فرآیند شكلگیرى و فروپاشى وفاق( Congreuence) و همبستگى اجتماعى( Social Solidarity )
این مقاله در صدد است با انجام مقایسهاى اجمالى میان نظریات ساختگرایى تعادلى (دوركیم)، ساختگرایى تضادى (دارِندورف) و گفت و گویى - توافقى (هابرماس)، به مسائلى چون مبناى نظم و همبستگى اجتماعى، بحرانهاى اجتماعى، عامل تحول، آهنگ دگرگونى اجتماعى، فرآیند تحول، راه خروج از بحرانهاى اجتماعى و مبناى الزام و اطاعت سیاسى بپردازد. در این خصوص، تحلیل نقش كنشگران خودى در ایجاد تغییر و تحول در ساختهاى اجتماعىِ به ظاهر متصلب و انعطافناپذیر جوامع مدرن و شكل دادن به اخلاقیات جهانشمول، اهمیت به سزایى دارد. در پایان، نگاهى اجمالى و گذرا به اندیشه سیاسى اسلام (با تأكید بر دیدگاه امام خمینىره) تحت عنوان مكتب تعالىگرایى انتخابى خواهد شد و عناصرى از آن كه براى ورود در مباحث فوق ضرورى است، طرح خواهد گردید.
واژههاى كلیدى: ساختگرایىتعادلى، ساختگرایىتضادى، گفتوگویى - توافقى، همبستگىاجتماعى، تعالىگرایى انتخابى.
مقدمه
هر جامعهاى در تاریخ خود دچار تحولات و دگرگونىهاى فراوانى شده است. اثر مستقیم و فورى این تحولات و دگرگونىها در بنیانهاى اخلاقى و سیاسى جوامع آشكار گشته و پایهگذارى شیوهاى جدید در زندگى را به ارمغان آورده است؛ اما نكته اساسى در این راستا حفظ عناصرى از میراث فكرى - فرهنگى گذشته و آمیزش آن با ضرورتهاى جهان تازه و زیست جدید مىباشد.
صرف نظر از خود تحولات و دگرگونىها و قضاوت در مورد سیر حركت آن، به راستى آیا پذیرش نظم جدید و توافق بر معیارهاى نوین زندگى محصول تلاش فكرى و فعالیت جمعى است؟ و به بیان دیگر، آیا به طور ارادى و بر اساس گزینشى آزاد و با بهرهگیرى از شعور جمعى بدان دست یازیده شده است؟ به رغم آن كه نباید از اهمیت شرایط زیستى، اجتماعى و جهانى در پیدایى و نابودى همبستگىهاى جدید غافل ماند، اما آیا باید وجود تنظیمات و ترتیبات كنونى را صرفاً در قالب ساختارهاى شكل گرفته و بر جاى مانده از گذشته تحلیل كرد یا آن كه باید بر هر گونه اقتدارى غلبه كرده و بر نقش آفرینى انسان تأكید كرد؟
مقاله حاضر در صدد است تا تحقیق و كاوشى در مسأله مهم و اساسى چگونگى شكلگیرى، تقویت و فروپاشى توافقهاى موجود در جوامع را بر اساس سه دسته نظریات ساختگرایى تعادلى،(Equilibrium - Structuralism Theories) ساختگرایى تضادى(Antagonistic - Structualism Theories) و گفت و گویى - توافقى(Dialogue - Consensus Theories) سازمان دهد. واضح است كه با وجود تنوع فراوان و اختلاف نظرهاى شایع در هر یك از این دسته نظریات، به ناچار باید دست به گزینش زد؛ از این رو در این جا تنها به بیان و شرح نظریههاى ارائه شده توسط اندیشمندان بنیانگذار این مكاتب یعنى امیل دوركیم،(Emile Durkheim) رالف دارِندورف،(Ralf Dahrendorf) و یورگن هابرماس(rgen Habermas) بسنده مىكنیم. افزون بر آن، با تأكید بر دیدگاههاى حضرت امام خمینى(ره)، به طرح مسأله درباره اندیشه سیاسى اسلام خواهیم پرداخت و آن را در قالب یك مكتب فكرى - سیاسى كه به مسائل فوق توجه جدى و مهمى داشته است، مطرح مىكنیم.
مكتب اول: ساختگرایى تعادلى
مباحث مهم و اساسى اینمكتب درراستاى نیل بهاهداف مقاله، درمحورهاىپنجگانه زیرارائه مىشود:
1. دغدغه اصلى؛ تبیین شرایط لازم براى همبستگى اجتماعى
دوركیم در سالهاى پس از شكست فرانسه از آلمان در جنگهاى 71 - 1870 یعنى زمانى كه بحران فروپاشى جامعه فرانسه را تهدید مىكرد، فعالیت فكرى خود را جهت پاسخ به مسأله به هم پیوستگى اجتماعى آغاز كرد؛ پرسش این بود كه چه چیز نظم اجتماعى را به وجود مىآورد و اصولاً چه عاملى شرایط به هم پیوستگى اجتماعى افراد جامعه را فراهم مىكند؟ از دیرباز اندیشمندان زیادى تلاش كرده بودند تا به این پرسش پاسخ دهند؛ اما وجه بارز و متمایز این گونه تلاشها در مقایسه با تحلیل دوركیم، تمركز عمده به بنیانهاى فلسفى و غفلت از جنبههاى جامعه شناختى مسأله بود. در مقابل، دوركیم مىخواست تا با مطالعه تجربى صورتهاى متعدد قواعد اخلاقى موجود در جوامع مختلف و كنار نهادن استنتاج آیینهاى اخلاقى از اصول پیشین(A priori)، مسأله را حل كند. دوركیم هر چند مىپذیرد كه اخلاق ممكن است نوعى غایت ماورآیى داشته باشد كه تجربه قادر به ادراك آن نیست، اما این نكته را در زمینه اخلاق مسلّم مىشمارد كه اخلاق به دلیل نقشى كه در حیات دنیوى ما دارد، در تاریخ و زیر تأثیر علل تاریخى شكل مىگیرد. به عقیده دوركیم، قواعد اخلاقى در شرایط اجتماعى زندگى ریشه دارد؛ به طورى كه صورتهاى اخلاقى خاص یك جامعه، به هیچ وجه براى جامعهاى دیگر مناسب نیست.1 او با تقدم بخشیدن به جامعه2، معتقد است تنها جامعه شكل گرفته از برترى اخلاقى و مادى از سازوكارهاى لازم براى اعمال قانون بر افراد برخوردار است، زیرا یگانه شخصیت اخلاقى فوق شخصیتهاى خاص، همانا شخصیتى است كه از اجتماع بر مىخیزد. به دنبال آن، مسأله مهم براى او تبیین رابطه شخصیت فردى با ارزشهاى اخلاقى است. او مىگوید: «چگونه است كه فرد، ضمن پیشرفت در استقلال فردى، بیشتر تابع جامعه مىشود؟ چگونه ممكن است كه فرد هم شخصىتر و هم با دیگران همبستهتر است؟»3
دوركیم راه حل مشكل را در دگرگونى همبستگى اجتماعى و پایهگذارى نوعى فردگرایى اخلاقى مىداند. از دید او، در جهان كنونى گیرایى اخلاقى ارزشهاى سنتى ضعیف شده است؛ از این رو باید منابع نیروهاى اخلاقى را كه در حال جوشش هستند، كشف كرد، و نشان داد كه آنها در مقابله با خودپرستى فردى چهگونه عمل مىكنند.
2. محور همبستگى در جوامع سنتى
به اعتقاد دوركیم، یك قبول اخلاقى فراگیر شرط لازم همبستگى اجتماعى است؛ اما پژوهش درباره این اخلاقیات اجتماعى فراگیر، براى او كه در درون سنت اثباتگرایى جاى دارد، تنها از طریق بررسى وضعیتى عینى یعنى نظام حقوقى حاكم بر جوامع امكانپذیر است. اما مسلّم است قاعده رفتارى معینى كه تخلف از آن مجازات دارد، بسته به اهمیت تخلفات و مقام آنها در وجدان عمومى و نقشى كه در جامعه ایفا مىنمایند، تفاوت مىكند. بنابراین، براى طبقهبندى نظامها و قواعد حقوقى بهترین كار این است كه مجازاتهاى مربوط به آن را در نظر بگیریم. دوركیم با تقسیم مجازاتها به تنبیهى(Repressive Sanctions) و ترمیمى(Restitutive Sanctions) مىخواهد نشان دهد كه هر یك از آنها؛ با چه نوعى از همبستگى اجتماعى تناسب دارد. به عقیده او، قواعد رفتارى خاصى كه مجازات ضامن اجراى آنهاست، اساسىترین همانندهاى اجتماعى را بیان مىكند. در این جا، دلبستگى فرد به جمع الهام بخش او در همه فعالیتها و اقدامات است. همانندى انگیزههاى جمعى آثار همانندى پدید آورده و ارادههاى فردى را به جهت واحدى سوق مىدهد. بدین سان، زمانى كه شالوده انسجام اجتماعى را ارزشها و معتقدات مشترك ناظر بر رفتار اجتماعى تشكیل دهد، پیوند میان اجزاى سازنده همبستگى همانند انسجام موجود میان اجزاى اجسام مادى بوده و درست مانند پیوندى است كه میان شىء و شخص در كار است. بدین لحاظ، او این نوع از همبستگى را «همبستگى ماشینوار»(Mechanical Solidarity) یا «خود تولیدگر»(Self - Generating) مىنامد.
به نظر دوركیم، نقش همبستگى مذكور در تأمین یكپارچگى عمومى جامعه بستگى به گستره تأثیرگذارى وجدان عمومى(Collective Conscience) در حیات اجتماعى دارد. «هر قدر تعداد مناسبات گوناگونى كه زیر تأثیر وجدان عمومى قرار دارند، بیشتر باشند، پیوندهاى زاییده وجدان عمومى براى پاى بند كردن فرد به گروه نیز بیشتر خواهند بود». اما از سوى دیگر، تعداد این گونه مناسبات خود تابعى از تعداد قواعد تنبیهى است. پس اگر تعیین كنیم كه حقوق جزایى چه بخشى از دستگاه قضایى را در بر مىگیرد، مىتوان اهمیت نسبى این نوع از همبستگى را تعیین كرد.4
3. چگونگى فروپاشى همبستگىهاى سنتى
تاكنون روشن شد كه نوعى همبستگى اجتماعى وجود دارد كه ریشهاش در وجدان تمامى اعضاى یك جامعه است. به نظر دوركیم، مرجعیت و اقتدار وجدان عمومى تا حدود زیادى ناشى از مرجعیت و اقتدار سنت است. بدین ترتیب، جوامع هر قدر بدوىتر باشند، همانندى بین افراد آن بیشتر خواهد بود، زیرا به مقتضاى قانون زندگى اجتماعى، ساخت اجتماعى هر چه بیشتر طبیعتى قطاعى داشته باشد، خانوادهها بیشتر تودههاى یكپارچه، نامنقسم و همبستهاى را تشكیل مىدهند. در مقابل، خطوط فاصلى كه مرز قطاعهاى اجتماعى را تشكیل مىدهند، هر چه بیشتر از بین بروند، این نوع «تعادل» هم ناگزیر بیشتر گسسته مىشود. بر این اساس، سنت هم به موازات از بین رفتن سازمان قطاعى جامعه سستتر شده و نیروى خود را بیشتر از دست مىدهد.5
دوركیم معتقد است یكى از مهمترین نقشهاى وجدان عمومى در جوامع سنتى، اعمال نظارت اجتماعى بر رفتار افراد بوده است. استمرار ایفاى این نقش در گرو آن است كه جامعه به بخشهاى مجزایى مشتمل بر محدوده كوچكترى تقسیم شده باشد. این بخشها در حكم محیطى هستند كه فرد را در بر گرفته و از حركات آزادانه او جلوگیرى مىكند. در مقابل، به موازات از بین رفتن این گونه تقسیمات و بخش بندىها، نظارت اجتماعى و وجدان عمومى سست شده، سپهر عمل آزادانه افراد گسترش یافته و به تدریج آنچه در عمل تحقق یافته است، به رفتارى اصولى تبدیل مىشود. مىدانیم كه وجدان عمومى به شرطى نیروى خود را حفظ مىكند كه در برابر هیچ گونه تناقض و تخالفى، شكیبایى و بردبارى نشان ندهد؛ در حالى كه بر اثر كاهش نظارت اجتماعى هر روزه اعمالى صورت مىگیرد كه مخالف اصول وجدان عمومى است و وجدان عمومى هم در شرایطى نیست كه بتواند واكنش نشان دهد. در این زمان، وجود فرد كاملاً محسوس بوده و به سرچشمه فعالیتى خود انگیخته تبدیل مىشود. البته دوركیم خود تصریح مىكند كه معناى این سخن آن نیست كه وجدان عمومى در خط از بین رفتن كامل قرار دارد، بلكه تنها به صورتى در آمده كه شیوههاى اندیشه و احساس آن بیش از پیش كلىتر و نامشخصتر شده است و به همین دلیل، جاى بیشترى براى گرایشهاى مخالف فردى و به كار گرفته شدن و عملكرد آزادانه نیروهاى بشرى باز شده است.6
4. مبناى شكلگیرى همبستگىهاى جدید
به نظر دوركیم، از آن جا كه همبستگى خود به خودى ناشى از همانندىها به تدریج سستتر مىشود، همبستگى نوع دیگرى جانشین همبستگى پیشین مىگردد. او این نوع از همبستگى را كه با حقوق ترمیمى متناظر و متناسب است، همبستگى اندام وار(Organic Solidarity) و یا آلى مىنامد. توسعه و گسترش این نوع از همبستگى به دلیل تقسیم كار اجتماعى صورت مىگیرد. به عقیده او، «... نقشى كه در گذشته به عهده وجدان عمومى بود، اكنون بیش از پیش به عهده تقسیم كار اجتماعى است».7 در حالى كه همبستگى گذشته بر همانندى افراد با یكدیگر و جذب شخصیت فردى در شخصیت جمعى مبتنى بود، همبستگى ناشى از تقسیم كار مستلزم آن است كه افراد با هم فرق داشته و هر كس سپهر مخصوص به خود و در نتیجه، شخصیت خاص را داشته باشد. اما شرط لازم براى این كه تقسیم كار موجد همبستگى باشد، «خود انگیختگى» آن است. منظور از خودانگیختگى هم صرفاً عدم وجود هرگونه خشونت آشكار و رسمى نیست، بلكه فقدان هر عاملى است كه امكان دارد در شكوفایى آزادانه نیروى اجتماعى افراد خللى ایجاد كند؛ به بیان دیگر، نه تنها باید افراد به زور به انجام وظایف معینى مجبور نشوند، بلكه هیچ گونه مانعى سد راه آنان در رسیدن به جایگاه شایستهشان در مقامات اجتماعى نگردد. اما با وجود این، دوركیم در صدد است تا با ارائه الگوى ساختى - تعادلى، پیدایش ارزشهاى اخلاقى جدید را براى جامعه نو نوید دهد. به نظر او، باید میان فردگرایى نفع انگارانه در اقتصاد سیاسى كلاسیك و فردگرایى اخلاقى كه در روند تحول اجتماعى به وجود آمده است، تمایز قائل شد. مورد نخست به معناى آن است كه فرد منزوى و جدا افتاده از جمع، با وارد شدن در مناسبات مبادلهاى با دیگران، جامعه را مىآفریند؛ بدین ترتیب جامعه را مىتوان به عمل متقابل منافع خودپرستانه تقلیل داد. در مقابل، فردگرایى به عنوان مجموعهاى از آرمانهاى اخلاقى، مخالف نفع فردى بر اساس هرج و مرج و «پرستش فرد» است. نوع اخیر از فردگرایى، خود را نمىستاید، بلكه كاملاً در جهت ارزشهاى اخلاقى دوران نو است.8
5. بررسى پدیده خودكشى(Suicide) بر اساس الگوى بالا
از دید دوركیم، زمانى كه ساختمان اجتماعى قطاعى است، هر قطاع اندامهاى خاص خود را داشته كه گویا در امنیت كامل به سر مىبرند، زیرا دیوارههایى كه قطاعهاى متفاوت را از هم جدا كرده، گرداگرد قطاعهاى همانند قرار مىگیرند؛ اما به موازات از بین رفتن این دیوارهها، اندامهاى همانند ناگزیر به هم رسیده و ضمن مبارزه با یكدیگر، مىكوشند تا در جاى اندام یكدیگر قرار بگیرند. از سویى، تقسیم كار نوعى پایان یا راه حل انعطاف یافته این مبارزه است، زیرا رقباى مبارزه زندگى در پرتو تقسیم كار مجبور به نابود كردن متقابل یكدیگر نیستند، بلكه موفق به همزیستى در كنار هم مىشوند. بر این اساس، در حد فاصل این دو مرحله، یعنى در زمانى كه انسجام و پیوستگى جامعه دچار ضعف و سستى شده باشد، امكان حمایت روانى اعضاى جامعه از بین رفته و نگرانىها، فشارها و بحرانهاى روحى - روانى افراد تشدید مىگردد، زیرا جامعه نمىتواند اعضاى خود را از زیر بار تحمل این فشارهاى سخت نجات دهد. این امر داراى پیامدهاى آسیب شناختى متفاوتى - كه خودكشى تنها یكى از آنهاست - خواهد بود. خودكشى مربوط به روح كنجكاوى آزادانهاى است كه شخص را وا مىدارد تا با كنار نهادن سنتها و اقتدار باورهاى سنتى، به چون و چرا در مورد منبع این اقتدار پرداخته و اندیشهها و عواطف غریزى مؤثر در سلوك و رفتار خود را به چالش بكشد. اگر برآیند و محصول این تلاش و كنجكاوى پیدایش یك نظام عقیدتى جدید باشد كه مانند نظام كهنه پذیرش همگانى داشته باشد، این توافق همگانى به آن اقتدار و تقدس بخشیده و از چون و چرا مبرا مىسازد. بنابراین، درست است كه با رواج كنجكاوى آزادانه اشتقاق و جدایى بیشتر مىشود، ولى از سوى دیگر خود این اشتقاق به فعال سازى فرآیندهاى فكرى یارى رسانده و زمینه ظهور توافق همگانى جدیدى را فراهم مىسازد.9
در نتیجه، نیروى جمعى بهترین مانعى است كه از خودكشى جلوگیرى مىكند، زیرا نظارت متقابل را ممكن ساخته و احساس تعلق افراد به گروه و جامعه را تقویت مىكند. بدین ترتیب، آنها بر پایه علت مشتركى به هم پیوند خورده و در جست و جوى هدف والایى خواهند بود. در یك جامعه به هم پیوسته و پر شور كه تبادل اندیشه و احساس میان همگان وجود دارد، حمایت متقابل اخلاقى، به جاى آن كه افراد را به خود واگذارد، باعث مىشود تا آنها در تكاپوى جمعى مشاركت كرده و در زمان لزوم، از یكدیگر محافظت كنند.
در مقابل، خودكشى محصول جدا افتادگى فرد از جامعه و فردگرایى افراطى اعضاست، زیرا با سست شدن وابستگى فرد به جامعه، او قوانینى جز آنچه تأمین كننده منافع خودش باشد، به رسمیت نمىشناسد. در این حالت، «منِفردى» مىكوشد تا در رویارویى با «من اجتماعى» خود را نشان دهد. او در تلاش است تا با مرگ خود از زیر بار وظایف اجتماعى شانه خالى كرده و به این شكل به مبارزه با جامعه برخیزد. از سویى، جامعه نیز از اقتدار لازم براى جلوگیرى از خودكشى او برخوردار نبوده و اصولاً به همین دلیل بوده كه افراد را حاكم بر سرنوشت خود دانسته است. از نظر این افراد دلیلى وجود ندارد كه سختى زندگى را با شكیبایى تحمل كنند، زیرا آنها زمانى جدىتر به زندگى مىچسبند كه به گروهى كه آنها را دوست دارند، تعلق داشته باشند؛ در حالى كه هم اكنون این رابطه از هر دو سو گسیخته شده است.
اما دوركیم از این نكته نیز غفلت نمىورزد كه تحقیر و طرد برخى گروههاى اجتماعى كوچك ممكن است انسجامى استثنایى میان آنها به وجود آورد. نیاز آنها به ایستادگى در برابر دشمن واحد و عدم امكان ارتباط آزاد با بقیه اعضاى جامعه، مىتواند باعث یگانگى محكم بین آنها شده و جامعهاى كوچك، فشرده و همبسته با احساسى قوى از خود آگاهى جمعى به وجود آورد.10
مكتب دوم: ساختگرایى تضادى
این مكتب توأم با پذیرش نگرش ساختارى به جامعه، برخى از اصول بنیادین نظریه ساختگرایى تعادلى را انكار مىكند. در ذیل به تشریح ویژگىهاى اساسى آن مىپردازیم:
1. تأكید بر ساختارهاى دستخوش دگرگونى
همچنان كه به تفصیل توضیح دادیم، از دید مكتب ساختگرایى تعادلى وجود همبستگى در میان عناصر تشكیل دهنده یك جامعه، موجب مىشود تا آنها به ایجاد و تقویت روابطى كاملاً هماهنگ و بالمآل پیدایش نظم و تعادل اجتماعى دست یابند. در مقابل، طرفداران مكتب ساختگرایى تضادى و در رأس آنها دارندورف اعتقاد دارند كه مكتب نخست به فراگرد دگرگونى اجتماعى آن چنان كه شایسته است، نمىپردازد؛ از این رو بررسى ساختارهاى اجتماعى ایستا در مركز و كانون توجه آن قرار دارد. تأكید بیش از اندازه بر روابط هماهنگ موجب مىشود تا كشمكش و ستیزه لزوماً مخرب دانسته شده و رخداد آن به خارج از چارچوب جامعه نسبت داده شود.
افزون بر آن، تعیین كنندهترین جنبه مكتب تعادلى یعنى تأكید بر عوامل اجتماعى و فرهنگى، از دید منتقدان آن نمایانگر برداشت انفعالى از كنشگران فردى است. بر اساس آن، انسانها در قید و بند نیروهاى فرهنگى و اجتماعى در نظر گرفته شده و پویایى و خلاقیت آنها نادیده انگاشته مىشود.
بدین سان روشن مىشود كه نظریههاى تضاد و كشمكش درست در نقطه مقابل نظریههاى تعادل و همگونى قرار مىگیرند. بر خلاف دسته دوم از نظریهها كه ارزش و هنجارهاى مشترك را براى جامعه بنیادى تلقى مىكنند و بر نظم اجتماعى تأكید مىورزند و نیز دگرگونى اجتماعى را داراى آهنگى كند و سامانمند مىدانند، دسته اول از نظریهها بر چیرگى برخى از گروههاى اجتماعى بر سایر گروهها تأكید مىورزند و نظم اجتماعى را مبتنى بر دخل و تصرف و نظارت گروههاى مسلط تلقى مىكنند و نیز دگرگونى اجتماعى را داراى آهنگى سریع و نا به سامان مىدانند.
2. قدرت؛ مبناى نظم اجتماعى
به عقیده دارندورف، هر جامعهاى در هر مقطعى دستخوش فراگردهاى دگرگونى است. همچنین كشمكش، ستیز و عدم توافق در هر نقطهاى از نظام اجتماعى وجود دارد؛ از این رو، بسیارى از عناصر اجتماعى در از هم گسیختگى و دگرگونى جامعه دخالت دارند، و مهمتر از همه، بر خلاف دیدگاه سابق كه انسجام جامعه را در گرو هنجارها، ارزشها و اخلاقیات مشترك مىدید، هرگونه نظم در جامعه را ناشى از اعمال زور سران جامعه مىداند. بر این اساس، قدرت نقش اساسى را در حفظ نظم جامعه ایفا مىكند و جامعه با قید و بندهاى تحمیلى به هم پیوسته نگاه داشته مىشود. این بدان معناست كه در برخى از سیستمهاى اجتماعى حق اعمال قدرت و اقتدار به دیگران واگذار شده است. این واقعیت زندگى اجتماعى، دارندورف را به این نظر اصلىاش سوق داد كه توزیع نابرابر اقتدار «همواره عامل تعیین كننده كشمكشهاى منظم اجتماعى مىشود».11
3. درجه و میزان ستیز اجتماعى
به نظر دارندورف، همین كه گروههاى كشمكش پدید مىآیند، درگیر فعالیتهایى مىشوند كه به دگرگونى در ساختار اجتماعى مىانجامد. هرگاه كشمكش شدید باشد، دگرگونى ناشى از آن نیز خصلتى ریشهاى به خود مىگیرد. اما گروههاى بسیار منسجمى كه در آنها كنشهاى متقابل فراوان بوده و شخصیت افراد به گروه وابسته است، كمتر به ستیزه گرایش دارند. از آن جا كه همین گروهها شرایط گوناگون وقوع دشمنى را فراهم مىكنند (زیرا ابراز محبت و كینه هر دو از طریق تكرار كنشهاى متقابل تشدید مىشود) عمل كردن در خارج از چارچوب این احساسها براى ارتباطهاى عاطفى مضر است؛ از این رو، همواره گرایش بر این است كه به جاى دامن زدن به احساس دشمنى، از بروز آن جلوگیرى شود. بنابراین، در گروههاى بسیار همبسته احساسهاى دشمنى بیشتر مىشود. در گروهى كه همواره از بروز احساس دشمنى جلوگیرى مىشود، در صورت بروز ستیزه، شدت آن به طور خاص دو دلیل دارد:
یكى آن كه هدف ستیزه صرفاً حل مسائلى نیست كه مستقیماً موجب پدید آمدن آن شده است، چون در هنگام ستیزه همه اعتراضهایى كه تا آن زمان امكان بروز نداشتهاند، آشكار مىشود؛
دلیل دوم این است كه تمامى شخصیت اعضاى گروه، زمینه تحریك همه عواطف را در جریان مبارزه فراهم مىسازد؛ از این رو، هر چه همبستگى گروه بیشتر باشد، شدت ستیزه بیشتر است. جایى كه اعضاى گروه با تمامى شخصیت مشاركت داشته باشند و از بروز ستیزه جلوگیرى شود، اگر ستیزهاى روى دهد پایههاى مناسبات اجتماعى را تهدید مىكند.
اما در گروههایى كه اعضاى آن مشاركت جزئى داشته باشند و یا آن كه نمىگذارند دلایل دشمنى روى هم انباشته شود و بروز ستیزه مجاز شمرده شده باشد، ستیزه كمتر مخرب است، زیرا چنین گروههایى شاهد بروز ستیزههاى فراوانى هستند، از این رو، توان اعضاى گروه در جهتهاى مختلف به حركت در آمده و صرفاً به یك ستیزه متمركز نمىماند تا بتواند گروه را متلاشى كند.12
4. نهادهاى دریچه اطمینان
همه نظامهایى كه افراد آن مشاركت جزئى در امور دارند، به بروز آزادانه ادعاهاى تعارضآمیز افراد اجازه نمىدهند. نظامهاى اجتماعى به میزان متفاوتى ستیزه را تحمل كرده و یا آن را نهادى مىكنند. جامعهاى وجود ندارد كه ابراز هرگونه خواسته متعارضى را بىدرنگ اجازه دهد. جامعه سازوكارهایى در اختیار دارد كه به وسیله آن نارضایتىها و دشمنىها را جهت مىدهد و نیز مناسباتى را مىپروراند كه تعارضها در آن چارچوب بروز مىكند. چنین ساز و كارهایى معمولاً از طریق نهادهاى «دریچه اطمینان» عمل مىكند. این نهادها عوامل جانشینى را شكل مىدهد تا احساسات خصمانه و نیز ابزار مؤثر در بروز گرایشهاى ستیزهجویانه را از بین ببرد.
نهادهاى دریچه اطمینان ممكن است در جهت حفظ نظام اجتماعى و نظام امنیت افراد عمل كند؛ اما كاركرد آنها در هر دو مورد ناقص است. این نهادها از اصلاح ارتباطهایى كه بتواند پاسخگوى شرایط متغیر باشند، جلوگیرى مىكند؛ از این رو، خشنودى افراد جزئى و مقطعى خواهد بود. هر چه ساختار اجتماعى انعطافناپذیرتر باشد، نیاز به نهادهاى دریچه اطمینان افزایش مىیابد؛ یعنى هر چه مخالفت بیشتر باشد، امكان بروز ادعاهاى تعارضآمیز بیشتر مىشود.
در عین حال، نهادهاى دریچه اطمینان مواردى را فراهم مىكند كه مىتواند جاى دشمنى را بگیرد. این امر در صورتى روى مىدهد كه ستیزه به خودى خود، مناسبات اصلى را كه موجب نارضایتى مىشود، منحرف كرده و به راهى بكشاند كه دیگر از هدف عامل اثرى نباشد. لذا دیگر براى رسیدن به آن كوششى صورت نمىگیرد. هدف از این امر صرفاً آرام كردن تنش است.13
مكتب سوم: گفت و گویى - توافقى
هر چند مكاتب ساختگرایى تعادلى و ساختگرایى تضادى براى تبیین بخشى از زندگى اجتماعى بسیار سودمند بودهاند، اما آنها از مشاهده عرصه زندگى اجتماعى به مثابه اجزا و روابطى همگون و ناهمگون ناتوان هستند. جامعهشناسى باید از سویى، به طور همزمان نظم و كشمكش را در جامعه مورد بررسى قرار داده و روابط متقابل آن دو را تجزیه و تحلیل نماید و از سوى دیگر، ساختارهاى ثابت و متصلب را در همنشینى با تحول و دگرگونى مشاهده كند.از این رو، باید به دنبال نظریهاى بود كه بتواند توافق و عدم توافق را در راستاى هم قرار داده و روابط موجود میان ساختارها و عاملان همگون و ناهمگون را مشخص نماید.14 معمولاً در هر موقعیت تاریخى و عینى هر دو نوع رابطه را مىتوان دید. فرد یكپارچگى شخصیت خود را بدون هماهنگى كامل با هنجارهاى منطقى، عینى، مذهبى و اخلاقى نمىتواند به دست آورد. بر عكس، تضاد و ستیزه نه تنها مقدم بر این وحدت است، بلكه در هر لحظه از موجودیت آن نقش اساسى دارد. بدین سان، احتمالاً هیچ واحد اجتماعى وجود ندارد كه در بین اعضاى آن، جریانهاى همگرا(Convergent) و واگرا(Divergent) به طور تفكیك ناپذیرى در هم تنیده نباشد. یك گروه مطلقاً مركزگرا(Centeripetal) و هماهنگ، یعنى وحدت ناب، نه تنها در عمل واقعیت ندارد، بلكه فرآیند زندگى واقعى را هم نشان نمىدهد. از آن جا كه جهان هستى به عشق و نفرت یا به نیروهاى جاذب و دافع نیاز دارد، جامعه نیز براى این كه شكل معینى به خود بگیرد تا حدى به هماهنگى و ناهماهنگى، اتحاد و رقابت و گرایشهاى مطلوب و نامطلوب نیاز دارد. این اختلاف را نمىتوان از موارد منفى یا مشكلات جامعه شناختى دانست.15 ستیزه در یك گروه ممكن است موجب برقرارى وحدت و همبستگى شود، زیرا ستیزه مىتواند هنجارهاى موجود را تقویت كرده یا موجب پدید آمدن هنجارهاى تازه شود؛ بدین ترتیب، ستیزه اجتماعى ساز و كارى براى سازگارى هنجارها با شرایط تازه است. یك جامعه انعطافپذیر از ستیزه سود مىبرد، زیرا این رفتار با آفرینش یا اصلاح هنجارها تداوم جامعه را در شرایط متحول تضمین مىنماید. این گونه سازوكارها براى سازگارى مجدد هنجارها در نظامهاى انعطافناپذیر كمتر تحقق مىیابد، زیرا با سركوب ستیزه كه اخطارى آرام و سودمند است، خط از هم پاشیدگى مصیبت بار به حداكثر مىرسد. اما به هیچ وجه نباید از این نكته غفلت ورزید كه هرگونه ستیزهاى براى ساختار گروه سودمند نبو
ده و كاركرد سودمندى براى همه گروهها نمىتواند داشته باشد. میزان سودمندى ستیزه اجتماعى براى سازگارى داخلى به امورى كه نزاع بر سر آنها روى مىدهد و نیز به نوع ساختار اجتماعى گروه، بستگى دارد.16
بر این اساس روشن مىشود كه نظریهپردازان وابسته به این دو رهیافت با تأكید بیش از اندازه بر متغیرهاى موجود در نظریه خود، از متغیرهاى مربوط به نظریه رقیب چشم پوشى كردهاند، زیرا همان طور كه كشمكش مىتواند در یكپارچگى مؤثر باشد، یكپارچگى نیز مىتواند علت كشمكش باشد. برخى از انواع نظم - یا نظم بیش از حد - مىتواند به عدم توازن در نظام اجتماعى منجر شود؛ براى نمونه، تأكید حكومتهاى توتالیتر به نظم و ثبات اجتماعى و ممنوع شمردن هرگونه مخالفت مردم و گروهها مىتواند استوارى جامعه را به خطر اندازد.
مشكل دیگر در هر دو رهیافت قبلى، تصلب و انعطاف ناپذیرى ساختارهاى اجتماعى است. این ساختارها از كنش افراد تفكیك شده و براى آنها الزام آور است. بدین ترتیب، عاملان و كنشگران اجتماعى محكوم به فعالیت و ایفاى نقشهاى از پیش مشخص - و به قول آرنت، رفتار و نه عمل - هستند؛ در حالى كه رهیافت جدید ساختارهاى اجتماعى را از كنشگرانى كه آنها را مىسازند، جدایىناپذیر دانسته و كنشگران اجتماعى را پیوسته در حال آفریدن و بازسازى سازمان اجتماعى در نظر مىگیرد.17 در این صورت، ذهن به عنوان فراگردى بىوقفه دانسته شده كه از طریق آن، توانایى اندیشیدن پرورش مىیابد. كنش اجتماعى نیز برقرارى گونهاى رابطه ذهنى با دیگران و پذیرش تأثیر و تأثر متقابل است. پس جامعه مىتواند تقریباً هر چیزى باشد كه كنشگران مىخواهند.
در این جا ضمن بررسى دیدگاههاى یورگن هابرماس، سهم او را در تحول جامعهشناسى سیاسى جدید و ارائه جایگزین مهمى براى دو رهیافت سابق بیان مىكنیم.