هگل بنیان اساسی تجدد یا روزگار مدرن همان خود آگاهی است. البته باید دانس كه نزد هگل، خود آگاهی به معنای آزادی و استقلال فرد است. او معتقد بود آنچه مدرنیته را ساخته و پرداخته است، اعتراف به آزادی به عنوان خصلتی از ویژگیهای روح است به این معنا كه روح استقلالی در خود و برای خود یافته است و اصولاً خود آگاهی نیازمند آزادی، تعمق فردیت، استقلال كنش و مهمتر از همه حق انتقاد است. از نظر هگل شكل‌گیری فردیت، ذهنیت [16] و خود مختاری باعث شد كه مرزی بین فضای عمومی و خصوصی ایجاد شود. او می‌گفت آنچه در دوره‌ی باستان بود، حوزه‌ی جمعی بود. در آن دوره تمایزی بین فرد

و جمع نبود؛ اما در دوره‌ی جدید با ایجاد فردیت و در واقع اندیشه‌ی مبتنی بر اصالت فرد، تمایزی بین دو حوزه‌ی فردی و جمعی ایجاد گشت. از دیدگاه هگل مشخصه‌ی بارز مدرنیت، اراده‌ی آزاد و درونی فرد است كه بوسیله قانون در جامعه تحقق پیدا می‌كند. البته شایان ذكر است كه این اندیشه‌ تنها مختص دوران مدرن نبوده، بلكه نسب از آراء فلسفی ارسطو می‌برد. او در خلال بحثهای خود، فردگرایی را مطرح نمود كه امروزه تفرد [17] نام گرفته است. در واقع او در فلسفه‌ی خویش، گونه‌ایی از هستی شناسی را كه بر پایه‌ی تجربه‌ی فردی استوار بود، تدوین نموده است(اكبری، همان، صص67و 66).

ه-2- نظریه‌ی اجتماعی در فلسفه‌ی مدرن

 

به گمان لیوتار، پیش انگاشت كلیدی فلسفه‌ی اجتماع در سنت فكری مدرن این بود كه جامعه، دست كم به طور بالقوه، یك كلیت پیوسته و دارای هماهنگی درونی است. البته همه‌ی متفكران مدرن از این پیش انگاشت به نتیجه‌ایی یگانه نرسیده‌اند ولی همگی به شكلهای مختلف آن را پذیرفته‌اند. لیوتار در فلسفه‌ی سیاسی مدرن میان دو برداشت مختلف از طبیعت جامعه‌ی بشری فرق می‌گذارد. در چشم یك دسته از متفكران مدرن، از هابز تا نیكلاس لومن، متفكر معاصر آلمانی، جامعه كلیتی است اورگانیك یا نظامی است خودگردان كه در آن هر جزئی و هر بخشی، جایگاه و نقش و فایده‌ای دارد. از این چشم‌انداز، مشروعیت علم جدید در امكانات گسترده‌ایی است كه در نظارت و فرمانروایی بر طبیعت در اختیار بشر گذارده است(حقیقی، 1381، ص34).

اما در چشم دسته‌ی دوم متفكران مدرن، جامعه در واقع كلیتی یك دست و یگانه و هماهنگ نیست بلكه، دست كم تا كنون، همواره دچار دوگانگی و تضاد درونی و در نتیجه گونه‌ای از خود بیگانگی بوده است. از این چشم‌انداز جامعه‌ای كه دچار دوگانگی و تضاد و از خودبیگانگی است در ذات خود نیازمند آن است كه بر این دوگانگی و تضاد و از خود بیگانگی چیره شود و به یگانگی و آشتی برسد. این برداشت دوم كارایی را مهم‌ترین آرمان اجتماعی نمی‌داند و به جای كوشش در مشروعیت بخشیدن به قدرت، هدفش قدرت بخشیدن به كنشگران اجتماعی و عمق بخشیدن به خود آگاهی آنها و به طور خلاصه ایجاد جهانی است كه در آن بشریت از ظلم و از خودبیگانگی رهاست. می‌توان این دو گروه را براساس برداشتشان از جامعه و پرسش‌های اجتماعی از هم بازشناخت. بینش گروه اول ابزاری و بینش گروه دوم انتقادی است(حقیقی، همان،صص35 و 34).

لیوتار میان تفكر ابزاری نیكلاس لومن و تفكر انتقادی یورگن هابرماس فرق می‌گذارد، اما در نهایت هر دو را از یك قماش می‌داند و زیرچتر مدرنیسم مردود و از سكه افتاده می‌شمارد. به گمان او هر دو بینش به سنت اندیشه‌ی مدرن و جهان مدرن تعلق دارند و هیچ یك پاسخگوی پرسشهای جهان پست مدرن نیستند. بینش ابزاری ریشه‌ی همه‌ی مشكلات جامعه را در این می‌بیند كه نهادها و رفتارهای اجتماعی از كارایی لازم بی‌بهره‌اند. از این دیده مهمترین آرمان اجتماعی افزایش كارایی است. بینش انتقادی، اما ریشه‌ی اصلی مشكلات اجتماعی را در این می‌بیند كه هماهنگی و یكپارچگی و یگانگی در جامعه‌ی مدرن از كف رفته است و بنابراین، از این دیده راه‌حل نهایی همه‌ی مشكلات بازیافتن هماهنگی و یگانگی اجتماعی است. هر دو بینش اما در پشت فعالیتهای گوناگونی كه در هر جامعه رخ می‌دهد، مبنایی یگانه قائل‌اند كه در نهایت معیار ارزیابی رفتارها و نهادهای اجتماعی است. هر دو بینش یگانگی زندگی اجتماعی را پایه‌ای برای تعبیری از پیشرفت در تاریخ و تعبیری از رهایی بشریت قرار داده‌اند(حقیقی، همان، ص35).

اما از چشم‌انداز لیوتار، جامعه نه كلیتی پیوسته است كه در آن هر پاره‌ای كاركردی ویژه دارد (یا دست‌كم باید داشته باشد) و نه كلیتی كه هماهنگی و یكپارچگی و یگانگی‌اش را از دست داده است. به نظر او مبنایی یگانه برای ارزیابی فعالیتها و نهادهای گوناگون در حوز‌های مختلف زندگی اجتماعی نمی‌توان یافت. پس برخلاف تصور بسیاری فیلسوفان مدرن هیچ برداشتی از پیشرفت و رهایی نمی‌تواند مبنای همه جانبه تمام فعالیتها و نهادهای اجتماعی در همه حوزه‌های زندگی اجتماعی را در اختیار ما بگذارد. كسانی كه این گونه یگانگی را غایت زندگی بشری می‌دانند دچار توهم به قول لیوتار «برشونده» هستند(حقیقی، همان، ص36).

به طور خلاصه به گمان لیوتار، هدف فلسفه‌ی هابرماس دست یافتن به فراگفتمان یا روایتی بزرگ است كه با استفاده از آن بتوان درباره‌ی همه‌ی فعالیتهای اجتماعی یا، به قول او (لیوتار)، همه بازهای زبانی به توافق و همنظری و هماهنگی رسید. به بیان دیگر، كوشش هابرماس دست یافتن به فراگفتمانی است روشن و شفاف كه بتوان از آن برای ارزیابی همه‌ی روابط اجتماعی استفاده كرد و در نهایت به یمن شفافیت و روشنی آن به از خودبیگانگی اجتماعی پایان بخشید و به یگانگی و هماهنگی و زندگی اجتماعی دست یافت، این هدف، به اعتقاد لیوتار، شریف و نیت هابرماس در دنبال كردن آن پاك است ولی استدلال او محكم نیست. به گمان لیوتار، رسیدن به توافق در دنیای ما دیگر در حد یك آرمان هم به حساب نمی‌آید. امروز ما به تعبیری از عدالت نیاز داریم كه هیچ پیوندی با مفهوم توافق نداشته باشد(حقیقی، همان، ص36).

 

ه-3- كنش غایت شناختی

هابرماس معتقد است از آنجا كه برداشتهای غایت شناختی از مفهوم كنش- برداشت‌هایی نظیر سودگرایی، رفتارگرایی، یا نظریه انتخاب عقلانی- عمدتاً بر محاسبات استراتژیك یا هدف جویانه‌ای تأكید دارند كه كنش گرایان در پیگیری مراحل كنش به خدمت می‌گیرند، لذا این نوع برداشت‌ها تنها می‌توانند در مورد یك جهان یعنی جهان عینی مصداق داشته باشند. از آنجا كه كنشگر در تصمیمی محاسباتی درگیر است كه عناصر انتخابهای كنش وی را در پیوند با موانع و اضطرارهای جهان عینی مورد لحاظ قرار می‌دهد، لذا تأثیر مورد انتظار در جهان یا نتایج تلاشهای وی مطابق با معیارهای حقیقت و سودمندی به عنوان موفقیت یا شكست مورد قضاوت قرار خواهد گرفت. تضمن‌ها و استلزامات نظریه غایت شناختی این است كه كنش، آنگونه كه از طریق فرایندهای شناختیِ شخصِ وارد و مطلع، تحقق می‌یابد، صرفاً به عنوان رابطه‌ایی بین كنش‌گر و جهان، نمود پیدا می‌كند. بدین ترتیب كنش غایت شناختی در سطح هستی شناسی مفروضات خود، براساس مفهوم «جهان واحد» عمل می‌كند، كه مفهومی بسیار محدود و به تعبیر هابرماس ناپسندیده است(نوذری، 1380، صص312 و 311).

 

 

و- دیدگاه اجتماعی در نظام پست مدرنیسم

و-1- نقد ماركس از فردباوری

 

مهم‌ترین  وجه نقد ماركس از مدرنیسم متوجه یكی از ویژگیهای بنیادی آن، یعنی فرد باوری، است. ماركس نظام اقتصادی سرمایه‌داری را كه بنیادش بر اصل خودپرستی و خودمدارانگاری است مورد انتقاد قرار داد. اما انتقاد ماركس بر پایه قبول اصل خردباوری، یعنی عنصر اصلی اندیشه مدرن بود. به این معنا، هدف انتقاد او نه مدرنیسم بلكه شكل ویژه‌ی نمود و دگرگونی تاریخی آن، یعنی سرمایه‌داری بود. به گمان ماركس، هر نظام اقتصادی- اجتماعی كه بنیادش بر فردباوری افراطی باشد فرد ستیز و درنتیجه مغایر با عنصر اصلی اندیشه مدرن است. یكی از استدلال‌های اصلی ماركس، دست‌كم به طور ضمنی، این بود كه آنچه از چشم‌انداز فرد و در سطح رفتار فردی بخردانه می‌نماید، می‌تواند از چشم‌انداز منافع جمعی به كلی نابخردانه و فردستیز باشد. الگوی جامعه‌ی دلخواه و پسندیده از چشم‌انداز اقتصاد كلاسیك جامعه‌ایی بود كه در آن افراد بتوانند با انگیزه نفی شخصی آزادانه برای بهبود وضع خود بكوشند. فرض این بود كه افراد به طور غریزی نفع خود را می‌شناسند، و دارای توانایی عقلی لازم برای رسیدن به هدفهای خود هستند. پس اگر افراد در وضعیتی قرار گیرند كه بتوانند آزادانه منافع فردیشان را افزایش دهند، مآلاً جامعه‌ایی خواهیم داشت كه در آن منافع جمعی به بهترین نحوی تأمین شده است. به گمان ماركس اما، مشكل اصلی جامعه سرمایه‌داری این است كه در آن بسیاری از تصمیمهای مهم و اساسی جامعه از چشم‌اندازِ عقل فردی گرفته می‌شود. به این معنا، مفهوم عقل در الگوی اقتصاد كلاسیك سرمایه‌داری مفهومی است محدود كه توان ارزیابی رابطه‌ها یا نهادها یا نظام‌های اجتماعی را ندارد. این مفهوم از جانب پاره‌ای از متفكران قرن بیستم زیر عنوان مفهوم «عقل ابزاری» مورد انتقاد قرار گرفته است(حقیقی، 1381، صص24 و 23).

به هر حال، می‌توان گفت كه نقد ماركس از جامعه‌ی مدرن بورژوایی نقدی است از درون، و به این معنا نقدی است هگلی- نه نقدی كه هگل آن را «نفی مجرد» می‌نامید. هگل بین نفی مجرد و نفی مشخص فرق می‌گذاشت، و معتقد بود كه نقد دیالكتیكی بیانگر تضادهای عناصر درونی یك كلیت یا نظام، و به بیان دیگر نتیجه نفی مشخص است. به گمان ماركس، جامعه‌ی آینده از درون جامعه سرمایه‌داری و در پی گرایش‌های متضاد درون این نظام پدید می‌آید. به بیان دیگر، سرمایه‌داری پیش شرط‌های جامعه آینده را فراهم می‌آورد. پس بدون گذار از مرحله سرمایه‌داری و صنعتی شدن و بدون پیشرفت علم و تكنولوژی و دست یافتن به سطحی بالا از كارایی، رسیدن به سوسیالیسم و كمونیسم ناممكن است. پیداست كه از چشم‌انداز ماركس پیشرفت علوم جدید و تكنولوژی جدید، كه از دستاوردهای مهم جامعه سرمایه‌داری به شمار می‌آیند، در پیدایش جامعه نو جایگاهی مهم و اساسی دارند(حقیقی، همان صص25 و 24).

در چشم متفكران پس تمدرن، نقد ماركس از سرمایه‌داری محدود و نارساست. زیرا ماركس منطق كنش و عقل ابزاری حاكم بر جامعه سرمایه‌داری را می‌پذیرد و خوشبینانه بر آن است كه ادامه منطق نظام سرمایه‌داری ناگزیر به نفی آن منجر می‌شود. ویژگی اصلی اندیشه ماركس نیز مانند متفكران كلاسیك دوران روشنگری، از كندروسه تا كانت، ایمان مذهب‌گونه به عقل و فرض پیشرفت در تاریخ است. از چشم‌انداز اندیشه پست مدرن، هر مفهوم یا برداشتی از جامعه بخردانه ناگزیر به جامعه‌ای توتالیتر منتهی می‌شود كه در آن جایی برای آزادی و فردیت و خلاقیت نیست(حقیقی، همان، ص25).

و-2 پسا نو، ویژگی دانش پسا مدرنیسم (نفی فراروایتها)

 

لیوتار پسا نو را به معنای ناباوری به فراروایتها می‌داند، چیزی كه نشانگر بحران فلسفه‌ی متافیزیكی است. او برای توصیف پسا نو به نظریه بازی‌های زبانی [18] متوسل می‌شود و می‌گوید ما در میان شمار زیادی از بازی‌های زبانی نامتجانس و مقایسه ناپذیر زندگی می‌كنیم و این نشان می‌دهد كه بر دانش پسا نو به جای توافق و همخوانی، اختلاف و ناهمخوانی حاكم است(لطفی، 1377، ص49).

لیوتار معتقد است كه چیزی به نام فرازبانی وجود ندارد، یعنی نوعی از بازی كه قادر باشد تمام عوامل و عناصر را در یكی جمع كند و به قضاوت درباره‌ی آنها بپردازد. وی همچنان عقیده دارد كه در جامعه‌ی صنعتی و مدرنیسم تمام دانش در یك داستان جمع شده، حتی دانش علمی كه ممكن است مربوط به جهان بیرونی باشد در یك داستان قابل فهم می‌تواند بیان شود. یعنی تمام عناصر و عوامل دانش بوسیله‌ی یك فراروایت و فرازبان در جامعه مدرن می‌تواند به طور همزمان مورد بررسی و تغییر قرار بگیرد و از این نظر هیچ گونه مشكلی وجود نخواهد داشت. این درحالی است كه دوره‌ی پسا مدرنیسم با وجود هر نوع داستان ماورائی چه در علم، منطق، ماركسیسم و هر بخشی كه مربوط به واقعیت، زیباشناختی و یا اخلاق باشد مخالف است. لیوتار می‌گوید در این دوره با مجموعه‌ای از بازیهای زبانی مواجه می‌شویم كه باید قوانینی ابداع كنیم تا بتوانیم از آنها سردر بیاوریم(لطفی، همان، ص50).

با گسترش شبكه‌های اطلاعاتی، تبدیل دانش به اطلاعات و طبیعتاً به دنبال كشمكش بررسی كنترل اطلاعات و خلاصه تمام تغییر و تحولاتی كه به دنبال این جریان به وجود می‌آید، باعث پراكندگی ذهن انسان در این شبكه پیچیده، پر تحرك با بازیهای زبانی گوناگون می‌شود و در نتیجه اهمیت زبان نیز نمایان می‌شود (لطفی، همان، ص50).

از نظر لیوتار، روابط اجتماعی موجود در داخل این شبكه‌ها از مجموعه‌ای از بازیهای زبانی تشكیل یافته است؛ بازیهای زبانی از یكدیگر مستقل ولی به هم مرتبط هستند. هر بازی زبانی قواعد خاصی دارد كه تابع قراردادی صریح یا ضمنی

(نه من‌درآوردی) بین بازیگران است. در این دوره است كه می‌بینیم گفته لیوتار در مورد ابداع قواعد و قوانین گوناگون برای بازیهای زبانی متفاوت جامه عمل می‌پوشاند و هر بازی زبانی برای خود قواعد مخصوصی پیدا می‌كند. برای مثال:

جملات توصیفی [19]، كرداری [20]، تجویزی [21]، ارزشی [22]، و غیره بازیهای زبانی متفاوتی را تشكیل می‌دهند. هر یك از این بازیها دارای قواعد خاصی است كه قابل كاربرد درباره‌ی بازیهای دیگر نیست (لطفی، همان، صص51و50).

 

ز- دیدگاه اقتصادی در نظام مدرنیسم

ز-1- انقلاب صنعتی

 

مهمترین گام بلند بشر در مسیر مدرنیت، انقلاب صنعتی است. این دوره كه از نیمه‌ی دوم قرن هیجدهم تا نیمه اول قرن نوزدهم به طول انجامید، نتیجه‌ی منطقی تحولات علمی، فكری سه دوره‌ی پیشین نوگرایی یعنی، دوره‌ی رنسانس، عصر اصلاح مذهبی و عصر روشنگری در اروپا بود. مورخان و محققان درباره‌ی این عصر از تمدن اروپایی سخن بسیار گفته‌اند اما وجه مشترك همه‌ی این اظهار نظرها آن است كه در این دوره تحولات گسترده و عمیقی بطور دفعی و ناگهانی در عرصه‌ی سازمان اقتصادی، اجتماعی و صنعتی مغرب زمین به وقوع پیوست.

سرآغاز این تغییرات عمده- از نظر جغرافیایی- كشور انگلستان بود، اما بتدریج سایر ممالك اروپایی و حتی ایالات متحده آمریكا را نیز در برگرفت. لُبّ لُباب آنچه در این عصر اتفاق افتاد عبارت بود از جایگزینی ماشین با انسان. بدین معنی كه با پیشرفت صنعت و اختراع ماشین‌هایی كه توانایی تولید انبوه داشتند و ایجاد كارخانه‌های عظیم صنعتی، كه در اثر اختراع ماشین بخار و گسترش صنعتِ عملِ حمل و نقل شتاب زیادی گرفته بود، اولاً نیروی یدی انسان به عنوان ابزار سازندگی و تولید، اهمیت پیشین خود را از دست داد، ثانیاً با آزاد شدن نیروی كار در مزارع و اشتغال آنها در مشاغل صنعتی، اندك‌ اندك قطب اقتصاد از كشاورزی به صنعت منتقل شد و یكباره بشر پای به دوران صنعت و تكنولوژی نهاد و این امر موجب شدت یافتن پدیده‌ی شهرنشینی گردید كه پیامدهای اجتماعی فراوانی به همراه داشت(اكبری بیرق، 80-1379، صص56 و 55).

اما چرا این پدیده را «انقلاب» نامیدند و تحولات سه دوره‌ی گذشته، مدرنیزاسیون را كه به نوبه‌ی خود شگرف و ژرف بوده است، «انقلاب» نخواندند؟ شاید علت اصلی این تسمیه، تأثیرات ساختاری و اجتماعی عمیقی باشد كه صنعتی شدن در آن مقطع تاریخی به شیوه‌ی زندگی بشر نهاد. تحولات اقتصادی- اجتماعی دوره‌ی صنعتی شدن روابط فردی، مناسبات جمعی، ارتباطات انسانی، شیوه‌ی زندگی، بافت جمعیت شهری و روستایی و كاركردهای نهادهای سیاسی را آنچنان دستخوش دگرگونی ساخته بود كه توجه همه‌ی اندیشمندان را به خود جلب نموده بود و شاید یكی از عوامل تكوین، تبیین و مقبولیت نسبی اندیشه‌ی ماركسیسم، منبعث از همین تحول عظیم بوده باشد. همان گونه كه می‌دانیم، بنیان تفكر ماركسیستی را تضاد طبقاتی و تحولات اقتصادی تشكیل می‌دهد. بر پایه‌ی این نوع نگرش، عوامل اصلی و بنیادین هر تحول انقلابی در تاریخ بشریت را بایستی در زیربناهای اقتصادی جستجو كرد نه در نهادهایی كه بر زیر بناهای مذكور استوار شده‌اند. پرواضح است كه انقلاب صنعتی و متعاقب آن رشد سرمایه‌داری بر تضاد طبقاتی و پدید آمدن طبقه كارگر، دامن زد و ظاهراً تئوریهای ماركسیستی را در عمل جلوه‌گر و تثبیت نمود(اكبری بیرق، همان، صص57 و56).

«در خصوص علت اصلی وقوع انقلاب صنعتی نظرات متعددی ارایه شده است، ولی عموماً بر این نكته اتفاق نظر دارند كه قبل از هر چیز افزایش تقاضا برای پیشرفت و بهبود مسكن، تغذیه‌ی پوشاك و البسه و لوازم خانگی در میان طبقه‌ی رو به رشدی از كشاورزی نخستین جرقه‌های تحولی را روشن ساخت كه منجر به ظهور صنایع نساجی، آهن و زغال سنگ گردیده. در كنار آن رشد و گسترش قوه‌ی بخار برای براه انداختن كارخانجات، احداث جاده‌ها و راه‌آهن برای حمل كالاها و مواد خام، سرمایه‌گذاریهای عظیم پولی و مالی بویژه در صنایع نساجی، استخراج معادن زغال و آهن و صنایع فلزی و رشد و گسترش نهرها، هم زمینه‌های ظهور انقلاب صنعتی را فراهم ساختند و هم موجب تعمیق و گسترش آن گردیدند.»(اكبری بیرق، همان، ص57).

 

ز-2- ثروت و سلطه پول [23]

 

ضرب‌المثل «پول» پادشاه است. كاریكاتوری از بیان واقعیت سیاسی است: هرگز پول تنها «پادشاه» نبوده است. ولی در بسیاری از جوامع، و نه تنها در جوامع سرمایه‌داری، پول بخش از پادشاهی یعنی قدرت را به دست دارد. ثروت مانند وسایل نظامی سلاحی سیاسی نیست كه مستقیماً بكار گرفته شود. یك هنگ نظامی می‌تواند خود دولت را تصاحب كند ولی یك بانكدار نمی‌تواند. البته استثنائاً می‌توان با پول یك كرسی مجلس را خرید. مورد «شهركهای فاسد» در انگلستان قرن نوزدهم چشمگیر‌ترین موارد است. در جمهوری سوم و چهارم فرانسه چند كرسی مجلس سنا، با چنین وسایلی خریداری شدند. به طور كلی تمول به كار تهیه‌ی انكاناتی می‌آید كه به كمك آنها می‌توان قدرت را به چنگ آورد یا محافظت كرده پول، خرید سلاحها، وجدانها، روزنامه‌ها، برنامه‌های تلویزیونی، مبارزه‌های تبلیغاتی و رجال سیاسی را ممكن می‌سازد. در بیشتر اوقات، ثروتمندان خود درصدد اعمال قدرت و تسخیر حكومت نیستند، بلكه برآنند كه افراد مورد اعتماد خود را بر قدرت بنشانند تا بتوانند بر آنها اعمال نفوذ كنند(قاضی، 1379، صص181 و 180).

موازی بودن تحول شكل تمول با شكل اقتدار سیاسی، گواهی است بر كارایی پول به مثابه سلاح سیاسی، در جوامع كشاورزی كه استثمار سرچشمه‌ی اصلی ثروت است، طبقه‌ی مالكان زمین قدرت سیاسی را در اختیار دارد. رژیمهایی اشرافی هم وجود داشته است كه در آنها اقتدار هم به مالكیت زمین و هم به نیروی سواركاران (شوالیه‌ها) بستگی داشته، اقتدار و در عین حال فئودالی و نظامی بوده است. در جوامع بازرگانی و صنعتی، مالكیت كارخانه، مغازه و یا بانك پایه‌ی اساسی ثروت می‌گردد و در چنین وضعی قدرت سیاسی به دست بورژوازی می‌افتد. البته گذر از آن مرحله به این یك به تدریج صورت می‌پذیرد. در رژیمهای اخیر، نقش ثروت چشمگیرتر است، برای آنكه پول مقام بزرگی در ارزشها دارد. در رژیمهای نخستین، این نقش پنهانی‌تر است زیرا اشراف ارزشهای نظامی را كه خنثی‌تر می‌نماید بیشتر اهمیت می‌دهند و به تحقیر ثروت تظاهر می‌كنند. ولی این تحقیر خصوصاً در مورد ثروتهایی است كه از بازرگانی، صرافی یا بانكداری به دست می‌آید نه در باب ثروتهای ناشی از زمین كه اساسی‌ترین نوع ثروت در چنین جوامعی است. در پیدایش قدرت سیاسی اشراف، اهمیت ثروت ناشی از زمین، بیش از قدرت نظامی ایشان بوده است(قاضی، همان، ص181).

 

ح- دیدگاه اقتصادی در نظام پست مدرنیسم

ح-1 جامعه‌‌ی پسا صنعتی

 

جامعه‌ی پسا صنعتی مفهومی است برای بیان ویژگیها و مختصات مربوط به ساختار، پویایی‌ها، و آینده‌ی ممكن جوامع صنعتی پیشرفه. همانند مفاهیم جدیدتری نظیر جامعه‌ی پست مدرن، جامعه‌ی بنیاناً مدرن، مفهوم جامعه‌ی پسا صنعتی نیز تلاشی است برای مشخص ساختن تحولات بنیادین و اساسی كه جوامع صنعتی پیشرفته از پایان جنگ جهانی دوم به بعد تجربه كرده‌اند. در ارائه و توسعه تصویری از ماهیت و آینده‌ی این جوامع، تحلیل‌گران غالباً سعی دارند تا در تحلیل‌های خود حد و مرز آینده‌ایی را كه توصیف می‌كنند، مشخص سازند این قبیل تلاش‌ها و اقدامات بیانگر نوعی آگاهی در بین جامعه شناسان راجع به ماهیت بازتابی و فكری اكثر رشته‌های علوم اجتماعی است. این آگاهی كه تحلیل‌های مربوط به جامعه به صورت عناصر دنیای اجتماعی درمی‌آیند، دنیایی كه قادر به شكل دادن آینده است. تحلیل‌گران اجتماعی از مدت‌ها پیش، هنگامیكه به امر تحقیق و تحلیل اشتغال داشتند، از تأثیرات بالقوه‌ی آراء و عقاید خود آگاه بوده‌اند، زیرا فعالیت آنان می‌تواند از طریق ساز و كارهایی نظیر مهندسی اجتماعی، جنبش‌های اجتماعی و كاربرد تكنولوژی، تأثیر بسزایی در تكوین، شكل‌گیری و قوام آینده ایفا كند.

نظریه پردازان قرن نوزدهمی درباره‌ی جامعه‌ی صنعتی، همانند، همتایان یك قرن بعد خود یعنی نظریه‌پردازان جامعه‌ی پسا صنعتی، سعی در فهم تغییر و تحولات پیرامون خود- انهم غالباً از طریق تلاش برای كمك به شكل‌گیری آینده- داشتند(نوذری، 1380، صص349 و 348).

در اوایل قرن نوزدهم كلودهنری‌دوسن‌سیمون درصدد برآمد تا تصویری از جامعه‌ی صنعتی ارائه كند، كه البته تازه در حال ظهور و سربرآوردن بود. وی امیدوار بود تصویری كه از این جامعه ارائه می‌كند، دانشمندان و صاحبان صنایع و صنعتگران را قادر سازد تا نقش حیاتی و مهمی را كه می‌بایست در جامعه‌ای تحت هدایت آگاهانه‌ی دانش علمی ایفا كنند، درك نمایند. به همین نحو در اواسط قرن نوزدهم كارل ماركس و فریدریش انگلس نیز به توسعه و تدوین رئوس عمده‌ی ویژگی‌های سرمایه‌داری صنعتی، از جمله نقش انقلابی پرولتاریا (طبقه‌ی كارگر) اقدام نمودند، یعنی درست زمانی كه نظام كارخانجات در انگلستان هنوز در ابتدای كار خود و مراحل آغازین رشد و تكامل خود بسر می‌بردند و نیروی كار "عمدتاً" در بخش كشاورزی و صنایع خانگی متمركز بود و بقیه نیز اكثراً در صنایع دستی قدیمی اشتغال داشتند. جامعه‌ی صنعتی، جامعه‌ای بود كه ویژگی شاخص آن افزایش نقش و دخالت دولت، و رشد و گسترش روند دیوانسالاری در حوزه‌ی حكومت و اقتصاد بود؛ و در كلام آخر جامعه‌ای بود كه غیر دینی شدن، مذهب زدایی و عقلانیت فزاینده ویژگی دیگر آن بشمار می‌رفت(نوذری، همان، ص349).

 

ح-2- ویژگیهای جامعه پسا صنعتی از نظر دانیل بِل [24]

 

 بِل به خاطر اهداف تحلیلی جامعه را به سه بخش تقسیم می‌كند: ساختار اجتماعی، فرهنگ و سیاست. مفهوم جامعه‌ی پسا صنعتی بدواً بر تغییر  و تحولات در ساختار اجتماعی تمركز می‌كند، یعنی بر تغییر و تحولاتی كه در اقتصاد تكنولوژی و ساختار شغلی رخ می‌دهند. گرچه ساختار اجتماعی، سیاست و فرهنگ بر یكدیگر تأثیر می‌گذارند، ولی تصور نمی‌رود كه رابطه‌ی موزونی بین این سه بخش وجود داشته باشد. در واقع تغییر و تحولات در هر یك از این سه بخش ممكن است معضلاتی برای بخش‌های دیگر در پی داشته باشد.

ترسیم جامعه پسا صنعتی توسط بِل مبتنی بر دو وجه است: نخست) مركزیت دانش نظری قانونمند و تدوین شده و دوم) گسترش بخش خدمات، به ویژه خدمات  شغلی، حرفه‌ای و انسانی. مركزیت دانش نظری، مهمترین وجه یا اصل محوری جامعه‌ی پسا صنعتی تلقی می‌شود. مهمترین نهادهایی كه مشمول این وجه شمرده می‌شوند یا واجد این وجه هستند عبارتند از دانشگاه‌ها، مراكز آموزش عالی و علمی و موسسات پژوهشی. در جامعه پسا صنعتی ابداعات و نوآوری‌های عمده بیشتر محصول اعمال دانش نظری هستند (برای مثال آلبرت انشتین درباره‌ی تأثیر فوتوالكتریك برای توسعه لیزرها، تصاویر سه بعدی و مبحث امواج نوری) تا محصولِ كار افراد ماهر در استفاده از تجهیزات(نوذری، 1380، صص351 و 350).

مفهوم جامعه پسا صنعتی بیانگر تحولات و دگرگونی‌های عظیم در برخی از ویژگیهای اساسی جامعه‌ی صنعتی است. آرتورپنتی [25] كه از سوسیالیست‌های صنفی به شمار می‌رود، تقریباً جزء نخستین كسانی است كه مفهوم جامع پسا صنعتی را به كار برد، وی در كتاب خود خواستار ایجاد تحول در مفهوم دولت پساصنعتی شد، زیرا به رغم وی این پدیده ویژگیهای اساسی و كلیدی جامعه صنعتی را قلب و وارونه كرده بود. وی بر ضرورت ایجاد تغییر و تحول در شیوه سازمان یا تشكیلات تأكید ورزید، به گونه‌ای كه بیانگر ایجاد سازمان یا تشكیلاتی از كارگاههای صنعتگران و افزارمندان گردد كه در آن، كار، اوقات فراغت، و خانواده را بتوان یك بار دیگر در كنار هم و با هم جمع نمود. گرچه شاید پنتی نخستین كسی باشد كه از مفهومِ جامعه‌ی پسا صنعتی استفاده كرده باشد. لیكن تا سالهای دهه‌ی 1960، این مفهوم در شكل خاصِ فعلیِ خود یعنی تأكید و تمركز بر تغییر تحولات كمی كه جامعه‌ی پسا صنعتی را از جامعه‌ی صنعتی متمایز می‌سازد، به كار گرفته نشده بود. توجه و علاقمندی به آینده و به جامعه‌ی پسا صنعتی، در آن ایام به مشابه پاسخ یا واكنش در برابر تحولات چشم‌گیری تلقی می‌شد كه در جوامع صنعتی پیشرفته در حال وقوع بودند. این تغییر و تحولات شامل توسعه و گسترش تكنولوژیك و تشكیلاتی، همراه با رشد اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم، گسترش دولت رفاه، و افزایش نگرانی بابت وجه تاریك صنعت‌گرایی بود(نوذری، همان صص352 و 351).

پا به پای اهمیت فزاینده‌ی علوم و دانش نظری، ساختار شغلی‌ای وجود دارد كه در آن بیشتر اشخاص در بخش خدمات شاغل‌اند و خدمات تخصصی و كمك در آن از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند. ساختار مذكور شامل شمار فزاینده‌ای از نیروهای كار در آموزش و پرورش، علوم و مهندس است. كه عارضه‌ی طبیعی جامعه‌ای محسوب می‌شود كه به علم و آموزش پایبندی و تعهد دارد. این ساختار همچنین شامل گسترش تعداد كارگران یقه سفید و متخصصان در حكومت و بخش خدمات كمكی است، كه خود این افزایش و گسترش تعداد كاركنان و كاگران بخش‌های مذكور در واقع ناشی از رشد و گسترش امكانات دولت رفاهی و توجه بیش از حد به مراقبت‌های بهداشتی است(نوذری، همان، ص352).

تصویر جامعه‌ی پسا صنعتی كه بِل و دیگر تحلیل‌گران اجتماعی ارائه داده‌اند، تصویر جامعه‌ای است كه در آن پیشرفتها و دستاوردهای تكنولوژیك، امكان توسعه جامعه‌ای را فراهم ساخته‌اند كه ویژگیهای شاخص آن عبارتند از گسترش و استفاده از دانش نظری، گسترش اقشار یقه سفید و به ویژه نیروهای متخصص. تعهد به رفاه انسان‌ها و برنامه‌ریزی اجتماعی، امكانِ گسترش و رشد دولتِ رفاهی و خدمات انسانی و افزایش هر چه بیشتر اقشار یقه سفید و نیروهای متخصص را بیش از پیش تسهیل می‌سازد. با این حال این جامعه بدون تنش و تضاد نیست، بلكه هم در درون ساختار اجتماعی آن و هم بین ساختار اجتماعی، عرصه سیاست و قلمرو فرهنگ آن تضادها و تنش‌هایی به چشم می‌خورد.

ح-3- عضله، پول، مغز

 

آسمان به رنگ لاجورد است. در دوردست كوههایی سر به فلك كشیده، صدای پای جانوران به گوش می‌رسد. تكسواری نزدیك می‌شود، مهمیزهایش از برق آفتاب می‌‌درخشد...

هر كسی كه در سالن تاریك سینما غرق تماشای فیلم‌های كابویی نشسته باشد، درست همان طور كه بچه هم می‌داند می‌فهمد كه قدرت از لوله ششلول بیرون می‌آید، در فیلم‌های هالیوودی، كابوی تنها سوار بر اسبش از جایی سربر می‌آورد، با ضد قهرمان و شخصیت تبهكار داستان دوئل می‌كند، سپس هفت تیر خود را به آرامی در جلد چرمی‌اش قرار می‌دهد و بار دیگر به سرزمین نامعلومی در دوردست‌ها می‌رود. ما در دوران كودكی آموختیم كه قدرت از خشونت نشأت می‌گیرد.

در بسیاری از این فیلم‌ها، در زمینه داستان، پرسوناژ دیگری هم وجود داشت: مرد خوش‌پوش شكم گنده‌ای كه پشت میز بزرگ چوبی می‌نشست. هر چند به طور معمول این مرد، تجسم فردی از كار افتاده و آزمند بود، ولی او نیز اعمال قدرت می‌كرد. او بود كه پول مورد نیاز راه‌آهن با گاوچرانان غاصب یا دیگر نیروهای شدید فیلم را تأمین می‌كرد. اگر كابوی قهرمان نمایانگر قدرت خشونت بود، این شخصیت- نمونه یك بانكدار- نماد قدرت پول بود(خوارزمی، 1375،ص24).

در بسیاری از فیلمهای وسترن معمولاً شخصیت مهم دیگری هم وجود دارد: سردبیر روزنامه، معلم، كشیش جهادگر یا زنی تحصیل كرده از «شرق» (امریكا). در دنیای مردان خشنی كه اول تیراندازی و بعد سوال می‌كنند، این شخصیت، نه تنها نماینگر خیر در جنگ با شر است، بلكه نماد قدرت فرهنگ و دانش پیشرفته درباره‌ی جهان بیرونی هم هست. این شخص سرانجام پیروز می‌شود ولی معمولاً این پیروزی یا در اثر ائتلاف با قهرمان ششلول‌بند به دست می‌آید یا در اثر شانس ناگهانی- مثلاً یافتن طلا در رودخانه یا یك میراث غیر منتظره.

دانایی، همان طور كه فانسیس بیكن به ما توصیه كرده است. منشأ قدرت است. اما برای آن كه در فیلم و سترن دانایی برنده شود، باید یا با پول یا با زور هم پیمان گردد.

پول و فرهنگ و خشونت در زندگی روزمره تنها منابع قدرت نیستند و قدرت فی نفسه نه خوب است نه بد. قدرت در اصل بُعدی از همه‌ی روابط انسانی است. در واقع آن روی سكه‌ی خواسته و آرزوست. چون خواسته‌های انسانی بی‌اندازه‌ متنوع‌اند، هر چیزی كه بتواند خواسته‌ی فرد دیگری را برآورده كند، منبع بالقوه‌ی قدرت می‌شود. با اینهمه در میان منابع بی‌شمار قدرت، سه منبعی كه در فیلمهای وستون بطور نمادین ارائه می‌شود خشونت و ثروت و دانایی- مهمترین هستند. هر كدام در بازی قدرت اشكال گوناگونی به خود می‌گیرند(خوارزمی، همان، صص26 و 25).

در واقع، نه تنها فیلمهای مدرن بلكه اسطوره‌های قدیمی نیز طرفدار این نظرند كه خشونت و ثروت و دانایی منابع غایی قدرت اجتماعی می‌باشند. از هر سه در هر سطحی از زندگی اجتماعی، از روابط نزدیك زندگی خانوادگی تا عرصه‌ی سیاسی می‌توان بهره گرفت، مثل ماشین ابزار (كه می‌تواند ماشینهای بیشتری تولید كند)، زور و ثروت یا دانایی، اگر بدرستی استفاده شوند، می‌توانند به فرد امكان دهند كه بسیاری از منابع گوناگون قدرت را تحت فرمان خود گیرد. از این رو، هر ابزار قدرت دیگری هم كه نخبگان حاكم یا افراد در روابط خصوصی خود بكار گیرند، در نهایت، این زور و ثروت و دانایی است كه اهرم اصلی است. این سه، مثلث قدرت را شكل می‌دهند(خوازرمی، همان، صص28 و 26).

 

منابع:

حقیقی، شاهرخ(1381): گذار از مدرنیته؟، نشر آگه، ویراست دوم، تهران

نوذری، حسینعلی (1380): مدرنیته و مدرنیسم، انتشارات نقش جهان، چاپ دوم، تهران

وارد، گلن(1384): پست مدرنیسم، ترجمه‌ی علی مرشدی‌زاد، نشر قصیده سرا، تهران

اكبری بیرق، احمد (80-1379): معنا و مبنای‌مدرنیته، پایان‌نامه‌ی‌كارشناسی، دانشگاه تبریز

لطفی، كاوه (1376): درآمدی‌ بر اندیشه‌ی‌پسامدرنیسم، پایان‌نامه‌ی‌كارشناسی،دانشگاه تبریز.

نوذری، حسینعلی (1380): مدرنیته و مدرنیسم، انتشارات نقش جهان، چاپ دوم، تهران

تافلر، آلوین (1363): موج سوم، ترجمه شهیندخت خوارزمی، نشر نو تهران

تافلر، آلوین(1370): جابجایی در قدرت، ترجمه‌ی ابوالفضل قاضی، نشر نو، تهران.

 

 

________________________________________

 [1] Semantic

 [2] verification theory of meaning

 [3] Bertarand rasel

 [4] Rudolf carnap

 [5] Moritz schlick

 [6] A.J.Ayer

 [7] Tractatus Logico-Philocophicus

 [8] theory of meaning referetial

 [9] pictorial theors of meaning

 [10] use theory of meaning

 [11] correlation

 [12] practice

 [13] usage

 [14] castom

 [15] indivdualism

 [16] subjectivity

 [17] individuality

 [18] language- games

 [19] denotative

 [20] performative

 [21] preseriptive

 [22] eraluatave

 [23] cash nexus

 [24]  Daniel Bell 1973, 1989

 [25] Arthur penty, 1917

 

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: مکاتب سیاسی،     | نظرات()