مدرنیسم، پست مدرنیسم و مطالعات ارتباطی: بازخوانی یک بحث جاری
نوشتههای اخیر در مورد مطالعات ارتباطی به بیان رابطهی میان اندیشه مدرنیست و پست مدرنیست به عنوان خصوصیتی دوگانه و متضاد تمایل دارند. من معتقدم چنین بازنماییهایی، از توصیفات ناکافی پروژههای مدرنیست و پست مدرنیست و بینشهای متفاوت از ارتباط منتج شده است.
بنابراین پیشنهاد میکنم در وراء یک دوگانگی مدرن ـ پست مدرن ساده حرکت کنیم و به جای آن، چهار وضعیت پراکندهای را که نمایانگر فرضیات متفاوت درباره روابط میان ارتباط، هویت و شکلگیری دانش هستند به هم مرتبط کنیم. این گفتمانها عبارتند از: الف) گفتمان بازنمایی (مدرنیسم پوزیتیویست)، ب) گفتمان استنتاجی (مدرنیسم تفسیری)، ج) گفتمان شک (مدرنیسم انتقادی) و د) گفتمان آسیبپذیری (پست مدرنیسم). در پایان به مجموعه «شرایط ارتباط پست مدرن» به عنوان راهی برای توضیح روابط میان تفکر پست مدرن و مطالعات ارتباطی، اشاره میکنم.
چندین شمارهی اخیر مجلات ارتباطی باب روز که بر اوضاع رشتهی حوزه ما متمرکز شدهاند، نگرانیهای مهمی را در مورد فرضیاتی که مطالعهی ارتباط را تقویت میکنند بهوجود آورده است. (اندرسن، 1993، بنتز، 1993، لوی، 1993، پترونیو، 1994) این شمارههای ویژه تلاشی را برای پرداختن به بسیاری از مسائل معرفتشناختی، هستی شناختی و سیاسی که رشتهی ما را فراگرفته است، ارائه میدهد. گرچه تحقق توافق عام بر اینکه آیا ارتباطات به عنوان یک رشته خود را مطرح خواهد ساخت و یا اینکه باید به این هدف دست بیابد، امری سخت و دشوار است اما، روشن است که دانشمندان علم ارتباط، درگیر مباحث مهمی در مورد ویژگی و خط سیر دانش ارتباط هستند.
در این مقاله من به بررسی مجموعهی خاصی از موضوعات در مورد قرار دادن مطالعات ارتباطی در بافت جدالهای کنونی و جاری در مورد رابطه میان مدرنیسم و پست مدرنیسم میپردازم. مسئله خاصی که من با آن درگیر هستم، توصیف رابطه میان مدرنیسم، پست مدرنیسم و مطالعات ارتباطی است. چنین توصیفاتی از مردود شناختن کامل روشهای انتقادی، پست مدرنیست و فراساختارگرای ارتباط (مثلاً بسترم و دونحو، 1992، برگون، 1992، برگون وبیلی، 1992، الیس، 1992) تا اختصاص نسبتاً غیرانتقادی پست مدرنیسم به عنوان گزینهای برای سنت مدرنیست در مطالعات ارتباطی مرتب شدهاند. (مثلاً استکسارت، 1992، 1991) هر وضعیت بهطور طنزآمیزی مدرنیسم و پست مدرنیسم را به صورت کمتر تئوریزه شده، رها میکند. در نتیجه موجب فقدان فهم پیوستگی و ناپیوستگی میان آنها میشود.
مثلاً "الیس" (1991)، نشان داد که «میتوان نسبت به یک تئوری ارتباطی، از اصولی که از پست فراساختارگرایی به وجود میآیند و از تئوری انتقادی که آن را بهوجود میآورند، متفاوتتر بود.» (ص 221) گرچه ممکن است با انتقاد "الیس" از فراساختارگرایی به عنوان یک اصل ناکافی برای یک تئوری ارتباطی مخالف باشم اما، من بیشتر از تلفیق ساده او از فراساختارگرایی و تئوری انتقادی و معنایی که آنها از سنتی یکسان (که من در مورد آن در زیر بحث کردهام اما، آنها بحث نکردند) به آن رسیدند برآشفتم. توازن فراساختارگرایی و تئوری انتقادی به طور جدی دو سنت عقلانی مهم که تفکر اجتماعی کنونی بر آن استوار است و در نتیجه موجب بازتولید سوء تفاهم جاری در رشتهمان میشود را غلط جلوه داده است. من نشان دادم که فراساختارگرایی و تئوری انتقادی برای گسترش تئوریهای ارتباطی معنای بسیار متفاوتی دارند. همچنین تقلیل پست مدرنیست توسط "استوارت (=stuart)" (1991) به یک سوگیری «ساختگرایی اجتماعی» ی نسبتاً کلی، به مطالعات ارتباطی و تلفیق مدرنیسم (که به عنوان یک «پرادایم بازنمایی» واحد) با پوزیتیویسم، دشوار است.
این مقاله پیشنهاد میکند که ما چگونه ممکن است بهطور ثمربخشتری روابط میان ارتباط، مدرنیسم و پست مدرنیسم را نظاره کنیم. هرگونه تلاش این چنینی در یک سطح، یک اقدام مدرنیستی برای تحمیل ترتیبی است که در آن منتقد گمنام این مقاله آن را به عنوان «یک فضای نظری پیچیده و غیرمنعطف» توصیف کرد. به هرحال در اینجا مقصود بیان شرح کامل این روابط نیست. بلکه بیشتر پیشنهاد راههای مفید و ثمربخشی است برای متصل کردن مسائل ارتباطی، در زمانیکه آنچه به عنوان «دانش» بر شمرده میشود، در وضعیت بیثباتی و دگرگونی است. در واقع، این به اصطلاح «بحران بازنمایی» است (جیمسون، 1984)، که سنگ بنای این مقاله را به وجود میآورد. به اختصار، نشان دادم که نظرات متفاوت (مدرنیست و پست مدرنیست) که در اینجا توضیح داده شد، بهطور فزایندهای چالشهای رادیکالی را برای «پارادایم بازنمایی» و «تئوری تطابق» ایجاد کرد. با علم به این موضوع که اغلب به تحقیق علم اجتماعی روز وابسته است. پیشنهاد میکنم رابطهی میان مدرنیسم و پست مدرنیسم میتواند بهطور مفید حول چهار گفتمان مورد بررسی قرار گیرد که هرکدام از آنها بهطور متفاوتی ارتباط را به عنوان یک پدیدهی انسانی قرار دادهاند و آن را میسازند. این چهار گفتمان عبارتند از: الف) گفتمان بازنمایی (پوزیتیویسم)، ب) گفتمان فهمیدن (تفسیرگرایی)، ج) گفتمان شک (نظریه انتقادی و نئومارکسیسم) و د) گفتمان آسیبپذیری (پست مدرنیسم).
واژهی گفتمان در اینجا در معنای موردنظر "فوکو" (1980) به معنی نظام احتمالی برای شکلدهی به دانش استفاده شده است. "فوکو" (1988) به خودی خود نگران حقیقت نبود، بلکه بیشتر نگران روشنگری کردن در باب «بازیهای حقیقت» بود. قوانین مبهمی که شکلدهنده آن چیزی بودند که دانش به شمار میرود. چه کسی میتواند از چنین دانشی صحبت کند و چگونه اشخاص به عنوان موضوعات این دانش انتخاب میشوند. بنابراین چهار گفتمانی که در این مقاله توضیح داده شده است، نمایانگر بازیهای متفاوت "حقیقت" و شیوههای بیان متفاوت و راههای ایجاد رابطه میان ارتباط، هویت و شکلهای دانش است. علاوه بر این، هر گفتمان چیزهایی را دربارهی ابعاد سیاسی و اخلاقی شکلگیری دانش به ما میگوید که هرکدام از آنها یک شیوه دانستن را که نتایج متفاوتی برای شیوهای که ما در آن موضوعات اجتماع و مسئولیت را میسازیم، بیان میکند.
بدین ترتیب، بقیهی این مقاله به «بازیهای حقیقت» که به هریک از چهار گفتمانی که در رشته ما بسیار مؤثر و فراگیر است، میپردازد. به طور حتم میتوان برای تنظیمات جایگزین که سه، پنج یا حتی شش گفتمان را متمایز میکند، چارچوبی ساخت. با این حال من معتقدم که میتوان یک چارچوب بیتناقض برای اهمیت پوزیتیویسم، تفسیرگرایی، نظریهی انتقادی و پست مدرنیسم برای این رشته ایجاد کرد. من خصیصه نامشخص این ژانرها را تشخیص دادم. (گیدنز، 1983) اما در مورد اینکه میتوان از روابط میان آنها بیشتر فهمید، صحبت کردم.
سرانجام اجازه دهید که خود را درون این مقاله جای دهم. گرچه من به عنوان یک تئوریسین انتقادی آموزش دیدهام اما، بیشتر کارهای اخیر من عبارتند از کارهایی برای برقراری ارتباط میان نظریه انتقادی، فمنیسم و پست مدرنیسم به عنوان راهی برای ارائهی انتقاد اجتماعی و بررسی وضعیتهای قدرت در جامعه (به ویژه در بافتهای سازمانی). بنابراین بنده به یک همدلی با تفکر پست مدرن اذعان دارم. اما نسبت به بعضی از گرایشهای افراطیتر آن و بعضی اوقات تعهد به نسبیتگرایی، نیهیلیسم و خودکامگی، محتاط هستم.
علاوه بر این، مفاد سنتی اتفاقی آن و تسلیم در برابر زیادهروی کاپیتالیسم (نگاه کنید به اینگلتون، 1995، به خاطر یک انتقاد عالی از چنین گرایشهایی) بیدرنگ به درد انتقادهای قدرت و سلطه نمیخورد. بدین ترتیب گرایشهای من متمایل به سیاستی است که توسط نظریهی انتقادی که در آن نسبت به اصل بودن یک نظام اخلاقی ارتباطی که به دموکراسی گرایش دارد، آگاه شده است. (مثل دیتز، 1992) درحالی که بنده همزمان اهمیت انتقاد پست مدرن را از استبدادی کردن گرایشات نظریهی انتقادی همراه با تحلیلهای مهم قبلی روابط میان گفتمان، یعنی ذهنیت و قدرت، تشخیص دادم. (مثل فوکو، 1979، لاکلو و موفی، 1985) بنابراین بنده معتقدم که مطالعات ارتباطی مجبور است درمورد نابرابریهای اجتماعی و سیاسی و موقعیت محروم شدن از حقوق شهروندی صحبت کند. درحالی که همزمان با مفاهیم ارتباطی پرمایه و پرظرفیت و روابط میان معنی، هویت و قدرت در حال گسترش است.
بنابراین این مقاله دربارهی «بحث» میان مدرنیسم و پست مدرنیسم نیست. بلکه در مورد چگونگی درگیر بودن چهار گفتمان متفاوت با پروژه جنبش روشنفکری است که هدف اصلی آن قادر ساختن انسانها به گسترش سیستمهای اندیشهای است. آنها را در تعالی یافتن ستمدیدگی در اشکال مختلف آن یعنی مذهب، سیاست، اقتصاد و غیره، توانا میسازد. بالاخره هدف این نوشته ارائهی راهی بیتناقض برای فهمیدن معنای مجموعهای از موضوعاتی است که برای هویت رشته ما ضروری است.
پروژه مدرنیست و مطالعات ارتباطی
مدرنیسم و میراث پوزیتیویست
گفتمان بازنمایی:
اولین جریان تفکر مدرنیست ـ حداقل همانگونه که در قرن بیستم به کار گرفته شد ـ تقریباً میتواند از لحاظ اختصاص "پوزیتیویست دوگانگی کارتسین" متمایز شود. در صد سال گذشته با اظهارات "کامت" از «جامعهشناسی پوزیتیو » سنتی در علوم اجتماعی آغاز شد که در آن دانش و حقیقت با «روش علمی» یکی دانسته شد. بنیاد این روش جدایی افراطی (کارتسین)، فاعل (محقق) و هدف (دانش) و گسترش ابزارهای تحقیق است که اجازه میدهد این دوگانگی تا حد ممکن نقصناپذیر باقی بماند. در این بافت، زبان روشی بی طرفانه برای نشان دادن روابط مشاهده شده در جهان خارجی میشود. بنابراین وقتی استوارت (1991) از گرایش مدرنیست به «انسداد، قطعیت و کنترل» (ص 356) صحبت میکند، این کار او تکرار مدرنیتهای است که وی به آن مراجعه میکند. بیشتر تحقیقاتی که در علوم اجتماعی و همچنین مطالعات ارتباطی انجام میشود، کاملاً درون این ساختار مناسب است.
معنای این تعبیر از مدرنیسم برای مطالعات ارتباطی چیست؟ "شفرد" (1993) نشان داد که میراث "کارتسین" که در مدرنیسم پوزیتیوست نمایانگر است، مجال کمی را برای درک ارتباط ـ که بهطور کلی دارای هر نوع هستیشناختی است ـ باقی میگذارد. دوگانگی افراطی فاعل و هدف، ذهن و دنیا، تصویری را میسازد که ارتباط را در بهترین حالت مجرا، یا ابزاری برای عقاید شکل گرفته قبلی، یا در بدترین حالت به عنوان مزاحمی برای توانایی ادراک ما از دنیا و رابطهی ما با آن به روشنی بیان میکند. در این مدل، ارتباط در بهترین حالت کمک و در بدترین حالت مزاحمی برای تولید ادعاهای حقیقی است.
در مطالعات ارتباطی سازمانی، "اسکلی" (1984) نشان داد که چگونه این جدل مجرایی، بر شیوهای که اعضای سازمان در مورد فرایندهای ارتباطی فکر میکنند، سایه افکنده است و به یک روش غیرانعکاسی برای مشکلات ارتباط تبدیل میشود. همچنین انتقاد "دیتز" (1992) از «سیاست توصیف» نشان داد که چگونه به طور تاریخی رشتهها با مدلهایی که روابط میان هویت و فرایندهای دموکراتیک را حل و فصل کرده، اثر میگذارند. قتی ارتباط به صورت بیانی ساده تصور شود، دموکراسی در حد صداهایی که در بازار عقاید با هم رقابت میکنند کاهش مییابد. چنین درکی، مجال کمی را برای اصول اخلاقی ارتباطی که به اندازه کافی توسعه یافته باشد باقی میگذارد. چون ارتباط در درون یک گفتمان بازنمایی شکل گرفته است، به عنوان یک بیطرفی ارزشی یا به عنوان ابزاری برای حفظ روابط سیاسی از قبل ایجاد شده، تصور میشود.
در یک چنین بافتی، ارتباط بیشتر از جهت اثر (با سه معیار اصلی انسداد، قطعیت و کنترل) ارزشیابی میشود، تا به عنوان یک عنصر تشکیلدهنده در تولید فهم متقابل و مشارکت دموکراتیک در فرایندهای تصمیمگیری. این مدل اثر ارتباط که در گفتمان بازنمایی قرار دارد، از حمایت آشکار "پففر" (1981) که در مباحثش از رابطهی میان ارتباط و قدرت سازمانی سخن گفته است، برخوردار است.
عقیدهای که در اینجا گسترش یافت، این است که زبان و نمادگرایی در اعمال قدرت مهم هستند. این برای عاملان اجتماعی که از قدرت برخوردار هستند مفید است، تا از زبان و نمادگرایی سیاسی مناسبی استفاده کنند و تصمیماتی را که در مرکز قدرت به آن میرسند قانونی جلوه دهند و از آن حمایت کنند. با این حال، در این صورتبندی، زبان و توانایی استفاده از نمادهای سیاسی، فقط اندکی در توسعهی قدرت شرکتکنندگان سازمانی مختلف دخیل هستند. به عبارت دیگر، قدرت از شرایط کنترل منبع و رابطهی متقابل منبع نشأت میگیرد. (ص 184)
در اینجا، یک دوگانگی واضحی میان توانایی فعالان برای آراستن منابع سازمانی و تواناییهایشان برای ارتباط برقرار کردن در مورد تصاحب و استفاده از این منابع، ایجاد شده است. یک چنین مدل بازنماییای قادر به بیان اینکه ارتباط چیزی غیر از یک مجرای خالی برای ارتباط مؤثر یک مجموعه شرایط موجود گذشته نیست. این عقیده که از این مدل تصور شود که ارتباط حقیقتاً میتواند در اولین مکان، آنچه را که قدرت و منابع به حساب میآید را شکل دهد و ایجاد کند، دشوار است. عمل ارتباط و دنیایی که در مورد آن کسی ارتباط برقرار میکند، به طور محکم و مستقل باقی میماند.
"شفرد" (صص 88 و 1993) پیشنهاد کرد که واکنش شخص به این دوگانگی سوژه مدرنیست و هدف دنیا و ادراک حاصله از ارتباط، قبول ساده ی دو دستگی داده شده به آن است. به همین دلیل این رشته را به عنوان خادم رشتهها دیگر قرار داده اند. در این معنا ارتباط دارای پایه هستیشناختی خود نبوده است، بلکه در رشتههای دیگر به شکل انگلواری حضور یافته است. بنابراین مفاهیمی مانند تغییر نگرش، ناموزونی شناختی، اقناع و... که در رشتههایی مانند روانشناسی و جامعهشناسی گسترش یافته است را در ارتباطات قرض میگیریم.
آنچه که در مورد بیشتر تحقیقات ارتباطیای که در بسیاری از این حوزهها انجام میشود جالب است، این مسئله است که مطالعات بسیار محدودی از آنها واقعاً رفتار ارتباطی هستند. محققان معمولاً نتایج تستهای مکتوب، پرسشنامههای پیمایشی و پاسخهای مکتوب به موقعیتهای فرضی را مطالعه میکنند. شاید بیشتر شواهد برای ادعای "شفرد"، همانطور که نرود استین از اوکلند نقل میکند -«مدرنتیه در توصیف ارتباط میگوید: چیزی وجود ندارد» (ص 87)- پذیرفتنی باشد.
مدرنیسم و تفسیرگرایی: گفتمانی از درک
یک گزینهی مهم برای مدرنیسم پوزیتیویست از درون خود سنت مدرنیسم بیان شده است. مدرنیسم و پوزیتیویست در جستجوی حفظ دوگانگی رادیکال فاعل و هدف به عنوان ابزاری برای دانستن است. از سوی دیگر مدرنیسم تفسیری اگر در جستجوی تلفیق آنها نباشد، آنها را در یک تنش دیالکتیکی ثمربخش قرار میدهد.
علیرغم این، مدرنیسم تفسیری، یک وضعیت جانشینی خاصی را در رشته ما بهدست آورد. شاید دیدنیترین تحقیق، تحقیقی است که از سنت «فرهنگشناسی صحبت کردن» با تمرکز بر روابط میان ارتباط، هویت و اجتماع بدست میآید. دراینجا، مطالعهی اجتماعات سخنرانیهای مختلف بر عمل ارتباط به عنوان رسانه و بیان سیستمهای معنی و هویت تمرکز دارد. این کار در آن سوی مرزهای زیرشاخه در مطالعات ارتباط توسعه یافت و شامل مثلاً مطالعهی "فیلیپس" (1976 و 1975) از هویت طبقه کارگر سفیدپوست مذکر در «تیم استروایل»، خواندن "گارباف" (1988) از نمایش "دونا" به عنوان یک جامعهی الکترونیک، تحلیل "رولینس" (1990) از گفتمان و ساخت دیالکتیکی دوستی و فرهنگشناسی "تروجیلو" (1992) از شبکههای پیچیده ی معنی که خرده فرهنگهای یک پارک بیس بال را بهوجود میآورد. چیزی که در تمامی این مطالعات مشترک است، تصویب مفهوم ارتباط به عنوان یک هستیشناسی بنیادی برای انسانهاست. هر مطالعهای براساس فرضیهای اساسی پیشبینی شده است که آنچه اجتماع و هویت را میسازد، ساختار یا موقعیت فیزیکی نیست، بلکه تعبیر زبانشناسی موضوع فرضیهای مشترک است، در مورد اینکه چه چیز «واقعیت» و چه چیز معنیدار است. بنابراین «صحبت کردن مانند یک انسان» در تیم "استروایل" فقط بیان هویت کاملاً از قبل شکل گرفتهی قبلی نیست، بلکه به بیان دقیقتر شامل تعبیر خوش بیان آن هویت در یک روش جاری و دیالکتیکی است.
به طور خلاصه، کاری که بنده به عنوان مدرنیست تفسیری توضیح دادم، به یک روش ساختگرایی گفتگویی، اجتماعی با جهان وابسته است. من نشان دادم که یک چنین گفتمانی، در بازیابیاش از استدلالی جداگانه، همانگونه که در ارتباط ریشه داشت و ساخته شد، مدرنیست است. (همانگونه که به عنوان شکل اصلی و تشکیل شده از زندگی اجتماعی قرار گرفت. ) با صحبت کردن از لحاظ اخلاقی، گفتمان درک و فقر اخلاقی را که در عقلانیت ابزاری و مقیاسهای اثر ریشه دارد، مورد بررسی قرار دادم. شکل و مدل مباحثه بر روی یک فاصلهی اخلاقی مبتنی بر تمایل و اشتیاق در به دست کشیدنِ از پیشداوری برای «بازی» گفتگو استوار است (گادامر، 1989). چنین چشماندازی، به گفتمان باز به عنوان ضرورتی برای تعبیر فهم واقعی و اجتماعی نگاه میکند.
با این حال، همزمان گفتمان تفسیرگرایی به خاطر فقدان نظریهپردازی کافی، با توجه به بافت سیاسی که در چنین «گفتگوی واقعی» رخ میدهد،مورد انتقاد قرار گرفته است. مثلاً "دیتز" (1992) نشان داد که «"گادامر" دیالکتیک و فهم را از تسلط معرفت شناختی مدرن بازیابی میکند. لی او هیچ سیاستی ندارد.» (ص 168) گرچه در نگاهی کلانتر این یک مبالغه است، میتوان نشان داد که "گادامریک" نسخه از لیبرالیسم دموکراسی غرب را بیان کرده است. اما درست است که بحث "دیتز" مدل "گادامر" در توجهی کافی به راههایی که در آن گفتگو میتواند، «بطور سیستماتیک» (هابرماس، 1970) از طریق گرفتار شدن در ساختار قدرت و سلطه تحریف شود، شکست خورده است. چنین تحلیلی با آزمایش گرایش انتقادی درون پروژه مدرنیست، انجام شده است.
پروژه مدرنیست انتقادی: گفتمان شک
گرچه تفسیرگرایی و گفتمان فهم اساساً مایل به آزمایش راههایی است که فعالان انسانی با همدیگر از طریق اعمال مختلف ارتباطی، دنیای معنیداری را میسازند اما، پروژه مدرنیست انتقادی با گفتمان شک (واژهای که از توصیف ریکوئر، 1970 از فروید، مارکس و نیچه وقتی «هرمنوتیک شک» را نشان میدهند، اقتباس شده است. صص36ـ32) این وضعیت همچنین از نگاه یک ساختگرای اجتماعی، از جهان بحث میکند. اما از شکست تفسیرگرایی در یافتن موضوعات قدرت و ایدئولوژی و فرایندهایی که درون آن از واقعیتهای خاصی بیش از دیگر فرایندها بهره میبرند، سوال میکند. گفتمانهای «شک» بدین ترتیب فرضیاتی میسازند که سطح بیرونی معنی و رفتار، اختلافات، خلافگوییها و روانرنجوریهای عمیق ساختاری که به طور سیستماتیک امکان فهم جامعه واقعاً دموکراتیک را محدود میکند، تحتالشعاع قرار میدهد. به طور تاریخی این کانون در دو جریان فکری، آشکار میشود. نخست، ریشه در نئومارکسیسم دارد و انتقادی دست نیافتنی به طبیعت غیردیالکتیکی و جبرگرایی به اصطلاح مارکسیسم علمی دارد. این کار با نشأت گرفتن از نوشتههای مارکسیستهای غربی همچون "گرامشی" (1971)، "لوکاچ" (1971) و "وولسوینو" (1973) با تفاسیر اقتصادی روابط سرمایهداری سلطه درگیر است. به جای آن و برای تمرکز بر ابعاد فرهنگی و ایدئولوژیکی قدرت «روبنایی»، بحث میکند.
دومین جریان فکری نیز نئومارکسیست با سوگیری و تمرکز مشابه بر نمودهای فرهنگی سرمایهداری است. گرچه این دیدگاه از مکتب فرانکفورت گرفته شده است اما، به طور خاصی به آزمایش نظامهای عقل و عقلانیت و فهم روابط میان معرفتشناسی، سیاست و سرمایهداری مربوط است. گرچه مدرنیسم میراث پوزیتیویست، به طور گستردهای همانگونه که هژمونی روش علمی و پیشروی بیامان به سمت تصور روشنفکری یک جامعه آزاد و عقلانی را میپذیرد اما، وضعیت «مدرنیست انتقادی» بسیار ضد و نقیضتر است. نظریهپردازان مکتب فرانکفورت به خودی خود در مورد روشنفکری به عنوان نیروی رهاسازی و آزادی، شکاکتر هستند. این شکگرایی شاید در رسالهی "هورکهایمر" و "آدورنو" (1981)، دیالکتیک روشنگری به اوج خود رسید. در عمومیترین حالت تفکر تهاجمی، روشنگری همیشه قصد آزادسازی انسانها از ترس وحاکم کردن آنها دارد. هنوز هم انسانهای کاملاً روشنشده، پیروزی مصیبت را اطلاع میدهند. (ص 3)
با این حال، کار مکتب فرانکفورت را میتوان به عنوان بسط پروژه روشنگری، نه نفی آن در نظر گرفت. شکاندیشی آنها در سؤال و انتقاد از شکل خاصی از عقلانیت بر پروژه مدرنیسم حاکم است و در آن ریشه دارد، نه اینکه در رد کامل مدرنیسم و روشنگری باشد. پس حرکت سرنوشتساز عبارت است از تأمل در شرایطی که تحت آن، پیشرفت اجتماعی مورد اشاره منجر به «حالت از پای درآمده انسان مدرن» میشود. (هورکهایمر و آدورنو، 1988 و ص 16) پس «اگر انسانها نمیخواهند کاملاً مأیوس شوند، روشنگری باید مورد بازبینی قرار گیرد. کاری که باید انجام شود، صحبت از گذشته نیست، بلکه رهایی از آرزوهای گذشته است.» (ص 15)
در این شرایط، تئوریسینهای مکتب فرانفکورت روابط میان دلیل، رهایی و مدرنیته را حفظ میکنند. لی تلاش میکنند تا با «منطق هویت»، چگونگی انحراف و ویرانی این روابط (ادورنو 1973، ص 5) و خواست آنها برای سلطه و کنترل را نشان دهند. این خواست پوزیتیوستها که به عنوان اصلی برای آزادی از رنج انسانها تصور شد، برای "آدورنو" و یارانش دلیلی بزرگ برای خودکشی روشنگری تلقی میشد. در تفکر مدرن عقلانیت و دلیل تکنیکی، احتمال خودبازنمایی انتقادی را پایین میآورد.
علیرغم بدبینی "آدورنو"، میتوان او را به عنوان یکی از وارثان قرن بیستمی آرمانهای روشنگری دانست. بنابراین، اگرچه از بعضی جهات کار او بر پروژهی پست مدرن دلالت میکند، (مثلاً میتوان عقیده داشت که کار عمدهاش دارای ویژگی مخرب است. نک، برنشتاین، 1992، صص 45 تا 33) اما غالباً «غیرواقعبینانهترین خیالات آرمانشهری پروژهی روشنگری را تأیید میکند». (برنشتاین، 1992، ص 43) بدین ترتیب، بیشتر کار او صرف رد مدرنیسم نشده است، بلکه صرف نشان دادن اینکه چگونه مدرنیسم (که در اسطوره ساینتیسم شکل گرفته است) بهصورت غیرانتقادی به خود آسیب میرساند و چگونه پروژه مدرنیست میتواند از طریق اندیشه انتقادی در ماهیت دلیل (که در «دیالکتیک منفی» -گونهای از تفکر که در مقابل منطق هویت قرار میگیرد (آدورنو،1973) شکل گرفته است- دوباره اعلام شود. بدین ترتیب، هنوز هم هدف آزادی اجتماعی از اندیشه روشنگری، جداییناپذیر تلقی میشود.
با این حال، فقط در کار "یورگن هابرماس" است که پروژه مدرنیست یکبار دیگر صراحتاً به یک منطق رهاسازی متصل شده است. ادعای اصلی "هابرماس" (1987، 1984 و 1981) این است که مدرنیته به عنوان یک پروژه ناقص است، نه اینکه از بین رفته باشد. او قصد دارد تا پتانسیل رهاسازی مدرنیته را که "آدورنو" و یارانش آن را زودگذر میدانستند، به صورت کامل بیان کند. انتقاد "هابرماس" از میراث "کارتسیان"، از طریق بازسازی نظریه اجتماعی ارائه شد که بر مدل زبانشناسی فهم ارتباطی بنا شده است. این مدل کاملترین بیان خود را از دو جلد «نظریه عمل ارتباطی» (1987 و 1984) بهدست آورد. بدون اینکه وارد جزئیات شویم، کافی است اشاره کنیم که این نظریه عمل ارتباطی، هم یک نظریه عقلانیت است و هم یک نظریه اجتماعی. به دیگر سخن، "هابرماس" عقلانیت را به عنوان یک پدیده ارتباطی، گفتگویی بیان میکند که دارای پیامدهای اخلاقی و سیاسی است. عقلانیت به عنوان محصول یک موضوع غیرتجربی تصور نمیشود، بلکه عقلانیت از طریق توانایی گفتگوی طرفین درگیر ارتباط (و بدین ترتیب داعیه اعتبار دارد) که از فشار و اجبار آزادند، تشکیل میشود. به گفته "هابرماس"، «مسئله زبان جایگزین مسئله آگاهی شده است». (به نقل از مک کارتی، 1981، ص 273)
"هابرماس" نشان داد که سیستم (که توسط رسانههای هدایتگر پول و قدرت بوجود آمده است) چگونه احساس ما از فرهنگ و اجتماع را از نظر اخلاقی و سیاسی مستأصل کرده و به استعمار خود درمیآورد. "هابرماس" که سیستم را به صورت عقلانیت عملی (که متمایل به رسیدن به فهم است) و عقلانیت رهاییبخش (که به بازتاب خود و رهایی از شکلهای فشار سیستم متمایل است) زندگی قرار میدهد. "هابرماس" با بیان این سه فرم عقلانیت، قادر است نوع کارکردهای ارتباط را هم به عنوان عامل متشکلهی اصلی در حرکت به سمت فهم و حقیقت و هم به عنوان وسیلهای برای اعمال قدرت و سلطه در جامعه نشان دهد. بنابراین حرکت "هابرماس" بعد از "آدورنو" و تلاش او برای اعلام دوباره پروژه مدرنیست به عنوان پروژهای عقلانی، مانیفستی است با شکلهای عملی و رهاییبخش عقلانیت، از نظر اخلاقی و سیاسی در فرجامخواهی او از استعمار دوباره زندگی.
این فرایند مستعمرهسازی دوباره میتواند از طریق ظهور جنبشهای اجتماعی جدید، مانند جنبشهای فمنیستی و محیط زیست، اتفاق بیافتد.
بهطور خلاصه، پروژه "هابرماس" در بیان یک تئوری حقیقت و دلیل که از روحیهی روشنگری محافظت میکند، مدرنیست ادعا شدهای است. با این حال، او از تضادها و تعارضات مدرنیته، تحلیلی متفاوتتر از پیشینیان خود ارائه میدهد. برای "هابرماس" «پیمان مدرنیته هنوز هم پروژهای ناتمام ـ پروژهای که واقعیتش به رسم کنونی ما بستگی دارد ـ است». (برن اشتاین، 1992، ص 208)
واضح است که این برداشت از مدرنیسم با مدرنیستی که "استوارت" (1991) به عنوان وجه تقابل توضیحاتش از پست مدرنیسم ارائه داده است، غرابتی ندارد. به طور حتم این برداشت، اشتراکات کمی با برداشت تئوری انتقادی "الیس" (1991) با ریشهای فراساختارگرا دارد. بدین ترتیب "هابرماس" مدرنیستی است که:
الف) عالیترین گزاره را جایگزین یک مدل میان ذهنی عقلانیت قرار میدهد.
ب) یک تئوری حقیقت توافق دیالکتیکی ـ به جای تئوری توافق یا بازنمایی ـ ارائه میدهد که ریشه در یک مدل عقلانیت ارتباطی و فهم میان ذهنی دارد.
ج) ارتباط را به عنوان تشکیلدهنده (نه فقط به عنوان نماینده) تجربه (زندگی) انسان و واقعیت اجتماعی میبیند.
د) یک تئوری ارتباطات ارائه میدهد که تئوری اجتماعی نیز هست.
مطالعات ارتباطات در 15 سال گذشته از بعضی جهات به پروژه مدرنیست انتقادی تمایل پیدا کرده است. پس از بیان تئوری ارتباطات جامعه توسط "هابرماس"، دانشمندان به شدت روی روابط میان ارتباط، قدرت، هویت و جامعه متمرکز شدند.
دانشمندان در ارتباطات سازمانی، سازمانها را فقط به عنوان مکانهای اجتماع و شکلگیری معنی، مورد بررسی قرار نمیدهند، بلکه آنها را به عنوان سیستمهای سلطه و ناقص شدن معنی بررسی میکنند. (دیتز، 1992، دیتزوکرستن، 1983، مامبی، 1987، 1988، ریلی، 1983) سازمانها به عنوان مکانهای پراکندهای نگریسته میشوند که در آنجا معنی و هویت، محصولات روابط اصلی قدرت هستند. دانشمندان روی اعمال ارتباطی متمرکز میشوند که بهطور ایدئولوژیکی برای تولید، حفظ و بازتولید سیستمهای قدرت عمل میکنند. این کار بیانگر «گفتمان تردید» است که در آن، ساختار سطحی اعمال ارتباطات و سیستمهای ظاهراً متفق معنی به عنوان بیعدالتیهای ساختارمند و تاریک نگریسته میشوند. در متون فرعیی دارای جهتگیری آرمانگرایانه و کاملاً روشنگرانهی چنین کاری، اگر عاملان اجتماعی خود را بیشتر نشان دهند و احتمالاتی را برای جایگزینی و شکلهای جمعی سازمان تشخیص دهند، ساختارهای سازمانی دموکراتیکتر، مشارکتجوتر و قابل تشخیصتر میشوند. (چنی، 1995) مثلاً تحلیل "دیتز" (1992) از فرایندهای مستعمرهسازی مشترک بر روابط میان ترکیب زبانشناختی خود و جهان، ایدئولوژی مدیرانهگرایی و اعمال نهادینه شده پایان نامربوط، متمرکز است. در اینجا، احتمالات دموکراسی و «اشتراکزدایی» زندگی، بهصورت مستقیم به ترکیب ارتباطی تعاریف جایگزین خود، دیگر و کار متصل شدهاند.
گرچه من با مدرنیسم انتقادی مطالعات ارتباطات سازمانی آشنایی کاملی دارم اما، این روش در مقابل رشتههای فرعی شکوفا میشود. چرخش ایدئولوژیکی به نقد بلاغتی و «نقاب سوم» (واندر 1983، 1984) نشان میدهد که سخنسنجی نه تنها واقعیت را میسازد، بلکه روابط قدرت را نیز سازمان می دهد و بعضی از مردم و گروهها را در حاشیه قرار میدهد. در ارتباطات میان فردی، تحلیل "لانامن" (1992) از «ایدئولوژی فردگرایی» در تحقیق میان فردی نشان داد که چگونه مفاهیم جایگزین و اجتماعی هویت در حاشیه قرار گرفته است. بالاخره، ارتباط جمعی آکنده است از مطالعاتی که روابط میان رسانههای جمعی، ایدئولوژی و ترکیب اجتماعی سیستمهای معنی و هویت را بررسی میکنند. بهطور سنتی، مطالعات فرهنگی مارکسیست که اساس این کار بوده است، تأثیر زیادی از کارهای "آلتوسر" (1971) و "گرامشی" (1971) پذیرفته است. نویسندگانی مانند "گراسبرگ" (1985) و "هال" (1985) انتقادات محکمی را از رسانههای جمعی به عنوان اشکال مسلط شکلگیری هویت، بیان میکنند.
گرچه بیشتر این کار، چرخش کاملاً فراساختارگرایی از گذشتگان دارد، (بنابراین تار و پود بحثی را که من به راه انداخته بودم، پیچیده میکرد). اما هنوز هم تمرکز زیادی بر رسانهها به عنوان ابزارهای ایدئولوژیکی سلطه دارد که روابط سرمایهداری سلطه را تولید و بازتولید میکند. هیچ مدل «تزریقی» از تأثیر رسانهها که در اینجا عمل کند وجود ندارد. بلکه تلاش ظریفی برای فهم و نقد راههای پیچیده و متناقضی که در آن سیستمهای معنی و هویت با اعمال ارتباط جمعی به تعامل میپردازد وجود دارد.
بهطور خلاصه، کاری که در این بخش تحت عنوان «مدرنیسم انتقادی» توضیح داده شد، دقیقاً به خاطر موضوعات رهایی و آزادی، هنوز هم شایسته نام «مدرنیست» است. همچنین این کار نسبت به مدرنیسم تفسیری، انحرافی افراطیتر از پارادایم بازنمایی دارد. زیرا فرایندهایی را که در آن واقعیت اجتماعی ساخته میشود، بهطور مؤثرتری دچار مشکل میکند. بدین ترتیب، اگرچه مدرنیسم انتقادی (مانند مدرنیسم تفسیری) چرخش زبانشناسی به فلسفه را میپذیرد اما، بهطور دقیقتری ما روابط پیچیدهی میان گفتمان، ایدئولوژی و قدرت که بهطور بالقوه احتمالات زندگی اخلاقیتر و دموکراتیکتر را تضعیف میکند، دست و پنجه نرم میکند. با این حال درحالی که رابطهی آن با پروژهی روشنگری از بعضی جهات رابطه ضدونقیضی است اما، چنین تناقضاتی منجر به رد اهداف بنیادین روشنگری نمیشود. به بیان دقیقتر، مدرنیسم انتقادی با قرار دادن ارتباطات در مرکز، اقدام به بازسازی پروژه روشنگری کرد. (هابرماس، 1984، 1987)
مدرنیستهای انتقادی به جای توجه به روشنگری به عنوان پیشرفتی تدریجی و حتمی به سوی آزادی و مسئولیتپذیری، روابط پیچیدهی میان ارتباط، قدرت و هویت را به عنوان میانجی این حرکت، تشخیص دادند. آزادی، با ایجاد تکنیکهای علمی جدید پیروز نشد. بلکه با بررسی دقیق خصیصهی اجتماعی سیستمهای ستمگری که توانایی انسانها را برای انعکاس انتقادی شرایط موجودشان محدود میکنند، پیروز شد.
درقسمت بعدی، به پست مدرنیسم رجوع کرده، رابطهی آن با مطالعات ارتباطات را بررسی کردم. به خصوص این مسئله که آیا رشتهی ما در رابطه با موضوع مورد بحث، ذاتاً مدرنیست است؟ آیا چنین برداشتی با بیان پست مدرن از یک «موضوع تمرکززدایی شده» سازگار است، یا اینکه آیا راهی برای مفهومسازی مطالعات ارتباطات پست مدرنی که از بعضی جهات از هویت ما به عنوان یک رشته محافظت کند وجود دارد؟
پست مدرنیسم و مطالعات ارتباطات
همانگونه که در بالا نشان داده شد، هدف من در اینجا ارائه مروری جامع از اندیشه پست مدرن نیست. چنین بازبینیهایی گسترده و پرحجم هستند. (بست و کلنر، 1991، روزناو، 1992) به بیان دقیقتر، متنی را ارائه میدهم که همه چیز را به عنوان اتصالات مهم میان مطالعات ارتباطات و پست مدرنیسم نشان داده است، نحوهی ایجاد یک فهم متفکرانهتر از روابط میان مدرنیسم، پست مدرنیسم و مطالعات ارتباطات را پیشنهاد میکند. در اینجا هدف من این نیست که پست مدرنیسم را به عنوان زمینهی پژوهشی که از حرکت بازمانده و از مدرنیسم جدا شده است، نشان دهم. بلکه میخواهم اشتراکات و تفاوتهای آن را مشخص کنم. بدین ترتیب، گرچه اندیشهی پست مدرن را به عنوان جایگزین مدرنیسم نشان میدهم اما، آن را به عنوان وسیلهای برای رد آینده ارائه نمیکنم. در عوض به عنوان وسیلهای برای گسترش فهم و درک ارتباط به عنوان یک فعالیت مشخص انسانی ارائه میدهم.
پست مدرنیسم و ارتباط
گفتمان آسیبپذیری
عبارت گفتمان آسیبپذیری را به عناون راهی برای توصیف تفکر پست مدرن انتخاب کردهایم و تا آنجا از آن بهره خواهیم برد که «بحران بازنمایی» که به توصیف نظریه اجتماعی معاصر میپردازد، به اوج خود برسد. گرچه "جیمسون" (1984) این بحران را به عنوان بحرانی که در آن، تصویر «یک حقیقت» بهطور افراطی زیر سئوال رفته و تضعیف میشود، توصیف میکند. اما پیچیدگیهای آن دست نیافتنیتر از این است. در واقع عبارت گفتمان آسیبپذیری قصد ایجاد راههایی را دارد که در آن روشنفکر پست مدرن، «بازی اقتدار» را به عنوان داور منحصر به فرد دعاوی معرفت از دست داده است و فرضیات قبلی و نخبهگرا را با تصویر فوریتر و درگیرتر در بافت آنچه که به عنوان دانش تلقی میشود مبادله میکند. (دیتز، 1996) همانگونه که "سید" (1994) اشاره دارد، چنین روشنفکری «به طور غیرعادی از مسافر بیش از فرمانروای نیرومند، از فرد محتاط و مخاطرهپذیر بیش از فرد عادی، از نوآوری و آزمایش بیش از وضع حاکم آمرانه، پذیراست». (صص 64ـ63)
در سالهای اخیر، بیشتر نیروی حرکتی برای این عقیده از پیشرفتهای انسانشناسی شروع شده است. جایی که «شعرها و سیاستهای» کار عملی تحت بررسی دقیق قرار گرفته است. (کلیفورد، 1988 کلیفورد و مارکوس، 1986، جکسون، 1989) انسانشناسی پست مدرن نه تنها تصویر «یک حقیقت» را دچار مشکل کرده است، بلکه این عقیده را که کارهای استاندارد و جهانیای برای ابراز حقیقت وجود دارد را، نیز دچار مشکل کرده است. ساختزدایی اشعار قومشناسی به روابط نزدیک میان اعمال بازنمایی و گونههای دعاوی دانش که انسانشناسان آن را اظهار میکنند توجه دارد. (ون مانن، 1988) همچنین، تمرکز بر سیاستهای قومشناسی، چگونگی پیامدهای اعمال بازنمایی را به خاطر راههایی که این مطالعات در آن قرار گرفتهاند، نشان میدهند. قتی محققان از فرهنگ دیگر چهرهای بیعیب و نقص و خدایی ارائه میدهند، مردم آن فرهنگ اغلب به عنوان «تهی مغزان فرهنگی» (گیدنز، 1979، ص71) که تنها علاقهشان به نگاههای غربی در «خصیصه غیربومیشان» (و البته در تواناییشان در کمک به ما ـ از طریق انسانشناس ـ برای دیدن حقیقت در مورد خودمان) قرار میگیرد، متمایز میشوند. بدین ترتیب، بنیانهای سنتیای که چنین احتمالات بازنمایی در آن قرار میگیرد، به صورت افراطی توسط اندیشهی پست مدرن تضعیف میشود.
اما این بحران دارای پیامدهای دیگری، همچون چالشهای پست مدرن دیگر نیز هست که به بازگفتهای مختلف مدرنیته که در بالا توضیح داده شد، میپردازد. نخست، به فهم سنتی از پادشاه که شهروند را به عنوان منبع دانش، دور از توجه قرار داده است، میپردازد. اگرچه حتی پروژه مدرنیست انتقادی "هابرماس" که هنوز استدلال و موضوع عقلی را در مرکز نظریهاش (هرچند که از طریق مدل زبانشناختی عقلانیت، تغییر شکل یافته است) قرار داده است اما، اندیشهی پست مدرن، عقیدهی یک موضوع منسجم را سازهزدایی کرده است.
مورد مدرن، خود مختاری و انسجام خاصی را در خود حفظ میکند. درحالی که مورد پست مدرن به صورت پی در پی به صورت موردی که از طریق اعمال پراکنده و ساختارهای دانش ساخته و مرتب شده است، توصیف میشود. بدین ترتیب، اثر "فوکو" (الف 1980، 1979، 1975) نشان میدهد که «فرد» چگونه محصول ابزارهای پراکندهی مختلفی است که برای عادیسازی و نهادینه کردن احساستما از ذهنیتگرایی عمل میکند.
دوم اینکه اندیشهی پست مدرن، جدایی حقیقت و قدرت را مورد سؤال قرار میدهد. مثلاً گرچه "هابرماس" در مورد مدل «توافق» که در آن حقیقت فقط تحت فشار بافتهای پراکندهی آزاد (موقعیت سخن ایدهآلش) بحث میکند اما، اندیشهی پست مدرن به این بحث پرداخت که «توافق» ذاتاً یک تصویر مدرنیست است که منجر به استبداد و شیوههای مطلق فکر کردن میشود. (لیوتارد، 1984) علاوه بر این، "فوکو" (1980، 1979) عقیده داشت که هدف این نیست که تمایز حقیقت از دروغ را برای اندیشهی رها از قدرت ایجاد کند. بلکه میخواست راههایی را که حقیقت و قدرت همدیگر را پیچیده میکنند، نشان دهد. تبارشناسی او از رژیمهای «دانش ـ قدرت» نشان میدهد که چگونه آنچه که درست یا غلط تلقی میشود، به «بازیهای حقیقت» که در کل برای ساختن دعاوی دانش در ممکنها نفوذ دارند، بستگی دارد.
سوم اینکه، اندیشهی پست مدرن، جدایی مدرنیست از دال و مدلول را متزلزل کرد و بهطور بحثبرانگیزی آن را نابود میکند. گرچه مدرنیسم تفسیری و انتقادی تصور سازگاری ساده میان آن دو را دچار مشکل میکنند و در مورد زبان به عنوان سیستمی که واقعیت را میسازد بحث میکند اما، متفکران پست مدرن مسائلی را که به این دو شاخهشدگی مربوط است نشان میدهند. تصور "دریدا" (1976) که «چیزی بیرون متن وجود ندارد»، (ص 157) این عقیده را که نقطهی رجوع برای گفتمان واقعیتهایی نیست که با آن سازگاری دارند. بلکه گفتمانهای دیگری را برجسته میکند. علاوه بر این، برداشت او از تفاوت، اساس ثبات متن را، در مورد اینکه معنی هیچ وقت در متن کاملاً وجود ندارد، بلکه محصول سیستم تفاوتی است که دائماً به تأخیر میافتد، ساختزدایی میکند. دراینجا معنی دائماً در معرض لغزش است. "بودریلارد" (1988، 1983) با بحث در مورد اینکه دال و مدلول واقعیتر است، در عقیدهاش یک قدم جلوتر رفت. اصل «فراواقعیت» او به این مبحث میپردازد که در عصر پست مدرن، تصویری جایگزین شده است که خود را به عنوان وسیلهای آشکار کند که عاملان اجتماعی توسط آن هویت کسب میکنند. (دیتز، 1994) گرچه این یک بیان جامع از پروژهی پست مدرن است اما، این بیان موقعیتی را برای توضیح رابطهی میان مطالعات ارتباطات و پست مدرنیسم فراهم میآورد. با این حال، یکی از مشکلاتی که توضیح زیادی دارد این است که با اندیشهی پست مدرن به عنوان فعالیتی عظیم برخورد میکند. درحالی که این گونه نیست. مفسران مختلف، با مراجعات متعدد به پست مدرنیسم «امیدوار» در مقابل «شکگرای» (روزنو، 1992) و پست مدرنیسم «مقاومت» در برابر «شوخطبعانه» (هنسی، 1993) اقدام به شناخت جریانهای مختلف اندیشه کردهاند. در اینجا تفاوت اصلی این است که هر دو واژه در ابتدا به جایی برمیگردند که در آن، امکان یک برنامهی کار منسجم و عملی سیاسی و معرفتشناختی، بازآموزی میشود. اژهی دوم به یک سمت پوچگرایانهتر و بدبینانهتر اشاره دارد که در آن مقاومت در برابر روابط مسلط قدرت در بهترین حالت در سطح تاکتیکهای پارتیزانی است و عمل جمعی توسط وضعیت موجود به عنوان کاری سادهلوحانه و قابل همکاری احساس میشود.
در این مقاله توجهی من به نسخه مثبتتر پست مدرن است. تا آنجایی که به قرائتی از آیندهی علوم ارتباطات متمایلتر است و همچنین پیوستگیهایی با مدرنیست انتقادی پیشنهادی دارد. مسئلهای که باقی میماند این است که آیا مفروضات اندیشهی پست مدرن با رشتهی مطالعات ارتباطات سازگار است یا متضاد؟ اگر چیزی بیش از یک موضوع جامع نیست، اگر ارتباط بر دلایل غیرثابت تأکید دارد، اگر گفتمان راه رسیدن به حقیقت نیست، پس محصول رژیمهای دانش ـ قدرت نهادی شده است. آیا صحبت از «مطالعات ارتباطات پست مدرن» خلافگویی است؟ پست مدرنیسم چه «ارزش نقدینه»ای برای ارتباطات دارد؟ در بخش بعدی، با بیان آنچه که من (با معذرت از لیوتارد) «شرایط ارتباط پست مدرن» مینامم، به این مسئله پاسخ خواهم داد.
شرایط ارتباط پست مدرن
ارتباط غیر ممکن است. این شرایط را از اندیشهی کلی فراساختارگرا، فرا ـ مارکسیست "لاکلو" و "موفی" (1991 و لاکلو، 1985) از «ناممکن بودن جامعه»، از برداشت "هال" (1985) از «عدم نیاز به ناسازگاری» میان سیستمهای معنی و ساختارهای واقعیت و از توضیحات "چانگ" (1988) از «غیر» ممکن بودن ارتباط اقتباس کردهام. برای "لاکلو" و "موفی" جامعه به عنوان «کلیت بخیهخورده و خود تعریف... هدفی ارزشمند برای گفتمان نیست». (ص 111) در عوض «اجتماع» از مجموعهی متصل پیچیدهای از گفتمانها تشکیل شده است که به روشهای خاصی، معنی را برای عاملان اجتماعی تعیین میکند. اما این معنی طبق تعریف همیشه دارای سوگیری، ناقص و متمایل به لغزش و دگرگونی است. بدین ترتیب اگرچه «گفتمان به عنوان اقدامی برای سلطه بر زمینهی بیانسجامی، برای به دستگیری جریان تفاوتها، برای ساختن یک اصل تشکیل شده است»، (ص 112) اما چنین اصولی بیثبات و دارای شرایطی برای تضعیف شرایط سلطهی آنها است. همانگونه که "هال" (1985) میگوید: «مجموعه ایدئولوژیها، یک جامعهی تحت سلطه را به حدی محدود میکنند که به راحتی، آرامی و از نظر عملکردی بتواند خود را بازتولید کند». (ص 113) "چانگ" (1988)، به روشی "دریدا"یی نشان داد که چگونه معنی بهطور پایانناپذیری پخش میشود و هر نوع پایانی را غیرممکن میسازد. غیرممکن بودن ارتباط از اینجاست.
در وضعیت یک گفتمان پست مدرن آسیبپذیر، تحقیق ارتباط بر فرایندهایی متمرکز میشود که پیکارهای بیانسجام مختلفی انجام میشود. سیستمهای سلطهی گفتمان برای بیانهای جایگزین همیشه ضعیف هستند و اعمال ارتباطی متمرکز، متمایل به مقاومت در برابر حواشی هستند. بدین ترتیب ارتباط از این که بهطور همزمان ثابت (گفتمانهای مشترک و نسبتاً ثابتی ایجادمیکند.) وغیرثابت (به طور ممتد، احتمالاتی را برای دگرگونی خود بیان میکند) است، (غیر) ممکن است. در این معنی گفتمانهای مشترک همیشه «غرابت» را نمایان میکنند و توسط غرابت تعریف میشوند.
تحقیق ارتباط پست مدرن، با آزمون راههای متنوعی که در آن بر یکدستی و یکپارچگی اعمال ارتباط، پافشاری شده بود، تغییر یافت و شروع به کاوش در این موضوعات کرد. مثلاً مطالعهی "جنکینز" (1988) از طرفداران "استار" ترک، به عنوان موضوعی برای گفتمان نشان داد که ترکها چگونه با اختصاص روشهای غالب و تصویرسازی شخصیت به عنوان راهی برای ایجاد لایههای متجاوزانه و براندازانهی داستان مشغول تجاوز متنی شدند. (دی سرتیا 1984) "بل" و "فوربس" (1994) به همین شیوه، با نشان دادن راههایی که در آن منشیهای خانم، ساختارهای بوروکراتیک رسمی را به عنوان راهی برای نشان دادن فضایی برای مقاومت از آن بوروکراسی برمیگزینند، به آزمون ویژگی جنسیتی شده اعمال مقاومت میپردازند. استقرار «دیوار نوشتههای اداری» با استفاده از منابع بوروکراتیک مثال جالبی است، از اینکه چگونه سیستمهای نسبتاً طاقتفرسا بهطور ضمنی، احتمالاتی را برای تضعیف «کلیت شکاف خورده» بهوجود میآورند.
یکی از مطالعات بسیار مفصل در مورد اعمال مقاومت، از تحلیل تاریخی "اسکات" (1990) از گروههای سرکوب بهدست آمده است.
"اسکات" با تمایز میان رونوشت «عمومی» و «پنهانی»، معتقد است که مطالعات سیستمهای سلطه نیز اغلب منحصراً بر ابعاد عمومی اعمال قدرت تمرکز دارد. چنین مطالعاتی تمایل دارند، تا گروههای حاشیه رانده شده را، به عنوان افرادی که تسلیم ظلم شدهاند و یا به عنوان قربانیان «آگاهی غلط» که حتی قادر به تشخیص ظلمی که به آنها شده نیستند، معرفی کنند. "اسکات" در مقام قیاس برآمده و پیشنهاد میکند که تمرکز بر رونوشتهای پنهان (مثل گفتمانها و اعمالی که توسط گروههای مطیعی تولید میشود که در پشت صحنه و بیرون از نگاه گروههای مسلط اتفاق میافتد) اعمال مقاومت سراسری و خلاقانه را منعکس میکند. "اسکات" با نشان دادن اینکه چگونه شکلهای کم نمای مقاومت میتوانند به تضعیف سیستماتیک هژمونی مسلط (مثالهای او از اسیران امریکا قبل از جنگ تا حرکت همبستگی در لهستان مرتب شده است) منتهی شوند، به «بنیان سیاستهای گروههای مطیع» (ص 19) توجه کرد.
از بعضی جهات، کار "اسکات" با تصور "فراسر" (1991ـ1990، 1989) از «ستوان ضدمردم» و قومشناسیهای پست مدرن "کانکرگود" (1991) از گروههای حاشیه رانده شده، سازگاری دارد. هر دو نشان میدهند که چگونه گفتمانهای چنین گروههایی میتوانند فضاهای سامانمند مقاومت را برای افراد مسلط ایجاد کنند.
گرچه مطالعهی "اسکات" (1990) از دیدگاهی صرفاً پست مدرن (یا واقعاً ارتباطی) نوشته شده است اما، از آنجایی که این مطالعه به بعضی از تفاوتها و پیوستگیهای میان پست مدرنیسم و پست مدرنیسم انتقادی اشاره دارد، حائز اهمیت است. هردو دیدگاه به مسائل سلطه و مقاومت توجه دارند. اما مدرنیسم انتقادی تمایل دارد که با آزمون راههای مختلفی که در آن روابط سرمایهداری سلطه در سطح کارهای روزانه بازتولید میشود، بر «رونوشت عموم» تمرکز کند. این دیدگاه انتقادی به تبعیت از ریشهی مدرنیست خود، به نوعی (سرمایهداری) بزرگتر، یعنی منطق جمع کردن متوسل میشود تا ظلم را توضیح دهد. بدین ترتیب هر نوع عمل مقاومت در درون این منطق بزرگتر (مثل برورمن، 1974، بوراوی، 1979 ویلیس، 1977) ساخته میشود. چنین مطالعاتی با گفتمانشان از شک، سازگاری دارند و متمایل به تفسیر روشن از مقاومت به عنوان چیزی که حقیقتاً سیستمهای بزرگتر سلطه را بازتولید میکند، هستند. از سوی دیگر، مطالعات پست مدرن با شروع از فرض بیثباتی ذاتی، از ساختار یا منطق بزرگتر و کلیت یافته پرهیز میکنند و بدین ترتیب به ضعف سیستمهای سلطه میرسند. برای این کار، ایجاد «کلیت دارای شکاف» از نظر ارتباطاتی هم ممکن و هم غیر ممکن است. زیرا تصور ارتباط به عنوان چیزی غیر ممکن و ممکن، به تئوریسینها و محققان اجازه میدهد، تا بر جریانهایی تمرکز کنند که عاملان و اَشکال نهادی آن ها، اقدام به گرفتن، مرتب کردن و انتقال جریان کامل و دائم هر گفتمان میکنند.
ارتباط سیاسی است. اگرچه این گفته درست است که ارتباط یک فرایند ثابت، شکاف خورده و کاملاً به هم متصل نیست. اما این مورد گواه خوبی است که با قرار گرفتن در موقعیت اجتماعی بزرگتر، ارتباط بیشتری صرف مرتب کردن سیستمهای پراکندهای که در خدمت منافع بعضی گروهها از دیگران است، میشود. در این حالت، ارتباط سیاسی است. بنابراین بیشتر زندگی اجتماعی شامل مشاجرات پراکندهای است که در آن مشاجرات، گروههای ذینفع مختلف اقدام به ایجاد «گرههایی» از گفتمان میکنند که به نفع جهانبینیهای خاصی نسبت به دیگر جهانبینیها میشود. این مشاجرات دقیقاً سیاستهای زندگی روزمره است که هویتهای عاملان اجتماعی را به شکل دنیای عادی آنها شکل میدهد. در این حالت، ارتباط در ساخت شکلهای ذهنی که عاملان اجتماعی را در جهتهای ناهمسان شده (قدرت) در جامعه قرار میدهد، سیاسی است. این سیاسی شدن ارتباط، حرکتی است در ورای موقعیتهای ساختگرایان اجتماعی که نقش متشکله ارتباط را در ایجاد معنی و هویت تشخیص میدهند. اما در اشاره به ابعاد قدرت این فرایند شکست میخورند. (مثل برگر و لاکمن، 1971، مارتین، فلدمن، هاچ ویستکین، 1983، پاکانووسکی و اودونل ـ تروجیلو، 1982).
در این وضعیت، توسعهی یک روش در این «رشته» برای قدرت، دارای اهمیت ویژهای است. (فوکو، 1979، الف 1980، ب 1980) در اینجا، قدرت به عنوان ساختاری برای پل زدن که تمامی روابط اجتماعی را شکل میدهد، درک نمیشود. بلکه بیشتر (آنچه فوکو از آن به عنوان یک «حاکمیت»، برداشت بالا به پائین قدرت، انتقاد میکرد) به عنوان مجموعهای از مکانیزمهای باریکی که تمام جسم جامعه را فرا میگیرد، هویت را ساخت، و آنچه را که به عنوان دانش به حساب میآید تعریف و درک کرد. بدین ترتیب، همانگونه که وضعیت مدرنیست انتقادی بحث میکند، تصور «رژیم دانش ـ قدرت» راههایی را توصیف میکند که قدرت و دانش ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند، نه اینکه از هم جدا باشند.
بنابراین یک شرط تحقیق ارتباط پست مدرن، به توسعهی تحلیلهای نسبشناسانه سیاست حقیقت اشاره دارد که روابط میان ارتباط، هویت، قدرت و دانش را نشان میدهد. چنین تحقیقی به عنوان گفتمان ضعف، علاقمند به تبادل یک رژیم قدرت ـ دانش با رژیم قدرت ـ دانش دیگر نیست. بلکه علاقمند به نشان دادن احتمالات و نتایج توضیحات مختلف، اعمال رشتهای و انتخابهای ارتباط است. مثال جالب چنین کاری، ساختزدایی "بلر"، "برون" و "باکستر" (1994) از مفهوم مردگرایی دانشی است که در جامعهی دانشگاهی پخش شده است. با بازبینی یکی از مقالات ـ انتقاد تحلیل "هیکسون"، "استکس" و "آمسبری" (1992) از تحقیق بهرهوری میان دانشمندان زن به صورت متن، نشان میدهد که چگونه این بازبینیها تعریف خاصی را از آنچه که به عنوان دانش مطرح میشود، به وجود میآورند و همزمان آنها را خارج از آن تعریف قرار میدهند و بدین ترتیب، ادعای دانش آنها را بیاساس میکند.
آنها پیشنهاد کردند که این پارادایم مردانگیگرایی، «دانش حرفهای» را به عنوان اصلی که از نظر سیاسی خنثی بوده، نسبت به علم ارج نهاده و آن را به شکلی مفتخر، تعریف کند (صص 400ـ398). "بلر" و دیگران (1994) نشان دادند که چگونه افرادی که بازبینی میکنند، بهصورت تلویحی یک «تئوری سازگاری» از حقیقت را اقتباس کردند. در این مورد آنها بحث میکردند که فقط یک قرائت «صحیح» از مقالهی "هیکسون" و دیگران (1992) میتواند وجود داشته باشد. آنها قرائت خود را به عنوان «افراطیترین» (و بدین ترتیب برخلاف چهار اصل بالا) آنها قرار میدادند. قرائت "بلر" و دیگران نشاندهندهی رابطهای نزدیک میان قدرت، دانش و تمرینهای این رشته (درحالتی دوگانه) است و ویژگی سیاسی دانش را، حتی در وضعیتی که بر خنثی بودن و ذهنی بودن آن تأکید دارد، نشان میدهد.
ا این حال، شاید جالبترین بعد این مطالعه، سبک تجاوزگرانهی آن است. مقاله نه تنها توافقات عادی نوشتههای آکادمیک را از طریق ساختار خود ـ انعکاسیاش، زیر پا میگذارد، بلکه موجب وارونه شدن کامل ویژگی روابط عادی شدهی قدرت دانشگاهیان میشود. در این مقاله، افرادی که به صورت عادی ارزشیابی و داوری کردهاند و حافظ «استانداردهای آکادمیک» میباشند، هدف این مطالعه هستند. آنچه که در «بازبینی نامشخص» پنهان است، در معرض تحلیل و ساختزدایی قرار میگیرد. با آشکار کردن ویژگی سیاسی و اجتماعی فرایند ساخت دانش و احتمالاتی برای تعاریف جایگزین آنچه که دانش به حساب میآید، تمایزات و شکافهای یک کلیت کاملاً شکافخورده، نمایان میشود.
پس، دانشمندان پست مدرن در تعریف ارتباط به عنوان یک چیز سیاسی، با آزمودن نقش متشکلهی ارتباط در خرده کارهای روزانه قدرت بر «اقتصاد سیاسی» ارادهای برای دانش تمرکز دارند. (فوکو، الف 19820، ص 73)
در چنین حالتی، محققین پست مدرن راضی به آزمودن ساده ارتباط به عنوان تشکیل دهندهی فرایند کنکاشی فهم نیستند اما، باید بر راههایی تمرکز کنند که در آن قدرت و ارتباط برای سامان دادن فردی که به طور معنیدار در گام نخست در این گفتگو شرکت میکند، به تعامل بپردازد. این جهتگیری ساختزدایانه به طور امیدوارکنندهای، احتمالاتی را برای تصویرهای جایگزین دنیای اجتماعی که به طور سنتی گروههای به حاشیه رانده شده را قدرتمند میکند، بهوجود میآورد.
"ارتباط برای ساختزدایی خود است." "دیترز" (1992) معتقد بود که برعکس دیدگاه رایج رشتهی ما، «ارتباط برای خود اظهاری نیست. بلکه برای ساختزدایی خود است.» (ص 341) در وضعیت گفتمان ضعف، این تصور دور از عقل، تلاشی برای بیان یک رابطهی غیراساسیگرا، میان ذهنیتگرایی («خود») و ارتباط. از دیدگاه پست مدرنی میباشد. ما محصول گفتمانهای مختلف و ضد و نقیض هستیم. همانگونه که "هال" (1985) میگوید: «هیچ "من" ضروری و به هم پیوستهای وجود ندارد. "من" فقط موضوع از هم گسیختگی و ضد و نقیضی میشود.» (ص 10) مدلهای سنتی ارتباط تمایل به تمامیتی ثابت دارند که به شناخت رسیده باشد، سپس این شناختها را از طریق فرایند ارتباط رمزگشایی میکند. برخلاف این دیدگاه بازتولیدی ـ بازنمایی، تصور ارتباط به عنوان ساختزدایی خود، بر ویژگی تولیدی رابطه میان خود و دیگری تمرکز دارد. همانگونه که "دیتز" (1992) میگوید: «تأکید ارتباط به عنوان یک عمل اجتماعی، غلبه کردن بر ذهنیتگرایی ثابت شخص، برداشتهای شخص، استراتژیهای فرد برای گشودن تعیینناپذیری مردم و محیط بیرونی است.» (ص341). گفتمان ضعف حس هویت را به عنوان «موضوع» (مثلاً ضعف) برای جذب دیگر احتمالات پراکنده که کیستی ما را به چالش میکشند، نگاه میکند.
از نگاه پست مدرنی، این به معنی این نیست که ما همیشه در هر عمل ارتباط از نو تشکیل میشویم. همهی ما، به میزان بیشتر یا کمتر موضوعاتی هستیم که محصول سیستمهای تهنشین و نهادی شده گفتمانی است که چارچوبی را برای تجربهی روزانهی آیندهمان ارائه میدهد. با این حال، این تهنشستسازی تجربهای است که ما را برای اتخاذ یک فاصله غیرانعکاسی از خود، جهان و دیگران، پذیرا میکند. این به خاطر این است که ما حداقل تا اندازهای به یک سلطهی خاص، حس نهادینه شدهی خودمان و دیگران بخیه خوردهایم که این برای تصور ارتباط به عنوان بیان سادهی آنچه که قبلاً در ذهنمان کاملاً شکل گرفته، ساده میشود.
بنابراین برای دیدن فرایند ارتباطی به عنوان یک پدیدهی خودساختارگشایی که در شکل ایدهآلش، مفاهیم مناسب و پیش پنداشت خود را به عنوان نقطهی آغازین معنی و تجربه، مورد چالش قرار میدهد و تغییری بنیادین در دیدگاه ایجاد میکند. اگر تصور ما از ارتباط به عنوان چیزی خود ـ ساختارگشا باشد، تا خود ـ بیانگر، بنابراین بهتر میتوانیم فرایندهای پراکندهی مختلفی را که از طریق شکلهای رقابتی و چالشی ذهنیت شکل گرفته است، آزمایش کنیم. فمنیسم پست مدرن به طور خاص، کمکهای مهمی برای توسعهی این دیدگاه ارائه کرده است (مثلاً بورد، 1992، باتلر، 1990، فلکس، 1990، موریس، 1988).
مثلاً "باتلر" میگوید: وجود جنسیت یک علت است. هدف کند و کاو نسبشناسانه که پارامترهای سیاسی ساخت آن را در شکل هستیشناسی طراحی میکند. این ادعا که جنسیت ساخته شده است، به این معنی نیست که ادعا کنیم خیالی یا مصنوعی است. ]بلکه[ باید محصول استدلالی آن را فهمید و توجیه کرد که پیکربندیهای فرهنگی خاص جنسیت، جایگزین «واقعیت» می شود و هژمونیشان را از طریق خود ـ شهروندسازی مناسب مستحکم کرد و افزایش داد. (صص 33ـ 32)
محققان فمینیست پست مدرن با بررسی روابط میان جنسیت، گفتمان، قدرت و هویت، راههای جدیدی را برای قرار دادن ارتباط به عنوان هسته فهم ما از سیاستهای ذهنیت ارائه دادند. این امر ما را به اصل ارتباط پست مدرن نهایی، هدایت کرد.
"ارتباط به صورت ذهنی نیست". این اصل از این نظر دووجهی است که به ما اجازه میدهد، تا بر پویاییهای مثبت و منفی که از روابط میان خود، جهان و دیگران بوجود میآید، تمرکز کنیم. دور شدن از مفاهیم فاعل/ گویندهی محور ارتباط (که ذهنیت در آن به عنوان چیزی که یافتنش مشکل است تلقی میشود) مثبت تفسیر میشود و به ما اجازه میدهد که ذهنیت را به عنوان یک چیز ساخت یافته استدلالی مفهومسازی کنیم. بدین ترتیب برای تغییر آماده است. در این صورت، تا جایی که ارتباط سادهای به عنوان اثر صحبت فاعل درک نشود، ارتباط ذهنی نیست. در واقع بحث در مورد اینکه ذهنیت معلول ارتباط است، از نگاه پست مدرنی مناسبتر است. از نظر "آلتوسر" (1971) میتوانیم بگوییم که افراد خودشان را از طریق فرایند مداوم احترام گذاردن، یا بازخواست کردن، به عنوان فاعل تشخیص میدهند. این گونه است که ذهنیتگرایی از طریق سیستمهای مختلف گفتمان (قانونی، خانوادگی، سازمانی، میانجی توده، جنسیت و...) ساخته میشود و در آن افراد همیشه از قبل وجود دارند و چارچوبهای تفسیریای که از طریق آن، خود، دیگری و جهان را میسازند، ارائه میکنند.
بسیاری از پژوهشگران ارتباط، چنین وضعیتی را توجیهناپذیر میدانند. زیرا به نظر میرسد که نقش قصدگرایانه را در فرایند ارتباط انکار میکنند. مثلاً "الیس" (1991) معتقد بود که قصد داشتن و ارتباط ، قابل جدا شدن از همدیگر نیست. یک نظریهی قابل قبول ارتباط نمیتواند در بر گیرندهی سازگاری فراساختارگرایی، برای معانی و تفاسیر چندگانه باشد. (ص 221) اما این نقد هدف را گم میکند. هیچکس انکار نمیکند که عاملان اجتماعی، زمان برقراری ارتباط برای بیشتر قسمتهای آن نیت خاصی در ذهن داشته باشند. اما اگر ما نیت را به عنوان ویژگی تعریف شدهی ارتباط درنظر بگیریم، آنوقت در تشخیص اینکه کارهای ارتباطی همیشه درون بافت بزرگتر روابط اجتماعی مستقل از هر نیتی که ارتباطگران خاص ممکن است داشته باشند، اتفاق میافتد، شکست میخوریم. به این دلیل که ارتباطگران همیشه از قبل درون ارتباط و تحت تأثیر اعمال پراکندهی نهادینه شده قرار گرفتهاند. ارتباطگر به عنوان فاعل دارای «نیت» است. نیت از هیچجا بهوجود نمیآید. بلکه محصول شرایط ما به عنوان عاملان بازخواست شده است.
بدین ترتیب، معانی چندگانه در پست مدرنیست و فراساختارگرایی چیزی نیست که مدعی تئوری کاملاً نسبیتگرای معنی باشد و به ما اجازه دهد، تا از این عقیده که واقعیت در ذهن انسان قرار دارد نه جای دیگر، پیروی کنیم. (الیس، 1991، ص219) در مقابل، دیدگاه غیرذهنی ارتباط مدعی است که معنی یا واقعیت در سر مردم قرار دارد. به بیان دقیقتر در سیستمهای به هم پیوستهی پیچیدهی گفتمان که در آن مردم همیشه حضور دارند، "نیت" یک عنصر فرایند ارتباط است. اما عنصری است که همیشه ملایم شده است و به شیوهی اعمال پراکندهای که ما را به عنوان فاعل شکل میدهد، در درون بافت قرار گرفته است.
قرار دادن معنی در جامعه و ادراک معانی نمونههای خاص معنی در شکلهای سازمان اجتماعی و توزیع قدرت اجتماعی بر ساختار پراکنده موقعیتهای فاعل متکی است که افراد به صورت فعال جهان را باآن تفسیر و توسط آن خود را اداره میکنند. اینها ساختار گفتمانهایی هستند که ساختار پراکندهی افراد را به عنوان فاعلان تعیین میکنند. افراد هم محل و هم فاعلان پیکار پراکنده برای هویتشان هستند. هنوز هم بازخواست افراد به عنوان فاعل در گفتمانهای خاص نهایی نشده است. این بحث همیشه برای چالش باز است. فرد همیشه موضوع گفتمان قرار میگیرد. (ویدون، 1987، ص 97)
"وودن" (1987) تنشهای دائمی میان پیامدهای مثبت و منفی ارتباط به عنوان یک چیز غیرذهنی را زیر ذرهبین گذاشت. از یک سو، کشمکش دائم برای ثبات گفتمان موجب میشود که فعالان اجتماعی بتوانند به طور فعال برای شکل دادن به ساختهای پراکندهی جهان اجتماعی در این کشمکش شرکت کنند. بدین ترتیب مثلاً، جنبش فمنیست برای تغییر معانی رفتارهای خاص مثل پیشگامی در سکس ناخواسته، سوء رفتار نسبت به همسر و تبعیض شغلی، نقش زیادی داشته است. گرچه چنین کارهایی زمانی به عنوان پیامد طبیعی تفاوتهای جنسیتی درک میشد اما، در حال حاضر این کارها بسیار آسانتر و به عنوان پیامد خاص و روابط قدرت جنسیتیای که به طور پراکنده و غیرپراکنده زن را به عنوان «دیگری» در حاشیه قرار میدهد، قابل تشخیص است. با تمرکز بر گفتمان و برنامههای تفسیریای که برای این روابط به کار میرود، زن بر تغییر اجتماعی اثر میگذارد.
از سوی دیگر، مفهوم فاعل به مثابه ارتباط اثربخش، ما را به تمرکز وامیدارد، تا ببینیم تا چه میزان فعال اجتماعی، محصول کارهای قدرت مسلط است. بهترین نمونهی این وضعیت شاید کار "فوکو" در مؤسسات مختلف این رشته (سیستم زندان، دارو، روانپزشکی و...) و مشاهدهی او که در جامعهی معاصر و با نظم انجام شد باشد که عامل اجتماعی «هدف اطلاعات است، نه اینکه در ارتباط با فاعل باشد.» (1979، ص 200) با چنین چارچوبی میتوانیم تشخیص دهیم که تا چه حد عاملان اجتماعی، محل گفتمانهایی هستند که اقدام به ایجاد و ثبت ذهنیتگرایی در یک شکل خاص میکنند.
بدین ترتیب، بدیهی دانستن ارتباط به عنوان چیزی غیرذهنی، اقدامی نیست که ارتباط هدفمند عاملان اجتماعی واقعی را با یکدیگر انکار کند، بلکه، به ما کمک میکند تا مشخص کنیم که مقصود/نیت اصلی تا چه حد به این خاطر است که ما همیشه درون سیستمهای گفتمانیای که فراتر یا مقدمتر از ما به عنوان ارتباطگر قرار گرفتهاند، امکان حضور داریم. همانگونه که "هال" (1985) گفته است: ما میتوانیم در درون و از طریق سیستمهای بازنمایی فرهنگ، جهان را تجربه کنیم. تجربه محصول رمزهای فهمپذیری و نمودارهای تفسیر ماست. نتیجتاً هیچ تجربهای بیرون از طبقهبندیهای بازنمایی یا ایدئولوژی وجود ندارد. (ص 105) پروژهی مطالعات ارتباط پست مدرن، برای من مستلزم ساختزدایی فرایندهای ارتباطی و سیاسی است که از طریق آن مردم جهان را به شیوهای خاص تجربه میکنند. به عبارت دیگر، چگونه هویتهای (ذهنیتگراییهای) ما ساخته شده است و کدامیک از منافع ما با استفاده کردن از بعضی از ساختها، نسبت به ساختهای دیگر، تأمین شده یا تأمین نشده است؟
نتیجهگیری
دغدغهی اصلی من در این مقاله این بود که مطلبی پیشنهادی از رابطهی میان مدرنیسم و پست مدرنیسم ارائه دهیم. در این زمینه بعضی از گرایشها برای معادل شمردن اثباتگرایی با مدرنیسم و ساختگرایی اجتماعی با پست مدرنیسم، یک سادهانگاری پیچیده از رابطهی میان پروژههای مدرنیسم و پست مدرنیسم است. مدرنیسم نمیتواند به اثباتگرایی تقلیل یابد. زیرا در صحبتهای هردو در مورد پروژهی روشنگری و انتقاد از فراگیری تفکر دوگانگی "کارتیسان"، مدرنیسم بیشتر است. نویسندگانی همچون "هابرماس" (1987، 1984) منطق رهاسازی روشنگری را پذیرفتند. درحالی که همزمان یک نظریهی اجتماعی را بیان کردند که یک رابطهی محافظهکارانه را میان فعالان اجتماعی، فرایندهای ارتباط و سیستمهای معنی فرض کرد. چنین کاری کاملاً ضداثباتگرایی و غیرتقلیلگرایی است. درحالی که همزمان ادعای مدرنیستی (و بعضی اوقات ضدپست مدرنیستی) دارد.
همچنین تقلیل روش پست مدرنیسم به موقعیت ساختگرای اجتماعی گروهی، در این مورد که چگونه پست مدرنیسم متفاوت یا مشابه چیزی است که من به آن به عنوان محور مدرنیست انتقادی رجوع کردهام، نقش کمتری دارد. تلفیق این دو وضعیت، ما را در اشاره به دیدگاههای متفاوت آنها در مورد رابطهی میان قدرت و حقیقت، تصاویر متفاوت در مورد نقش محقق در ارزیابی مسائل اجتماعی و ادراکات مختلف از چیزهایی که حتی به عنوان دانش، محاسبه میشوند، ناتوان میسازد.
با این حال هدف این تحقیق ارائه دیدگاههایی نیست که متفاوت از همدیگر باشند. در واقع، گفتمانهای مختلفی که در این مقاله بیان شدهاند، میتواند به صورت مداوم بازنمایی شود، تا اینکه به عنوان وضعیتهای انحصاری دوطرفه بازنمایی شوند. در این بافت آنها به طور فزایندهای به تصویرهای "بازنمایی" و"همخوانی" به عنوان خصیصههای معیاری دانش، جهتگیریهای متجاوزانهای را بیان کردهاند. درحالی که در انتهاییترین سمت مدرنیست پوزیتیویست، گفتمانی با تصویر ذهن به عنوان "آیینهی طبیعت" کاملاً سازگار است. در انتهاییترین سمت دیگر پست مدرنیسم کاملاً به "بحران بازنمایی" دامن زده است و برای بهرهگیری از هرگونه تئوری همخوانی دانش، هر اقدامی را انکار میکند.
و بالاخره اینکه، من سعی کردم به این مسئله که آیا پست مدرنیسم هیچگونه «ارزش نقدی» برای کاروران ارتباط دارد، یا خیر بپردازیم. با سست کردن بعضی از اصول اساسی پیشین مطالعات ارتباط مدرنیست، چگونه میتوان پست مدرنیسم را در این رشته دخیل دانست؟ از طریق بیان «اوضاع ارتباط پست مدرن» پیشنهاد کردم که پست مدرنیسم با دوری گزیدن از به حاشیه راندن ارتباط، به عنوان یک فعالیت انسانی، در یک فهم خردمندانهتر از فرایندهایی که از طریق آن، ارتباط، هویت و قدرت همدیگر را قطع میکنند، دخیل باشد. ارزش آن در این است که رابطهای را که بهطور سنتی، محققان ارتباط، تئوریپرداری نکردند ـ که میان ارتباط و ساخت ذهنیتگرایی بود ـ دچار مشکل کنند.