تک صدایی فرهنگی و چند صدایی فرهنگی

دانشگاه آزاد اسلامی

(واحد علوم تحقیقات)

 

 

مقطع:

 کارشناسی ارشد علوم سیاسی

 

تک صدایی فرهنگی و چند صدایی فرهنگی

(پلورالیسم فرهنگی)

 

 

 

استاد راهنما :

جناب آقای دکتر پرویز امام زاده فر

 

محقق  :

علی خدامرادی

 

 

 

زمستان  1388

به نام خدا

فهرست

            عنوان                                                                      صفحه

 

             مقدمه.....................................................................................3

             تعاریف.....................................................................................4

            نمود تک صدایی فرهنگی در جنگ جهانی دوم.............................5

           جنگ سرد - نمود بارزتر تک صدایی فرهنگی.................................8

           بعد از جنگ سرد (نظام جدید جهانی)..........................................10

          بررسی کوتاه و  نتیجه گیری....................................................... 12

         پی نوشت ها و منابع...................................................................14

 

سوالات تحقیق:

سوال: به کارگیری سیستم چند صدایی فرهنگی (پلورالیسم فرهنگی) چه تاثیری بر ثبات سیاسی دارد؟

فرضیه: چند صدایی فرهنگی باعث تقویت ثبات سیاسی جوامع می شود.

 

سوال : تاثیر سیستم تک صدایی فرهنگی چه تاثیری بر ثبات سیاسی جوامع دارد.

فرضیه:  تک صدایی فرهنگی در طول زمان باعث خدشه دار کردن ثبات سیاسی می شود.

 

 

مقدمه

در این تحقیق ، هدف بررسی تاثیر متغیرهای سیستم چند صدایی فرهنگی و تک صدایی فرهنگی بر متغیر ثبات سیاسی در جوامع است. هدف اصلی این تحقیق (قدمی کوچک برای) ارائه راه حلی برای جوامع است و نشان دادن راهی برای اینکه گامی مناسب تر و عقلانی تر برای رسیدن به توسعه سیاسی و ثبات سیاسی برادارند. هدف دیگر این تحقیق ، بررسی تاریخی مهمی است و نشان دادن این مسئله: که در طول تاریخ کشورهای مهم جهان از جمله چین ، روسیه ، آمریکا ، کشورهای خاورمیانه... از کدام سیستم استفاده کرده اند و کدامشان به ثبات سیاسی بیشتری دست پیدا کرده اند و کدام یک پیشرفت بیشتری کرده اند.  و در اصل سوال عمده ای که در این تحیقیق به آن پاسخ می دهیم به این شکل است:  سیستم چند صدایی فرهنگی و سیستم تک صدایی فرهنگی ، چه تاثیری بر ثبات سیاسی جوامع دارند؟ که در پاسخ به آن می گوئیم چند صدایی فرهنگی (یا همان پلورالیزم فرهنگی) موجب افزایش ثبات سیاسی جوامع می شود و سیستم تک صدایی فرهنگی موجب کاهش ثبات سیاسی جوامع می شود.

اما محدوده زمانی که در این تحقیق در نظر گرفته شده ، از زمان جنگ جهانی دوم به بعد است ، و علت اینکه جنگ جهانی دوم را منشا تحقیق خود قرار داده ام ، این است که اولا پلورالیسم فرهنگی به شکل مدرن از این دوره  به شکل محسوس خود را نشان می دهد (از سال 1941 کانادا) و ثانیا از مهمترین نظام هایی که تک صدایی فرهنگ به شکلی اجرا شد که حتی باعث پیشرفت صنعتی آن کشور شد ، آلمان نازی بود. و هیتلر از مهمترین سیستم های تک صدایی فرهنگی را به جهانیان نشان داد.

 در تائید صحت این فرضیه بر خواهیم آمد که چند صدایی فرهنگی ، تاثیر زیادی بر رسیدن  به ثبات سیاسی دارد.

پیشینه تاریخی

 تحقیقات و کتاب های مهمی در زمینه پلورالیسم فرهنگی نوشته شده که از مهم ترین ها می توان به نمونه های مثل:

پلورالیسم فرهنگی از نظر اندیشمندان غربی، مسلمانان و فرهنگ اسلام ، مهدی عزیزیان

مونیسم یا پلورالیسم ، بپژن عبدالکریمی

جامعه شناسی سیاسی معاصر  ، جهانی شدن –سیاست و قدرت  کیت نش

 پلورالیسم، بینش نو   هادی رضوی

فرهنگ جهانی ، الیتسم فرهنگی   مرکا آوانسیان

(پلورالیسم قراردادی) Covenantal Pluralism   پائول . ام. ون. بورن (Pauol M.van Buren)

(کلیدی برای گفتگوی دینی موثرThe key to effective( religious dialogue جیسون بارکر(Jason Barker)

پلورالیسم فرهنگی از نظر استاد مطهری – مهدی عزیزیان

اشاره کرد.

 

تعاریف

 

چند صدایی فرهنگی (پلورالیسم فرهنگی)

 

در این عرصه تعدد و تکثر فرهنگها ، بویژه در بخشی از فرهنگ كه به صورت آداب و رسوم اجتماعی خود را می نماید و تمایز خود را با فرهنگهای دیگر آشكار می كند مورد پذیرش و دارای جایگاه رسمی است. در واقع آگاهی ملل مختلف از سلوك همدیگر در پرتو رشد اطلاعات و رسانه ها و پی بردن به نافروكاستنی بودن آنها به مدل واحد، موجب شد تا این تكثر و گوناگونی بزودی توسط جامعه شناسان و انسان شناسان تئوریزه و به رسمیت شناخته شود. طبق این نظریات رفتارهای فرهنگی هر قوم راهكارها و راهبردهایی هستند كه بسته به شرایط جغرافیایی و زیست محیطی و نژادی و نحوه ارتزاق آن قوم و ...‏ در حوزه عقل جمعی شكل گرفته است و در هر حال باید به آن احترام گذاشت و تنوع آن را پذیرفت. در واقع پلورالیسم فرهنگی ‏ تبیینی از چرایی این تنوعهای ادغام ناپذیر است.  (1)

 

 

تک صدایی فرهنگی

 

نگاه تمامیت خواهانه به مسائل جمعی (تک صدایی فرهنگی) نگاهی است که در آن،  چندگانگی و تنوع جایی ندارد؛ همان گونه که در یک قلمرو نمی­توان بیش از یک دولت را تصور کرد، نمی­توان بیش از یک گرایش سیاسی و یک هویت فرهنگی را تحمل کرد. (2)

 

 

 

 

 

 

نمود تک صدایی فرهنگی در جنگ جهانی دوم

نازیسم

نازیسم به ایدئولوژی حزب نازی آلمان (حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان) اطلاق می شود و در واقع می توان برای آن از عبارت « ناسیونال سوسیالیسم» نیز استفاده کرد. حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان یا حزب نازی آلمان مدتی پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول به رهبری آدولف هیتلر ساخته شد. البته هیتلر در ابتدا عضو عادی و سپس مسئول بخش تبلیغات و پس از آن رهبر حزب شد. پس از اینکه وی به رهبری حزب رسید نام حزب را که در آن زمان حزب کارگر آلمان بود به حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان تغییر داده و پرچم صلیب شکسته را برای حزب انتخاب نمود. نازیسم ایدئولوژی دولت آلمان از سال 1933 تا سال 1945 بود که طی آن آلمان از بسیار جهان پیشرفت های قابل توجهی کرد. (3)

از جمله اقدامات مهم فرهنگی و تاثیر گذار بر فرهنگ که توسط آلمان ها انجام شد می توان به موارد زیر اشاره کرد:

نژاد آلمانی:

حزب نازی آلمان خواستار پدافند از نژاد آلمانی در برابر نژاد های بیگانه بود. به ویژه اینکه اگر از نژاد آلمانی پدافند نمی شد این نژاد در معرض انقراض قرار می گرفت. (چنانکه امروز این مسئله تقریبا قطعی است که نژاد ژرمن در آینده منقرض خواهد شد.) به همین دلیل نازی ها خواستار عدم اختلاط نژاد آلمانی با سایر نژاد ها بودند. در نتیجه پس از قدرت یابی نازی ها قانونی به تصویب رسید که طی آن ازدواج و اختلاط نژادی میان آلمانی ها و غیر آلمانی ها را ممنوع می کرد. اما هرگز نازی ها در پی نسل کشی نژاد های دیگر بر نیامدند. حتی در ارتش آلمان سربازان نیمه یهودی وجود داشتند.

آلمان و یهودیان:

مشکل بزرگ دیگر آلمانی ها یهودیان بودند. زیرا یهودیان سرمایه دار در جنگ جهانی اول با ساخت و پاخت با یهودیان سرمایه دار امریکا و انگلیس وضعیت اقتصادی ویران کرده و در نتیجه سبب شکست ارتش آلمان در جبهه جنگ شدند. در چنین حالتی یهودیان بزرگترین عاملان شکست آلمان در جنگ جهانی اول محسوب شده و از نظر میهن پرستان غیر آلمانی حساب می شدند. در نتیجه پس از قدرت یابی نازی ها، یهودیان را وادار به خارج شدن از آلمان کردند.

اقتصاد ناسیونال سوسیالیستی

مسئله دیگر اقتصاد ناسیونال سوسیالیستی است. آنچنانکه حزب سومکا هم بار ها آن را بیان کرد ناسیونال سوسیالیسم دارای محاسن کمونیسم و کاپیتالیسم و فاقد معایب آن هاست. سرمایه دار چنانچه برای مصالح و منافع کشورش کار کند مورد پشتیبانی دولت قرار گرفته و چنانچه به ضرر ملت کار کند سرمایه اش ملی خواهد شد. این نوع از سیستم اقتصادی سبب از بین رفتن فاصله طبقاتی از نظر فرهنگی و تقریبا مالی شد به طوری که کارگر درجه سه ی آلمانی می توانست با همان حقوق خود دور دنیا را سفر کند. (5)

مبارزه با کمونیسم

مبارزه با کمونیسم را می توان از اصول اساسی ناسیونال سوسیالیسم دانست. نازی ها یکی از بزرگترین اهداف خود را مبارزه با کمونیسم بین الملل می دانستند. چه سیاست داخلی و چه سیاست خارجی آلمانی ها بر پایه مبارزه با کمونیسم بود. اگر چه برای (از ماه اوت 1939 تا ژوئن 1941) آلمانی ها با شوروی به توافق هایی رسیدند اما کاملا واضح بود که دوستی ناسیونال سوسیالیسم و کمونیسم دوام نمیابد  سرانجام ارتش آلمان بخاطر خطراتی که از جانب کمونیست ها وجود داشت به شوروی حمله کردند. سازمان وافن اس اس در جنگ جهانی دوم اساسا یک ارتش اروپایی ضد کمونیسم بود که تقریبا از تمام کشور های اروپایی دارای سرباز بود.  (6)

 

بررسی و نتیجه گیری (تاثیر تک صدایی فرهنگی آلمان ها   بر ثبات سیاسی)

 در حقیقت عامل اصلی شکل گیری جنگ جهانی دوم ، مسائل ناسیونالیستی و ادعاهای فرهنگی آلمان نازی بود. آلمانی که سیستم تک صدایی فرهنگی را به شدیدترین شکل ممکن در کشور خود اعمال کرده بود ، حال در پی اعمال این سیستم در سر تا سر اروپا بود و با آروزی دست یافتن به رویایی تحت لوا قرار دادن تمامی فرهنگ های اروپایی پا به عرصه جنگ جهانی دوم گذارد. حزب نازی مردم آلمان را فارق از تفاوت های قومی ، فرهنگی ، مذهبی و اقتصادی ... در زیر چتر نازیسیم در آورد و به اختلاف های آنها توجه ی نکرد.

  در این مسئله که آلمان ها در دوره قدرت حزب نازی ، به سرعت به سمت پیشرفت رفتند و گام های پیشرفت صنعتی را به سرعت برداشتند ، هیچ شکی نیست. و هیچ کس نمی تواند منکر شود که آلمان ها در این دوره پیشرفت صنعتی اقتصادی و نظامی نداشته اند . پس می توان گفت اعمال سیستم تک صدایی فرهنگی ، مانعی برای پیشرفت نیست ، اما مسئله ای که می خواهم به آن اشاره کنم این است که این سیسم ، با افزایش بی ثباتی سیاسی ، موجب تهدید و تخریب صنعت و نظام اقتصادی المان شد. تاثیر و تضعیف ثبات سیاسی آلمان ، در کوتاه مدت خود را نشان نداد اما ، باید بدانیم که اخرین سربازان وفادار به هیتلر ، سربازان آریای بودند که با هیتلر حتی خود کشی کردند . در صورتی که در ابتدا در ارتش هیتلر سربازانی از کشور هایی همچون فرانسه و انگلیس نیز وجود داشتند ، که تا آخرین لحظه بهایی به اعتقادات آنها داده نشد و خیلی زودتر از سایرین تسلیم شدند.

حتی قبل از جنگ نیز سایر کشور های اروپایی از سیستم تک صدایی فرهنگی که در المان صادر می شد می ترسیدند و به هر طریقی به مبارزه و مخالفت با آن بر می خواستند ،

حال می توان نتیجه گرفت که : درست است که آلمان ها با سیستم تک صدایی فرهنگی حتی توانستند پیشرفت اقتصادی صنعتی کنند اما ، به موجب فشارهای داخلی از ناحیه اقوام غیر آریایی و فشار های خارجی از ناحیه سایر دول اروپایی ، ثبات سیاسی آلمان به خطر افتاد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"جنگ سرد"

 

"نمود بارزتر تک صدایی فرهنگی"

 

  ایدئولوژی کمونیست ، برای مردم شوروی نوعی چارچوب محدود مشخص می کرد که بر طبق آن : خوراک ، پوشاک ، کار ، تحصیل ، حقوق ، ازادی و ... مردم را فقط در چارچوب قوانین دولت می توان یافت. و همه افراد و گروه ها ، اعم از مذهبی ها ، فرهنگی ها ، تجار ، سنتی ها ، متجدد ها ... نباید هیچ گونه اعتراضی کنند. و اگر اعتراضی کنند ، دولت می تواند برای سرکوب آنها اقدام کند ، همانطور که در تاریخ شوروی ، هفته درخت انسان ثبت شده ، که طی آن دولت شوروی اعتراش کشاورزان را با کشتن آنها و از ناحیه بالا تنه کاشتن اجساد آنها در زمین ، پاسخ می دهد.

این یعنی تک صدایی فرهنگی ، یعنی باید و باید همه اقشار جامعه گوش به فرمان من باشند و هیچ اعتراضی را وارند ندانند.

شوروی با صدا و شعار کمونیست ، و برقراری عدالت در جهان ، به حمایت و دخالت در امور سایر کشورها پرداخت. اندیشه های کمونیستی که ریشه آن از متفکر بزرک کارل مارکس بود ، با تغییرات بزرگی توسط لنین در شوروی عملیاتی شد. حزب کمونیست به رهبری لنین و استالین و ... تمامی گروه ها و اقشار و نخبگان شوروی را تحت لوای خود قرار داد و اساسنامه حزب کمونیست را به عنوان فصل الخطاب جامعه سیاسی شوروی قرار داد.

در عرصه روابط بین الملل نیز : نکته مهم دیگری جاه طلبی کمونیست ها بود ، انها در منشور خود اعلام کردند که از هر جنبشی رهایی بخش در دنیا حمایت خواهند کرد . و این به آن معنی بود که می خواهند سیستم تک صدایی خود تبلغ کنند و سایر کشورها را نیز تحت لوای این سیستم در آورند.

  جنگ سرد اصطلاحا به جنگی اطلاق می‌شود که از تنش‌ها، کشمکش‌ها و رقابت‌ها در روابط آمریكا، شوروی سابق و هم‌پیمانان آنها در طول دهه‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۹۰ بوجود آمد.

در سال ۱۹۴۵ و پس از پایان جنگ جهانی دوم تنش بین آمریكا و اتحاد جماهیر شوروی آغاز شد و تا سال ۱۹۴۷ افزایش یافت. (7)

  در طول این زمان رقابت بین این دو ابرقدرت در عرصه‌هایی از قبیل نظامی، ایدئولوژی، روانشناسی، جاسوسی، ورزش، تجهیزات نظامی، صنعت و توسعه تکنولوژی ادامه داشت.

  این رقابت‌ها، مسابقات فضایی، پرداخت هزینه‌های گزاف دفاعی، مسابقات سلاح‌های هسته‌ای و تعدادی جنگ‌های غیرمستقیم با خود به همراه داشت.

  در طول این جنگ، درگیری نظامی مستقیمی بین نیروهای آمریكایی و شوروی رخ نداد، اما گسترش قدرت نظامی، کشمکش‌های سیاسی و درگیری‌های مهم بین کشورهای پیرو و هم‌پیمانان این ابر قدرت‌ها از دست‌آوردهای جنگ سرد به حساب می‌آید. (8)

بلوک بندی هایی که در این دوره شاهد هستیم به نوعی تقابل سیستم چند صدایی فرهنگی با سیستم تک صدایی فرهنگی است ، در یک بلوک فقط اندیشه کمونیستی است که با پیمان ورشو به اوج خود می رسد و کشورهای اروپای شرقی به قسمتی از حوزه امنیتی استراتژیکی شوروی اضافه می شوند. در طرف مقابل اندیشه های لیبراستی در مقابل این طیف قرار می گیرند.

  آمریكا  و شوروی كه در طول جنگ جهانی دوم در مقابل آلمان نازی متحد بودند، حتی قبل از پایان جنگ بر سر چگونگی دوباره‌سازی جهان پس از جنگ با هم اختلاف داشتند.

  پس از جنگ جهانی دوم در حالی که آمریکا در تلاش بود تا کمونیسم را در جهان محدود کند، گستره جنگ سرد به تمام جهان به ویژه اروپای غربی، خاورمیانه و جنوب شرقی آسیا کشیده شد.

  در نهایت در انتهای دهه ۱۹۸۰ و با دیدارهای مقامات عالی رتبه که به وسیله آخرین رهبر شوروی؛ میخائیل گورباچف ترتیب داده شد و برنامه‌های اصلاحی وی، جنگ سرد پایان یافت.(9)

 

بررسی تاثیر سیستم تک صدایی کمونیستی بر ثبات سیاسی شوروی و هم پیمانانش

  در شوروی ، مردم خود قیام کردند ، و بعد از قیام خود اندیشه کمونیستی را به عنوان ایدئولوژی برگزیدند که حرف مارکس نبود بلکه تحریف لنین و سایرین بود. به هر حال مردم شوروی مخصوصا کارگران احساس می کردند که تحت لوای این مکتب به سعادت می رسند اما زمانی که دیدن جامعه دچار خفقان شده و اندیشه های غیر مارکسیستی که پتانسیل رشد و توسعه کشور را دارند نمی توانند بروز کنند ، نوعی دلزدگی ایجاد شد. زمانی که فریاد های شنیده نشود ، نوعی نارضایتی به همراه دارد، و این نارضایتی ممکن است به نوعی خشونت نمایانگر شود و به این شکل ثبات سیاسی جامعه بر هم بخورد.

  اما هم پیمانان شوروی ، از فروپاشی این کشور درس های بزرگی گرفتند . چین ،  کوبا ، کره،  و ویتنام ، به این موضوع پی بردند که برای بقای بیشتر باید به نوعی از سیستم تک فرهنگی افراطی کوتاه آمد. چین بطوری به اصلاحات فرهنگی و سیاسی خود دست زد که عده ای در حال حاضر این کشور را یک کشور با سیستم سرمایه داری آزاد می نامند.

به طور کلی کشورهایی از سیستم تک صدایی فرهنگی استفاده می کنند که عموما از افراد دیکتاتوری استفاده می کنند مثل شوروی ، المان نازی ، ایتالیا موسیلینی ، کوبا ، کره شمالی ، عربستان ، عراق دوره صدام و ...

وعبور از این سیستم و رسیدن و قدم گذاشتن در سیستم چند صدایی فرهنگی ، کاری بزرگ و جاه طلبی عظیم است که شوروی نیز از آن محروم بود اما کشور هایی نظیر چین در این عرصه به الگویی تبدیل شدند که کاری بس بزرگ بود.

به طوری که چین با این تغییر استراتژی به یکی از کشورهای با ثبات دنیا و با امنیت دنیا تبدیل شده است و سالانه میلیاردها دلار سرمایه خارجی را جذب می کند. و این ثبات سیاسی و پیشرفت اقتصادی را مدیون برقراری سیستم چند صدایی فرهنگی است.

ادامه مطلب
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: توسعه فرهنگی، جامعه شناسی سیاسی، توسعه اجتماعی،     | نظرات()

امنیت در نظام بین‌الملل جدید؛ سناریو‌ها و مسائل

روندهای موثر در شکل‌گیری امنیت طی دوره جنگ سرد، چندی است که از اعتبار ساقط شده‌اند. ساختاری کاملا نوین- و البته مبهم- جایگزین گردیده [که حتما] مسائل خاص خود را دارد». [۱]

عبارت ساده ـ ولى تأمل‌برانگیز ـ «دونالد اسنو» (Donald Snow) در خصوص ساختار آتى امنیت بین‌الملل، حکایت از وجود دغدغه‌اى بنیادین نزد بسیاری از تحلیلگران مسائل امنیتى و نویسندگان این حوزه  دارد که جوهره آن را این پرسش شکل مى‌دهد: «روندهای اساسى‌ای که تکلیف امنیت در عرصه بین‌المللى را مشخص مى‌سازند، کدامند؟» به تعبیر «جان مک‌گین» (John G.Mc Ginn) شرایط تازه‌اى پدیدار شده است که در آن، ماهیت، گفتمان و روش‌هاى راهبردی تمامأ دستخوش تحول شده‌اند. بنابراین ما در آستانه جهانى تازه قرار داریم که معادلات راهبردی آن با اصول، مبانى و قواعد پیشین، ضرورتأ حل و فصل نمى‌شوند. [۲]

درصورت پذیرش این ایده- که تردید اندکى مى‌توان در صحت آن سراغ گرفت. [۳]

لازم مى‌آید تا محتوای ساختارهای نوین امنیت به بحث گذارده شود و مهم‌ترین موضوعاتى که احتمالأ در دستور کار برنامه امنیتى نظام بین‌الملل قرار خواهد گرفت، استخراج گردد. نتیجه چنین پژوهشى از آن روى مهم است که مشخص مى‌سازد مرکز حقل تحولات امنیتى- که بر اساس آن ساختارهای مختلف امنیتى استوار خواهد شد ـ کدامند. بدیهى است که شناخت و درک ما از این موضوعات، مى‌تواند سمت و سوی مطالعات نظری و پیشنهادهای عملى در حوزه امنیت ملى را مشخص سازد.

برای این منظور لازم مى‌آید تا نخست، سناریوهای اصلى در خصوص ساختار امنیت جهانى شناسایى و عناصر اصلى در آنها مشخص شوند. پس از آن و از طریق تحلیل روندهای تنش‌زا در هر یک از این سناریوها مى‌توان نسبت به استخراج عمده‌ترین مسائل امنیت جهانی در قرن بیست ویکم اقدام نمود.

الف. سناریوها

«اگرچه شناخت نظم جهان در آینده کارى دشوار است، اما چنین به نظر می‌رسد که... در پى شکست علوم دقیقه در سامان‌بخشى به معادلات این حوزه... چاره‌اى جز اقبال به آینده‌شناسى از رهگذر توجه به احتمالات مختلف نباشد». [۴]

چنان که «رابرت کاکس» (Robert Cox) نیز به درستى اظهار داشته، «سناریوسازی» را مى‌توان یک راهکار مناسب برای گمانه‌زنی از وضعیت آینده به شمار آورد که امکان طراحى راهبرد ملى در ظرف زمانى بلندمدت را به بازیگران سیاسى مختلف، در فضای متحول امنیت بین‌المللى مى‌دهد. در ارتباط با ساختار «نظم بین‌الملل» که منبع شناخت مسائل اصلى امنیت در قرن ۲۱ به شمار می‌آید، می‌توان دو سناریوی اصلى را از یکدیگر تمییز داد که عبارتند از:

اول. سناریوی آمریکایى

«فروپاشى اتحاد جماهیر شوروی، رقیب دیرینه ایالات متحده آمریکا، دلالت بر آن دارد که آمریکا در موقعیت بی‌بدیلى قرار گرفته است. این کشور اولین وتنها قدرتى است که به مقام قدرت جهانى دست یافته است». [۵]

از زمانى که «زبیگنیو برژینسکى»، در کتاب «صفحه شطرنج جهانی» به سال ۱۹۹۷ این ایده را اظهار داشت، تاکنون طیف متنوعى از متون و دیدگاه‌ها منتشر و عرضه شده است که محتوای تمامى آنها را این استدلال اصلى شکل مى‌دهد که: توان ایالات متحده به عنوان تنها ابرقدرت قرن بیست ویکم به اندازه‌ای است که مى‌تواند در مدیریت و هدایت مسائل و روندهای نظم جهانی به‌صورت موثری ایفای نقش نماید. از این منظر برآورد راهبردى قدرت آمریکا در حوزه‌های سخت‌افزاریى چون اقتصاد، فناوری و مهم‌تر از همه «نظامى»، حکایت از آن دارد که هیچ قدرتى را نمى‌توان سراغ گرفت که توان مقابله و رقابت با آمریکا را داشته باشد. [۶] این وضعیت با نگاه به جایگاه برتر اقتصادى آمریکا (که با ۲۵ کشور توسعه یافته بعد از خود برابر است) و توان نظامى آن کشور (که با ۹ کشور قدرتمند نظامی بعد از خود برابری مى‌کند) شناسانده مى‌شود. [۷] از سوى دیگر طرح ایده «قدرت نرم» از سوی اندیشه‌گرانى چون «جوزف نای» چشم‌انداز جدیدی را بر معادلات قدرت در نظام بین‌المللى گشود که به زعم تحلیلگران و نویسندگان این رویکرد بیانگر وجه دیگری از برتری آمریکا در نظام بین‌المللى مى‌باشد . تعبیر نای از قدرت نرم که بر محور «توان بازیگر براى جلب و ترغیب دیگران جهت انجام خواسته‌های وی» قرار دارد، به طور طبیعى از سطح «اجبار و تحمیل» فراتر رفته و دلالت بر «مشروع پنداشتن» اقدامات اعمال کننده قدرت از سوی دیگر بازیگران دارد. بنابراین مشاهده می‌شود که وی از این منظر رویکردی انتقادی نسبت به میزان قدرت نرم آمریکا اتخاذ مى‌کند. [۸] اما این مفهوم نزد اندیشه‌گرانى همانند «روزماری فوت» وجه ایجابى یافته و با استناد به تجاربى چون حمله به افغانستان، مبارزه با تروریسم و یا اقبال به ارزش‌های لیبرال دمکراتیک در گستره جهانى، به آنجا مى‌رسند که قدرت نرم آمریکا در آستانه قرن ۲۱ به بیشترین میزان ممکن رسیده و همچون قدرت سخت، نوعى برتری را برای این کشور به ارمغان آورده است. [۹] به تعبیر «هنری کسینجر»:

«ایالات متحده در آغاز هزاره جدید از چنان توفق و برتریى برخوردار است که بزرگ‌ترین امپراتورى‌هاى گذشته نیز همتا و نظیر آن نبوده‌اند. آمریکا در تمامی زمینه‌ها ... از برترى چشم‌گیرى در جهان برخوردار است. موقعیت ممتاز آمریکا، این کشور [را] به جزء اجتناب‌ناپذیر ثبات بین‌المللى تبدیل [ساخته]». [۱۰]

بر این اساس ساختار نظام بین‌الملل ترکیبى از عناصر زیر خواهد بود که تمامأ بر محور «هژمون» تعریف مى‌شوند:

1.         متحدان

چنانکه «دیوید لیک» نشان داده، این بازیگران نزدیک‌ترین قلمرو به هژمون را تشکیل مى‌دهند و در وضعیتى هستند که:

اولا: داراى حوزه‌های ویژه نفوذ خود مى‌باشند. هژمون نیز از تعرض و اعمال نفوذ در حوزه‌های اختصاصى که منافع حیاتى ایشان را شامل می‌شود، خودداری مى‌کند. ثانیأ: در سایر مناطق منافع مهمى دارند که ایفای نقش آنها را ضروری مى‌سازد. [۱۱] منطق عملیاتى این بازیگران، صیانت از منافع حیاتى در منطقه انحصاری و همکاری و چانه‌ژنى با هژمون برای تأمین منافع مهم‌شان در سایر مناطق است. اتحادیه اروپا، روسیه و چین در این ساختار از بازیگران اصلى این حوزه به شمار می‌روند. [۱۲]

2.         همکاران

در دومین قلمرو تعدادی از بازیگران قرار دارند که اگرچه از حیث برآورد راهبردی در وضعیت مطلوبى قرار دارند، اما بنا به دلایل متعدد از قرار گرفتن در جبهه مقابل هژمون احتراز مى‌کنند. این بازیگران بنا به تحلیل «دیوید لمپتون» و «ریچارد ایونیگ» در پى آن هستند تا از طریق «همکاری سودمندانه» با هژمون به اهداف خویش نایل آیند. [۱۳]

3.         معارضان

اگرچه در فرهنگ نظام بین‌الملل بین «مخالفت» و «تعارض»، تفاوت معنایى و عملیاتى وجود دارد؛ اما این مرز معنایى در فضای هژمونیک از بین رفته و مطابق تحلیل «هنری کسینجر» حاکمیت منطق «یا با ما- یا بر ما»، مخالفت را به طور طبیعى به تعارض تبدیل مى‌سازد، در قلمرو سوم، مى‌توان مجموعه‌ای از بازیگران را سراغ گرفت که کم و بیش «مخالف» یا «معارض» هژمون هستند. [۱۴]

4.         همرا‌هان

گذشته از بازیگران سه قلمرو بالا، سایر کشورها در حاشیه معادلات امنیتى نظام بین‌الملل قرار دارند. «ادوین فیولنر» ویژگی این کشورها را چنین برمى‌شمرد:

اولا: این کشورها درگیر مسائل داخلى خود هستند و از حضور در عرصه بین‌المللى به‌صورت موثر عاجزند.

ثانیأ: شدیدأ از مخالفت با هژمون و تحمل هزینه‌های ناشى از آن پرهیز دارند.

ثالثا: تابع منطق همرنگى با جامعه جهانى هستند.

اینان، با اتخاذ سیاست سکوت تا مشخص شدن، سمت و سوى روندهای سیاسى جهانى و سپس پذیرش آنها (به‌صورت تصریحى یا تلویحى)، سعی مى‌نمایند از کوران تحولات امنیتى به سلامت عبور نمایند. [۱۵] [نگاه کنید به نمودار شماره ۱]

دوم. سناریوى اروپایى

«ایالات متحده آمریکا دلایل متعدد و قابل قبول بسیارى دارد تا از شکل‌گیرى اروپایی متحد استقبال نماید،... اما نباید از نظر دور داشت که تحقق کامل چنین پدیده‌اى مى‌تواند به معنای شکل‌گیری رقیبى تازه براى آمریکا در عرصه جهانى نیز باشد... چنین اروپایى به هرحال مشکلاتى هم براى آمریکا خواهد داشت». [۱۶]

بنیاد سناریوى اروپایى را چنانکه «ریچارد کوگلر» نیز مورد توجه قرار داده، تمایل این اتحادیه برای ایفای نقش موثر جهانى شکل مى‌دهد. به عبارت دیگر مى‌توان دو رکن اصلى در سیاست بین‌الملل اتحادیه را چنین برشمرد:

رکن اول: اتحاد راهبردی با ایالات متحده آمریکا

مطابق برآورد امنیتى «گروه کاری مستقل» مؤسسه بین‌المللى تحقیقات صلح استکهلم، ماهیت امنیت اروپا چنان است که آن را نمى‌توان محصول جنگ و منازعه

 

نمودار شماره (۱) ساختار- امنیت جهانى:

سناریوی آمریکایى دانست. بلکه نظام امنیتى این اتحادیه به‌تدریج و از رهگذر مذاکره و توافق در خصوص هنجارها، تأسیسات و سازمان‌های حقوقى مشترک و فراگیر، حاصل آمده است. بنابراین نظام امنیتى اروپا به‌صورت سنتى و تاریخى از ناحیه اتحاد با آمریکا تأمین شده و عمده تحلیلگران اروپایى- آمریکایى بر استمرار این وضعیت تاکید دارند. [۱۷] افزون بر آن، تهدیدات امنیتى احتمالى اتحادیه اروپا (اعم از تکوین و ظهور منازعات قومی- مذهبى، تنش‌هاى اجتماعى احتمالى از ناحیه توسعه اتحادیه، یا مشکلات زیست محیطى و...) چنانند که با همکاری موثر ایالات متحده قابل مهار و دفع خواهند بود. [۱۸] در این زمینه مى‌توان به وجود بنیاد‌های فلسفى مشترک نزد دو بازیگر، [۱۹] پیدایش تهدیدات مشترک برای آنها، [۲۰] و آگاهى طرفین از نتایج نامطلوب واگرایى بین اروپا- آمریکا برای منافعشان در مناطق مختلف جهان [۲۱] اشاره داشت که تمامأ دو بازیگر را بدان‌جا رهنمون مى‌سازد تا محکم‌ترین ائتلاف جهان آینده را در این ناحیه پدید آورند که مبتنى بر منافع راهبردی اروپا و آمریکا باشد. [۲۲]

رکن دوم. خروج از زیر چتر هژمونى آمریکا

على‌رغم مجموع استدلال‌های ارایه‌شده، چنین به نظر مى‌رسد که اتحادیه اروپایى در فضای مبتنى بر نبود اتحاد جماهیر شوروی، دیگر تمایل چندانى به استمرار راهبردهاى پیشین که با رهبری بلامنازع آمریکا شناخته مى‌شد، ندارد. از جمله عواملى که اتحادیه را به اصلاح وضعیت پیشین خود و ورود به عرصه معادلات جهانى در نقش یک راهبر مستقل و موثر، ترغیب مى‌نماید؛ مى‌توان به موارد زیر اشاره داشت:

1.         موضوعیت یافتن منافع اقتصادی که برای اتحادیه اروپا بسیار حائز اهمیت است و به تعبیر «رابرت گیلپین» موتور محرکه بسیاری از مناسبات و تحولات بنیادین در قرن بیست ویکم را شکل مى‌دهد. [۲۳] از این منظر، نیاز فزاینده به انرژی، توسعه صنعت، بازارهای مصرف و جریان سرمایه جهانى به عوامل اصلى در شکل‌دهى به قدرت جهانى تبدیل می‌شوند و اتحادیه اروپا با تفطن به این موضوع، مایل نیست- و نمى‌تواند- از این بعد از قدرت چشم‌پوشى کند. [۲۴]

2.         موضوع دیگر به ارتقای توان راهبردی اتحادیه بازمى‌گردد که بنا به تحلیل «اندرو راثمل» به‌طور طبیعى، اقبال جهانى به محوریت نقش اتحادیه اروپا در نقد سیاست یک‌جانبه‌گرایى آمریکا را افزایش مى‌دهد. [۲۵] بر این اساس، افزایش تقاضای جهانى در تغییر الگوی سیاست خارجى اتحادیه تاثیرگذار بوده و اتحادیه تلاش خواهد نمود تا وضعیت نامتعادل پس از جنگ جهانى دوم را به نفع اتحادیه تا حدودی اصلاح نماید. در این راستا مى‌توان تقویت نقش اتحادیه در سیاست بین‌الملل را به مثابه بهترین اقدام موثر، ارزیابى کرد.

نتیجه جمع بین این دو رکن، شکل‌گیری راهبردی مى‌باشد که بر مبنای منطق «رقابت برای شراکت» عمل مى‌نماید. جوهره اصلى این راهبرد را گزاره‌های زیر شکل مى‌دهد:

1.         اتحادیه اروپا با الگوى هژمونیک در گستره نظام جهانى مخالفتى ندارد.

نظرات ارایه شده از سوى تحلیلگران مختلف بر روی سایت ناتو در پاسخ به این سؤال که «امنیت همگانى در آینده چگونه تضمین مى‌شود؟»، دلالت بر این نکته دارد که خروج از وضعیت هرج و مرج‌گونه جز با نقش‌آفرینى مؤثر کانونى مقتدر که تصمیمات آن از ضمانت اجرایى لازم برخوردار باشد، میسر نیست. [۲۶] بر این اساس، سیاست امنیتى با اقتدار اجرایى پیوند خواهد داشت و اتحادیه با اعمال فشار برای ایجاد امنیت مطلوب، مخالفت بنیادی به عمل نخواهد آورد.

2.         اتحادیه اروپا خود را بدیل ایالات متحده آمریکا نمى‌داند.

در پى فروپاشى اتحاد جماهیر شوروی، برخى از کشورها به دنبال آن بودند تا به نوعى کانون‌های بدیلى (از قبیل روسیه، چین و یا اتحادیه اروپا) را برای آن بازیگر در مقابل ایالات متحده آمریکا بیابند. [۲۷] در این میان، اتحادیه اروپا از جذابیت‌های بیشتری برخوردار بود. اما چنانکه ذکر شد، اتحادیه نه توان و نه انگیزه پذیرش این نقش را دارد . بالعکس مطابق استدلال حاضران در همایش «آینده سیاست خارجى و امنیتى اتحادیه اروپا»، حضور قدرتمند آمریکا یکى از ارکان سیاست امنیتى مطلوب اتحادیه به شمار مى‌رود؛ چرا که ضمن ایجاد سدی دفاعى در مقابل جریاد انتقادى نسبت به اقتدارگرایى اروپایی، مى‌تواند به ایجاد فضای مساعد برای حضور اروپا در سایر مناطق جهان (اعم از اقتصادی، سیاسى و ارتباطاتى) کمک کند . همچنین آمریکای قدرتمند می‌تواند ضمانت اجرایى کارآمد برای تحقق الگوی حقوقى مطلوب اتحادیه (مبتنى بر اصول حقوق بشر اروپایى)، به حساب آید. [۲۸] ملاحظاتى از این قبیل دلالت بر آن دارد که وجود یک آمریکا با قدرت نظامى برتر و حتى دارای گرایش‌های نظامى‌گرایانه مى‌تواند در راستای اهداف بلندمدت اروپا مورد ارزیابى قرار گیرد.

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: نظریه های روابط بین الملل،     | نظرات()

گفتمان اسلام‏گرایان در برابر پست مدرنیته


پست مدرنیسم: نشان بحران مدرنیسم‏

نویسنده: پرویز منظور
مترجم: مهدى حجت 1

ظهور پست مدرنیسم نشانه بحران مدرنیسم است، كه بحران معنا نام دارد. هر چند كه امروزه مدرنیسم در مواجهه با این بحران، خود را از یك دكترین حقیقت یاب مبتنى بر این همانى عقل و دانش، به یك ضد دكترین مدعىِ نسخِ خودانگاره حقیقت در حوزه فلسفه و علم تبدیل مى‏كند، امّا این مدرنیسم متنبّه نیز نمى‏تواند طرف گفت‏وگوى اسلام قرار گیرد. از نظر نویسنده، بحران معنا همچنان در مدرنیسم وجود دارد و این بحران، انسان را به بى‏معنایى مى‏كشاند. علاوه براین هر نوع گفت‏وگویى بین اسلام و پست مدرنیسم نیز تناقض گونه است، چرا كه گفت‏وگویى خواهد بود بین یك دكترین استعلایى و حقیقت و یك ضد دكترینى كه حقیقت جهان شمول و امر استعلایى را انكار مى‏كند. براین اساس اندیشه اسلامى هم باید سقوط عقل روشنگرى را مورد توجه قرار دهد و هم بدون افتادن در ورطه پست مدرنیسم، دیدگاهى آشتى جویانه از انسان ارائه كند تا از این طریق تعهد خود را در قبال وحدت اخلاقى نوع بشر تجدید نماید.

واژه‏هاى كلیدى: مدرنیسم، پست مدرنیسم، اسلام گرایان، بحران معنا و گفت‏وگو.

مقدمه‏

مدرنیته امروزه با بحران مواجه است. این بحران، نه بحران قدرت كه بحران معنا، نه بحران ثمربخشى ابزارهاى مدرن كه بحران مشروعیت اهداف مدرن، نه بحران توانایى قهرمانان مدرنیته در پیش بردن پروژه آن كه بحران در اصل نیكى و درست بودن خود این پروژه است، زیرا جوامع مدرن در مواجهه با چالش‏هاى درونى حكومت، اقتصاد و عوامل سامان دهنده اولیه شرایط انسانى، مطابقت با نظام مدرنیستى اشیا، درمانده و ناتوان نیستند، همچنین سازمان‏هاى سیاسى مدرن نیز در مقابل هیچ تهدیدى از جانب دشمنان خارجى بى‏دفاع و آسیب‏پذیر نیستند. به هیچ وجه هیچ برده‏اى در درون حصارهاى روم جدید وجود ندارد و هیچ قومى از بربرها پشت دروازهاى آن نیست، با وجود این ساكنان شهرهاى مدرن شادمان نیستند، آنها فیروز و شاد و سرمست نیستند، بلكه احساس سردرگمى و سرزنش مى‏كنند. سردرگم به دلیل این كه مدینه جهانى آنها مدینه‏اى است فاقد خوى انسانى، و احساس سرزنش به دلیل درك این نكته كه هیچ مدینه‏اى در تاریخ تا كنون نتوانسته هارمونى عدالت یا حقیقت كامل را تحقق بخشد. بنابراین آنها با نگرانى و ناامیدى دریافته‏اند كه وعده‏هاى مدرنیته براى ایجاد آرمانشهرى كه از آن دم مى‏زد و جهان‏شهر انسانى هیچ‏گاه تحقق نخواهد یافت، و این كه تمام مردان و قهرمانان مدرنیته قادر نخواهند بود تا هامپتى - دامپتى (تكه پاره‏هاى) انسانى ما را دوباره گردهم آورند. تنها بدین معنا - یعنى ناتوانى عقل مدرن در به انجام رساندن وعده‏اش مبنى بر تحقق الگویى از نظم كامل تاریخى - است كه عبارت «بحران مدرنیته» مشروعیت مى‏یابد و تفكر موجود نیز بر آمده از همین بن بست فكرى است؛ از این رو بصیرت فلسفه معاصر دارد ماهیت این بحران را آشكار مى‏كند و آن این كه مدرنیته دیگر قادر نیست تا به مثابه یك دكترین عمل كند، همچنین دیگر نمى‏تواند هیچ ادعایى در مورد هرگونه جهان‏بینى منسجم یا هستى‏شناسى معنادار داشته باشد؛ به عبارت دیگر، تمام ادعاهاى تجویزى مدرنیته، رهنمودهاى بى‏شمارش در باب اتوپیاهاى اجتماعى و پروژه‏هاى توسعه، چیزى بیشتر از پیش داورى‏هاى فرهنگى و تاریخى تمدن حاكم نیستند. اینها همه مجادلات قدرت، توسط قدرت و براى قدرت است. گفتمان عقل كمتر از ساخت تاریخى‏اى كه وحى دارد، نیست و درست به همان اندازه اقتدارگراست.

تاریخ حاكم بر تئورى‏

به نحوى متناقض نماعقل مدرن (روشنگرى) كه به خاطر كشف تاریخ به خود مى‏بالید و ادعاى متافیزیكى والا در مورد وجود تاریخى را در برابر ابدیت فرازمانى، منزل حقیقى انسان مى‏دانست، اكنون با فاجعه آمیزترین پیامدهاى ناشى از حقایق خودش خوار و زبون مى‏شود، چه این كه منطق «چه كسى در عوض از محافظان محافظت مى‏كند؟» تصدیق این امر را كه خود عقل محصول تاریخ است و نه محك و معیارى فراتاریخى براى راستى و ناراستى، ناگزیر مى‏كند. به عبارت دیگر، تنها نه یك عقل جهان شمول كه كثیرى از عقل‏هاى محلى، تاریخى و همسان وجود دارند. بنابراین سؤال همیشگى فلسفه درباره ماهیت بهترین نظام، پرسش غیرقابل اجتناب هر فرد انسانى درباره هدف و غایت هستى انسانى نمى‏تواند در محضر دادگاه عقل حل و فصل شود. اما این خوارى و زبونى عقل در برابر اسرار هستى انسان مایه تأسف و شرمسارى نو راست كیشى نسبى گرایى نیست. برعكس، شكست عقل روشنگرى در فایق آمدن بر تمرد و نافرمانى تاریخ در برابر تئورى به عنوان دلیلى بر ماهیت برهم كنشى و دلبخواهانه ادعاهاى حقیقت تلقى مى‏شود.
حقیقت، بنابر ایده نهیلیسم، چیزى نیست جز نقاب عقل كه قدرت به تن مى‏كند، حقیقت بازى لفظى است، استراتژى گفتمانى براى حفظ برترى قدرت‏هاى موجود است. بنابراین تمام تمهیدات جهانى، همه تئورى‏هاى بزرگ، همه فرا روایت‏ها و ایدئولوژى‏ها، دكترین‏هاى سیاسى و نیز روش‏هاى تحلیل مهندسى اجتماعى - براى موجود ما بعد متافیزیكى آگاهى یافته دیگر هیچ مشروعیتى ندارند. پیشتر در زمان تعین مدرنیته، هیچ تحیر و سردرگمى‏اى راجع به اسرار هستى انسان، هیچ فروتنى‏اى در مقابل برهم‏كنشى شرایط انسانى و هیچ ترس و وحشتى از مستورى هستى كه تمام گفتمان‏هاى مدرنیستى و پست مدرنیستى امروز را شكل مى‏دهد، وجود نداشت. بر عكس، ادعا مى‏شد از آن جا كه افشاگرى فلسفه از «فریبكارى عقل»، این همانى امر عقلانى و امر واقعى، همخوانى و تطابق امر هنجارى و امر تجربى را نمایان مى‏ساخت، تاریخ پایان یافته و اتوپیاى بى‏پایان و ابدى نوع بشر نزدیك مى‏نمود. تمام چیزهایى كه یك جامعه باید انجام مى‏داد عبارت بود از تقلید از سرمشقى كه روح اروپایى فراهم مى‏كرد، پیروى از منحنى پیشرفت و توسعه آن در «تاریخ جهانى»، و درك محسنات یك نظم اجتماعى كامل كه در پى‏داشت. بدین ترتیب كشف تاریخ به عنوان یك سیستم و یك هنجار قابل رمزگشایى و هدف پیش بینى‏پذیر توسعه، تاریخ را به جامعه‏شناسى تغییر شكل داد، موجبات تكنولوژى‏هاى اتوپیایى مهندسى اجتماعى را فراهم كرد. تمام رنج‏ها و محنت‏هایى كه در نتیجه این تجربیات روى داد و در واقع مشروعیت بخشى سیاست‏هاى نسل كشى و پاكسازى قومى كه ارمغان مدرنیته نیز محسوب مى‏شود، همه مى‏توانند مستقیماً به ادعاهایى مبنى بر این كه عقل انسان در فرآیند گسترش روح اروپایى و در هنگام پیشرفت دولت - ملت در تاریخ، توانسته بود غایت حقیقى انسان را كشف كند، نسبت داده شود.
امروزه مى‏دانیم كه نمى‏توان بر بن بست اخلاقى و فكرى‏اى كه هر فیلسوف «عام» تاریخ با آن مواجه است با وفادار ماندن به ادعاهاى آغازین مدرنیته مبنى بر توانایى عقل در تجویز و ارائه قاعده‏اى كامل براى هستى تاریخى، فایق آمد. در واقع، از نظر اخلاقى تضاد بین قاعده و تاریخ كه در درون پارادایم روشنگرى اجتناب‏ناپذیر است، تنها در صورتى از بین مى‏رود كه ما با عقل جهان‏شمول وداع كنیم. به دلیل این كه عقلى كه مسیر تاریخ جهان را معین مى‏كند، عقلى است كه بر اراده اخلاقى سیطره دارد، درست مانند تاریخى كه از دستورهاى اراده اخلاقى پیروى مى‏كند هر نظامى از عقل جهان‏شمول و حاكم را زاید و غیرضرورى مى‏نمایاند. اگر اخلاق به كارگیرى اراده آزاد باشد، پس نمى‏تواند درون محدویت‏ها از هر نوع كه باشد از جمله محدودیت‏هاى ناشى از عقل، عمل كند، همین طور اگر عقل جوهر انسان باشد نمى‏تواند بدون این كه قواعدى را تجویز كند كه براى «همه زمان‏ها و همه مكان‏ها» معتبر باشد، باز ایستد.
از این رو این بن‏بست از طریق یكى از این دو استراتژى مى‏تواند رفع شود: یا باید حاكمیت وجود (تاریخ) بر قاعده (تئورى) را پذیرفت و اصول اخلاقى را از گفتمان عقل به طور كلى بیرون كرد، یا حامى اولویت قاعده بود و در این صورت تاریخ را از این دیدگاه تئوریكى بیرون كرد. تاریخمندى بى‏قاعده یا قاعده‏مندى غیرتاریخى، عقل (فراتاریخى) یا بى‏نظمى تاریخ (فراعقلى)، هر كدام از این‏ها كه باشد، اصول اخلاقى یا توسط عقلانیت تئوریكى ثابت مى‏شوند و یا به واسطه اتفاقات سیاسى از بین مى‏روند. در این صورت، به طور متناقض نما میراث روشنگرى - كه بیشترین نگرانى‏ها را براى روح مدرن موجب مى‏شود - از این بینش نشات مى‏گیرد كه وضعیت انسانى، زمانى كه از وابستگى‏هاى استعلایى‏اش بیرون رانده شد، «فراسوى نیك و بد» ظاهر مى‏گردد، یا اهداف انسانى، كه رنج و محنت او را تحمل‏پذیر و معنادار مى‏كند در بیرون از افق تاریخى قرار دارد و یا این كه انسان بدون شك «حیوانى خالق معنا» است و منبع اصول اخلاقى خودش است. اما در روند كنونى، این بحران تنها راه را براى حاكمیت نیهلیسم معاصر هموار مى‏كند، زیرا جهان مدرن فهم تمایز بین نیك و بد را كه بر اراده و قصد انسان استوار نیست، به طور روزافزونى مشكل مى‏یابد و با وجود این، معتقد است داورى‏هاى هنجارى با ادعاهاى تجربى تأیید نمى‏شوند و این امر در نهایت موجب ناامیدى از امكان حفظ هر گونه تمایز بخشى بین راستى و ناراستى شده است. با انكار امكان استعلا و آغاز شدن حاكمیت تاریخ بر تئورى، انسان مدرن زندگى در جهان بدون هنجارها را برگزیده است. جهان او جهانى شناختى است كه فاقد امكان داورى اخلاقى است.

از دكترین تا ضد دكترین‏

امروزه مدرنیته خودش را از یك دكترین به یك ضد دكترین تبدیل مى‏كند؛ مدرنیته به جاى ادعاى هرگونه «حقیقت» براى الگوى جهان‏هاى درونى و بیرونى‏اش، اكنون ادعا مى‏كند كه خود انگاره «حقیقت» حداقل در حوزه فلسفه و علم منسوخ شده است. فلسفه مدرنیستى (كانتى) از توانایى‏اش در مشخص كردن خطى روشن بین عقل و غیرعقل مغرور بود و هست. مدرنتیه این - همانى عقل و دانش را مبناى استدلال خود قرار مى‏دهد، هر چیزى كه در محدوده عقل قرار مى‏گیرد، شناخته مى‏شود یا قابل شناسایى است، و هر چیزى كه بیرون از این قلمرو باشد قابل شناسایى نبوده در نتیجه امرى وابسته به حدسیات و اوهام است. بنابراین معضل پیش روى انسان مدرن این است كه او احتمالاً یا درون محدوده‏هاى این عقل باقى مى‏ماند و یاد مى‏گیرد كه با عدم قطعیت تمام حقایق و جهت‏گیرى تمام دانش‏ها مدارا كند، و یا ممكن است بیرون از مرزهاى عقل گام بردارد و احتمالاً معانى‏اى را از طریق درك و تجسمى از كل خلق كند؛ اما او احتمالاً این كار را تنها با این دلگرمى و اطمینان انجام خواهد داد كه چنین «كلى‏اى» همواره اختیارى و اثبات‏ناپذیر باشد.
بدنى ترتیب، آدم با ناهمخوانى مأیوس كننده دانش و معنا، یعنى ناسازگارى بین روش‏هاى علم، كه با توجه به ماهیت كاملاً تجربى‏اش ضرورتا تقلیل گراست و جست‏وجوى انسان براى معنا، كه قادر نیست تا از پرسش‏هاى «غیر علمى» كلیت و غایت احتراز كند، مواجه است.
ظاهراً مدرنیسم ضدجزمى مدرنیته در پى«شالوده شكنى» سوژه مدرنیستى، آشكار كردن بنیاد اصلى متافیزیكى گفتمان‏هایش و راززدایى از هر زبان و گفتمانى است. در واقع، طبق نظر ریچارد روتى، صریح‏ترین سخنگوى این فلسفه:
حقیقت تنها یك خصیصه زبان است؛ جایى كه جملات وجود ندارد، هیچ حقیقتى وجود ندارد، و این ایده كه جهان تصمیم مى‏گیرد كه چه توصیفاتى حقیقى هستند دیگر معنا ندارد.
[بعلاوه‏] از آن جا كه تنها توصیفات از جهان مى‏توانند صادق یا كاذب باشند، تنها جملات مى‏توانند صادق باشند، حقیقت منوط مى‏شود به توان بشر در ساخت زبان‏ها كه در آن جملات را بیان كند.
با فرض قرار دادن این - همانىِ حقیقت و زبان، پرده‏گشایى از مدرنیته و متافیزیك آن به نقطه‏اى رسیده كه ما انسان‏ها «دیگر هیچ چیز را پرستش نمى‏كنیم، هیچ چیز را امرى شبه ربوبى تلقى نمى‏كنیم و همه چیز، زبان، وجدان و جامعه‏مان را محصول زمان و تصادف تلقى مى‏كنیم». در نتیجه اتوپیاى ضد مدرنیستى اكنون ممكن است به عنوان «فرهنگ لیبرالیسم» كه كاملاً «روشن و سكولار» خواهد بود، درك شود. این چیزى خواهد بود كه در آن هیچ نشانه‏اى از الوهیت، چه در قالب جهان الوهیت یافته یا شخص الوهیت یافته، باقى نمى‏ماند. در چنین فرهنگى هیچ جایى براى این باور كه نیروهاى غیرانسانى وجود دارند كه انسان باید در برابر آنها پاسخ‏گو باشد، وجود ندارد. این فرهنگ نه تنها ایده مقدس بودن بلكه ایده‏هاى مربوط به «وفادارى و دلبستگى به حقیقت» و «برآورده كردن ژرف‏ترین نیازهاى روح» را رها كرده یا كاملاً مورد تعبیر و تفسیر مجدد قرار مى‏دهد. روند تقدس زدایى در عالم نظر در اوج خود به این منجر مى‏شود كه دیگر ما قادر نیستیم تا شاهد كاربردى براى این انگاره باشیم كه انسان متناهى، فناپذیر و تصادفاً موجود بتواند معناى زندگى‏اش را از چیزى غیر از انسان متناهى، فناپذیر و تصادفاً موجود دیگر كسب كند.

 

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    |    | نظرات()

مدرنیسم، پست مدرنیسم و مطالعات ارتباطی: بازخوانی یک بحث جاری

  نوشته‌های اخیر در مورد مطالعات ارتباطی به بیان رابطه‌ی میان اندیشه مدرنیست و پست مدرنیست به عنوان خصوصیتی دوگانه و متضاد تمایل دارند. من معتقدم چنین بازنمایی‌هایی، از توصیفات ناکافی پروژه‌های مدرنیست و پست مدرنیست و بینش‌های متفاوت از ارتباط منتج شده است.

بنابراین پیشنهاد می‌کنم در وراء یک دوگانگی مدرن ـ پست مدرن ساده حرکت کنیم و به جای آن، چهار وضعیت پراکنده‌ای را که نمایان‌گر فرضیات متفاوت درباره روابط میان ارتباط، هویت و شکل‌گیری دانش هستند به هم مرتبط کنیم. این گفتمان‌ها عبارتند از: الف) گفتمان بازنمایی (مدرنیسم پوزیتیویست)، ب) گفتمان استنتاجی (مدرنیسم تفسیری)، ج) گفتمان شک (مدرنیسم انتقادی) و د) گفتمان آسیب‌پذیری (پست مدرنیسم). در پایان به مجموعه «شرایط ارتباط پست مدرن» به عنوان راهی برای توضیح روابط میان تفکر پست مدرن و مطالعات ارتباطی، اشاره می‌کنم.

چندین شماره‌ی اخیر مجلات ارتباطی باب روز که بر اوضاع رشته‌ی حوزه ما متمرکز شده‌اند، نگرانی‌های مهمی را در مورد فرضیاتی که مطالعه‌ی ارتباط را تقویت می‌کنند به‌وجود آورده است. (اندرسن، 1993، بنتز، 1993، لوی، 1993، پترونیو، 1994) این شماره‌های ویژه تلاشی را برای پرداختن به بسیاری از مسائل معرفت‌شناختی، هستی شناختی و سیاسی که رشته‌‌ی ما را فراگرفته است، ‌ارائه می‌دهد. گرچه تحقق توافق عام بر اینکه آیا ارتباطات به عنوان یک رشته خود را مطرح خواهد ساخت و یا اینکه باید به این هدف دست بیابد، امری سخت و دشوار است اما، روشن است که دانشمندان علم ارتباط، درگیر مباحث مهمی در مورد ویژگی و خط سیر دانش ارتباط هستند.

در این مقاله من به بررسی مجموعه‌ی خاصی از موضوعات در مورد قرار دادن مطالعات ارتباطی در بافت جدال‌های کنونی و جاری در مورد رابطه میان مدرنیسم و پست مدرنیسم می‌پردازم. مسئله خاصی که من با آن درگیر هستم، توصیف رابطه میان مدرنیسم، پست مدرنیسم و مطالعات ارتباطی است. چنین توصیفاتی از مردود شناختن کامل روش‌های انتقادی، پست مدرنیست و فراساختارگرای ارتباط (مثلاً بسترم و دونحو، 1992، برگون، 1992، برگون وبیلی، 1992، الیس، 1992) تا اختصاص نسبتاً غیرانتقادی پست مدرنیسم به عنوان گزینه‌ای برای سنت مدرنیست در مطالعات ارتباطی مرتب شده‌اند. (مثلاً استکسارت، 1992، 1991) هر وضعیت به‌طور طنزآمیزی مدرنیسم و پست مدرنیسم را به صورت کمتر تئوریزه شده، رها می‌کند. در نتیجه موجب فقدان فهم پیوستگی و ناپیوستگی میان آنها می‌شود.

مثلاً "الیس" (1991)، نشان داد که «می‌توان نسبت به یک تئوری ارتباطی، از اصولی که از پست فراساختارگرایی به وجود می‌آیند و از تئوری انتقادی که آن را به‌وجود می‌آورند، متفاوت‌تر بود.» (ص 221) گرچه ممکن است با انتقاد "الیس" از فراساختارگرایی به عنوان یک اصل ناکافی برای یک تئوری ارتباطی مخالف باشم اما، من بیشتر از تلفیق ساده او از فراساختارگرایی و تئوری انتقادی و معنایی که آنها از سنتی یکسان (که من در مورد آن در زیر بحث کرده‌ام اما، آنها بحث نکردند) به آن رسیدند برآشفتم. توازن فراساختارگرایی و تئوری انتقادی به طور جدی دو سنت عقلانی مهم که تفکر اجتماعی کنونی بر آن استوار است و در نتیجه موجب بازتولید سوء تفاهم جاری در رشته‌مان می‌شود را غلط جلوه داده است. من نشان دادم که فراساختارگرایی و تئوری انتقادی برای گسترش تئوری‌های ارتباطی معنای بسیار متفاوتی دارند. همچنین تقلیل پست مدرنیست توسط "استوارت (=stuart)" (1991) به یک سوگیری «ساخت‌گرایی اجتماعی» ‌ی نسبتاً کلی، به مطالعات ارتباطی و تلفیق مدرنیسم (که به عنوان یک «پرادایم بازنمایی» واحد) با پوزیتیویسم، دشوار است.

این مقاله پیشنهاد می‌کند که ما چگونه ممکن است به‌طور ثمربخش‌تری روابط میان ارتباط، مدرنیسم و پست مدرنیسم را نظاره کنیم. هرگونه تلاش این‌ چنینی در یک سطح، یک اقدام مدرنیستی برای تحمیل ترتیبی است که در آن منتقد گمنام این مقاله آن را به عنوان «یک فضای نظری پیچیده و غیرمنعطف» توصیف کرد. به هرحال در اینجا مقصود بیان شرح کامل این روابط نیست. بلکه بیشتر پیشنهاد راه‌های مفید و ثمربخشی است برای متصل کردن مسائل ارتباطی، در زمانی‌که آنچه به عنوان «دانش» بر شمرده می‌شود، در وضعیت بی‌ثباتی و دگرگونی است. در واقع،‌ این به اصطلاح «بحران بازنمایی» است (جیمسون، 1984)، که سنگ بنای این مقاله را به وجود می‌آورد. به اختصار، نشان دادم که نظرات متفاوت (مدرنیست و پست مدرنیست) که در اینجا توضیح داده شد، به‌طور فزاینده‌ای چالش‌های رادیکالی را برای «پارادایم بازنمایی» و «تئوری تطابق» ایجاد کرد. با علم به این موضوع که اغلب به تحقیق علم اجتماعی روز وابسته است. پیشنهاد می‌کنم رابطه‌ی میان مدرنیسم و پست مدرنیسم می‌تواند به‌طور مفید حول چهار گفتمان مورد بررسی قرار گیرد که هرکدام از آنها به‌طور متفاوتی ارتباط را به عنوان یک پدیده‌ی انسانی قرار داده‌اند و آن را می‌سازند. این چهار گفتمان عبارتند از: الف) گفتمان بازنمایی (پوزیتیویسم)، ب) گفتمان فهمیدن (تفسیرگرایی)، ج) گفتمان شک (نظریه انتقادی و نئومارکسیسم) و د) گفتمان آسیب‌پذیری (پست مدرنیسم).

واژه‌ی گفتمان در اینجا در معنای موردنظر "فوکو" (1980) به معنی نظام احتمالی برای شکل‌دهی به دانش استفاده شده است. "فوکو" (1988) به خودی خود نگران حقیقت نبود، بلکه بیشتر نگران روشنگری کردن در باب «بازی‌های حقیقت» بود. قوانین مبهمی که شکل‌دهنده آن چیزی بودند که دانش به شمار می‌رود. چه کسی می‌تواند از چنین دانشی صحبت کند و چگونه اشخاص به عنوان موضوعات این دانش انتخاب می‌شوند. بنابراین چهار گفتمانی که در این مقاله توضیح داده شده است، نمایانگر بازی‌های متفاوت "حقیقت" و شیوه‌های بیان متفاوت و راه‌های ایجاد رابطه میان ارتباط، هویت و شکل‌های دانش است. علاوه بر این، هر گفتمان چیزهایی را درباره‌ی ابعاد سیاسی و اخلاقی شکل‌گیری دانش به ما می‌گوید که هرکدام از آنها یک شیوه دانستن را که نتایج متفاوتی برای شیوه‌ای که ما در آن موضوعات اجتماع و مسئولیت را می‌سازیم، بیان می‌کند.

بدین ترتیب، بقیه‌ی این مقاله به «بازی‌های حقیقت» که به هریک از چهار گفتمانی که در رشته ما بسیار مؤثر و فراگیر است، می‌پردازد. به طور حتم می‌توان برای تنظیمات جایگزین که سه، پنج یا حتی شش گفتمان را متمایز می‌کند، چارچوبی ساخت. با این حال من معتقدم که می‌توان یک چارچوب بی‌تناقض برای اهمیت پوزیتیویسم، تفسیرگرایی، نظریه‌ی انتقادی و پست مدرنیسم برای این‌ رشته ایجاد کرد. من خصیصه نامشخص این ژانرها را تشخیص دادم. (گیدنز، 1983) اما در مورد اینکه می‌توان از روابط میان آنها بیشتر فهمید، صحبت کردم.

سرانجام اجازه دهید که خود را درون این مقاله جای دهم. گرچه من به عنوان یک تئوریسین انتقادی آموزش دیده‌ام اما، بیشتر کارهای اخیر من عبارتند از کارهایی برای برقراری ارتباط میان نظریه انتقادی، فمنیسم و پست مدرنیسم به عنوان راهی برای ارائه‌ی انتقاد اجتماعی و بررسی وضعیت‌های قدرت در جامعه (به ویژه در بافت‌های سازمانی). بنابراین بنده به یک همدلی با تفکر پست مدرن اذعان دارم. اما نسبت به بعضی از گرایشهای افراطی‌تر آن و بعضی اوقات تعهد به نسبیت‌گرایی، نیهیلیسم و خودکامگی، محتاط هستم.

علاوه بر این، مفاد سنتی اتفاقی آن و تسلیم در برابر زیاده‌روی کاپیتالیسم (نگاه کنید به اینگلتون، 1995، به خاطر یک انتقاد عالی از چنین گرایش‌هایی) بی‌درنگ به درد انتقادهای قدرت و سلطه نمی‌خورد. بدین ترتیب گرایش‌های من متمایل به سیاستی است که توسط نظریه‌ی انتقادی که در آن نسبت به اصل بودن یک نظام اخلاقی ارتباطی که به دموکراسی گرایش دارد، آگاه شده است. (مثل دیتز، 1992) درحالی که بنده همزمان اهمیت انتقاد پست مدرن را از استبدادی کردن گرایشات نظریه‌ی انتقادی همراه با تحلیل‌های مهم قبلی روابط میان گفتمان، یعنی ذهنیت و قدرت، تشخیص دادم. (مثل فوکو، 1979، لاکلو و موفی، 1985) بنابراین بنده معتقدم که مطالعات ارتباطی مجبور است درمورد نابرابری‌های اجتماعی و سیاسی و موقعیت محروم شدن از حقوق شهروندی صحبت کند. درحالی که همزمان با مفاهیم ارتباطی پرمایه و پرظرفیت و روابط میان معنی، هویت و قدرت در حال گسترش است.

بنابراین این مقاله درباره‌ی «بحث» میان مدرنیسم و پست مدرنیسم نیست. بلکه در مورد چگونگی درگیر بودن چهار گفتمان متفاوت با پروژه جنبش روشنفکری است که هدف اصلی آن قادر ساختن انسان‌ها به گسترش سیستم‌های اندیشه‌ای است. آنها را در تعالی یافتن ستم‌دیدگی در اشکال مختلف آن یعنی مذهب، سیاست، اقتصاد و غیره، توانا می‌سازد. بالاخره هدف این نوشته ارائه‌ی راهی بی‌تناقض برای فهمیدن معنای مجموعه‌ای از موضوعاتی است که برای هویت رشته ما ضروری است.

پروژه مدرنیست و مطالعات ارتباطی
مدرنیسم و میراث پوزیتیویست

گفتمان بازنمایی:

اولین جریان تفکر مدرنیست ـ حداقل همانگونه که در قرن بیستم به کار گرفته شد ـ تقریباً می‌تواند از لحاظ اختصاص "پوزیتیویست دوگانگی کارتسین" متمایز شود. در صد سال گذشته با اظهارات "کامت" از «جامعه‌شناسی پوزیتیو » سنتی در علوم اجتماعی آغاز شد که در آن دانش و حقیقت با «روش علمی» یکی دانسته شد. بنیاد این روش جدایی افراطی (کارتسین)، فاعل (محقق) و هدف (دانش) و گسترش ابزارهای تحقیق است که اجازه می‌دهد این دوگانگی تا حد ممکن نقص‌ناپذیر باقی بماند. در این بافت، زبان روشی بی طرفانه برای نشان دادن روابط مشاهده شده در جهان خارجی می‌شود. بنابراین وقتی استوارت (1991) از گرایش مدرنیست به «انسداد، قطعیت و کنترل» (ص 356) صحبت می‌کند، این کار او تکرار مدرنیته‌ای است که وی به آن مراجعه می‌کند. بیشتر تحقیقاتی که در علوم اجتماعی و همچنین مطالعات ارتباطی انجام می‌شود، کاملاً درون این ساختار مناسب است.

معنای این تعبیر از مدرنیسم برای مطالعات ارتباطی چیست؟ "شفرد" (1993) نشان داد که میراث "کارتسین" که در مدرنیسم پوزیتیوست نمایانگر است، مجال کمی را برای درک ارتباط ـ که به‌طور کلی دارای هر نوع هستی‌شناختی است ـ باقی می‌گذارد. دوگانگی افراطی فاعل و هدف، ذهن و دنیا، تصویری را می‌سازد که ارتباط را در بهترین حالت مجرا، یا ابزاری برای عقاید شکل گرفته قبلی، یا در بدترین حالت به عنوان مزاحمی برای توانایی ادراک ما از دنیا و رابطه‌ی ما با آن به روشنی بیان می‌کند. در این مدل، ارتباط در بهترین حالت کمک و در بدترین حالت مزاحمی برای تولید ادعاهای حقیقی است.

در مطالعات ارتباطی سازمانی، "اسکلی" (1984) نشان داد که چگونه این جدل مجرایی، بر شیوه‌ای که اعضای سازمان در مورد فرایندهای ارتباطی فکر می‌کنند، سایه افکنده است و به یک روش غیرانعکاسی برای مشکلات ارتباط تبدیل می‌شود. همچنین انتقاد "دیتز" (1992) از «سیاست توصیف» نشان داد که چگونه به طور تاریخی رشته‌ها با مدل‌هایی که روابط میان هویت و فرایندهای دموکراتیک را حل و فصل کرده، اثر می‌گذارند. قتی ارتباط به صورت بیانی ساده تصور شود، دموکراسی در حد صداهایی که در بازار عقاید با هم رقابت می‌کنند کاهش می‌یابد. چنین درکی، مجال کمی را برای اصول اخلاقی ارتباطی که به اندازه کافی توسعه یافته باشد باقی می‌گذارد. چون ارتباط در درون یک گفتمان بازنمایی شکل گرفته است، به عنوان یک بی‌طرفی ارزشی یا به عنوان ابزاری برای حفظ روابط سیاسی از قبل ایجاد شده، تصور می‌شود.

در یک چنین بافتی، ارتباط بیشتر از جهت اثر (با سه معیار اصلی انسداد، قطعیت و کنترل) ارزشیابی می‌شود، تا به عنوان یک عنصر تشکیل‌دهنده در تولید فهم متقابل و مشارکت دموکراتیک در فرایندهای تصمیم‌گیری. این مدل اثر ارتباط که در گفتمان بازنمایی قرار دارد، از حمایت آشکار "پففر" (1981) که در مباحثش از رابطه‌ی میان ارتباط و قدرت سازمانی سخن گفته است، برخوردار است.
عقیده‌ای که در اینجا گسترش یافت، این است که زبان و نمادگرایی در اعمال قدرت مهم هستند. این برای عاملان اجتماعی که از قدرت برخوردار هستند مفید است، تا از زبان و نمادگرایی سیاسی مناسبی استفاده کنند و تصمیماتی را که در مرکز قدرت به آن می‌رسند قانونی جلوه دهند و از آن حمایت کنند. با این حال، در این صورتبندی، زبان و توانایی استفاده از نمادهای سیاسی، فقط اندکی در توسعه‌ی قدرت شرکت‌کنندگان سازمانی مختلف دخیل هستند. به عبارت دیگر، قدرت از شرایط کنترل منبع و رابطه‌ی متقابل منبع نشأت می‌گیرد. (ص 184)

در اینجا، یک دوگانگی واضحی میان توانایی فعالان برای آراستن منابع سازمانی و توانایی‌هایشان برای ارتباط برقرار کردن در مورد تصاحب و استفاده از این منابع، ایجاد شده است. یک چنین مدل بازنمایی‌ای قادر به بیان اینکه ارتباط چیزی غیر از یک مجرای خالی برای ارتباط مؤثر یک مجموعه شرایط موجود گذشته نیست. این عقیده که از این مدل تصور شود که ارتباط حقیقتاً می‌تواند در اولین مکان، آنچه را که قدرت و منابع به حساب می‌آید را شکل دهد و ایجاد کند، دشوار است. عمل ارتباط و دنیایی که در مورد آن کسی ارتباط برقرار می‌کند، به طور محکم و مستقل باقی می‌ماند.

"شفرد" (صص 88 و 1993) پیشنهاد کرد که واکنش شخص به این دوگانگی سوژه مدرنیست و هدف دنیا و ادراک حاصله از ارتباط، قبول ساده ‌ی دو دستگی داده شده به آن است. به همین دلیل این رشته را به عنوان خادم رشته‌ها دیگر قرار داده اند. در این معنا ارتباط دارای پایه هستی‌شناختی خود نبوده است، بلکه در رشته‌های دیگر به شکل انگل‌واری حضور یافته است. بنابراین مفاهیمی مانند تغییر نگرش، ناموزونی شناختی، اقناع و... که در رشته‌هایی مانند روانشناسی و جامعه‌شناسی گسترش یافته است را در ارتباطات قرض می‌گیریم.

آنچه که در مورد بیشتر تحقیقات ارتباطی‌ای که در بسیاری از این حوزه‌ها انجام می‌شود جالب‌ است، این مسئله است که مطالعات بسیار محدودی از آنها واقعاً رفتار ارتباطی هستند. محققان معمولاً نتایج تست‌های مکتوب، پرسشنامه‌های پیمایشی و پاسخ‌های مکتوب به موقعیت‌های فرضی را مطالعه می‌کنند. شاید بیشتر شواهد برای ادعای "شفرد"، همانطور که نرود استین از اوکلند نقل می‌کند -«مدرنتیه در توصیف ارتباط می‌گوید: چیزی وجود ندارد» (ص 87)- پذیرفتنی باشد.

مدرنیسم و تفسیرگرایی: گفتمانی از درک

یک گزینه‌ی مهم برای مدرنیسم پوزیتیویست از درون خود سنت مدرنیسم بیان شده است. مدرنیسم و پوزیتیویست در جستجوی حفظ دوگانگی رادیکال فاعل و هدف به عنوان ابزاری برای دانستن است. از سوی دیگر مدرنیسم تفسیری اگر در جستجوی تلفیق آنها نباشد، آنها را در یک تنش دیالکتیکی ثمربخش قرار می‌دهد.

علیرغم این، مدرنیسم تفسیری، یک وضعیت جانشینی خاصی را در رشته ما به‌دست آورد. شاید دیدنی‌‌ترین تحقیق، تحقیقی است که از سنت «فرهنگ‌شناسی صحبت کردن» با تمرکز بر روابط میان ارتباط، هویت و اجتماع بدست می‌آید. دراینجا، مطالعه‌ی اجتماعات سخنرانی‌های مختلف بر عمل ارتباط به عنوان رسانه و بیان سیستم‌های معنی و هویت تمرکز دارد. این کار در آن سوی مرزهای زیرشاخه در مطالعات ارتباط توسعه یافت و شامل مثلاً مطالعه‌ی "فیلیپس" (1976 و 1975) از هویت طبقه کارگر سفیدپوست مذکر در «تیم استروایل»، خواندن "گارباف" (1988) از نمایش "دونا" به عنوان یک جامعه‌ی الکترونیک، تحلیل "رولینس" (1990) از گفتمان و ساخت دیالکتیکی دوستی و فرهنگ‌شناسی "تروجیلو" (1992) از شبکه‌های پیچیده ی معنی که خرده فرهنگ‌های یک پارک بیس بال را به‌وجود می‌آورد. چیزی که در تمامی این مطالعات مشترک است، تصویب مفهوم ارتباط به عنوان یک هستی‌شناسی بنیادی برای انسانهاست. هر مطالعه‌ای براساس فرضیه‌ای اساسی پیش‌بینی شده است که آنچه اجتماع و هویت را می‌سازد، ساختار یا موقعیت فیزیکی نیست، بلکه تعبیر زبان‌شناسی موضوع فرضیه‌ای مشترک است، در مورد اینکه چه چیز «واقعیت» و چه چیز معنی‌دار است. بنابراین «صحبت کردن مانند یک انسان» در تیم "استروایل" فقط بیان هویت کاملاً از قبل شکل گرفته‌ی قبلی نیست، بلکه به بیان دقیق‌تر شامل تعبیر خوش بیان آن هویت در یک روش جاری و دیالکتیکی است.
به طور خلاصه، کاری که بنده به عنوان مدرنیست تفسیری توضیح دادم، به یک روش ساخت‌گرایی گفتگویی، اجتماعی با جهان وابسته است. من نشان دادم که یک چنین گفتمانی، در بازیابی‌اش از استدلالی جداگانه، همانگونه که در ارتباط ریشه داشت و ساخته شد، مدرنیست است. (همانگونه که به عنوان شکل اصلی و تشکیل شده از زندگی اجتماعی قرار گرفت. ) با صحبت کردن از لحاظ اخلاقی، گفتمان درک و فقر اخلاقی را که در عقلانیت ابزاری و مقیاس‌های اثر ریشه دارد، مورد بررسی قرار دادم. شکل و مدل مباحثه بر روی یک فاصله‌ی اخلاقی مبتنی بر تمایل و اشتیاق در به دست کشیدنِ از پیشداوری برای «بازی» گفتگو استوار است (گادامر، 1989). چنین چشم‌اندازی، به گفتمان باز به عنوان ضرورتی برای تعبیر فهم واقعی و اجتماعی نگاه می‌کند.

با این حال، همزمان گفتمان تفسیرگرایی به خاطر فقدان نظریه‌پردازی کافی، با توجه به بافت سیاسی که در چنین «گفتگوی واقعی» رخ می‌دهد،‌مورد انتقاد قرار گرفته است. مثلاً "دیتز" (1992) نشان داد که «"گادامر" دیالکتیک و فهم را از تسلط معرفت ‌شناختی مدرن بازیابی می‌کند. لی او هیچ سیاستی ندارد.» (ص 168) گرچه در نگاهی کلان‌تر این یک مبالغه است، می‌توان نشان داد که "گادامریک" نسخه از لیبرالیسم دموکراسی غرب را بیان کرده است. اما درست است که بحث "دیتز" مدل "گادامر" در توجه‌ی کافی به راه‌هایی که در آن گفتگو می‌تواند، «بطور سیستماتیک» (هابرماس، 1970) از طریق گرفتار شدن در ساختار قدرت و سلطه تحریف شود، شکست خورده است. چنین تحلیلی با آزمایش گرایش انتقادی درون پروژه مدرنیست، انجام شده است.

پروژه مدرنیست انتقادی: گفتمان شک

گرچه تفسیرگرایی و گفتمان فهم اساساً مایل به آزمایش راه‌هایی است که فعالان انسانی با همدیگر از طریق اعمال مختلف ارتباطی، دنیای معنی‌داری را می‌سازند اما، پروژه مدرنیست انتقادی با گفتمان شک (واژه‌ای که از توصیف ریکوئر، 1970 از فروید، مارکس و نیچه وقتی «هرمنوتیک شک» را نشان می‌دهند، اقتباس شده است. صص36ـ32) این وضعیت همچنین از نگاه یک ساخت‌گرای اجتماعی، از جهان بحث می‌کند. اما از شکست تفسیرگرایی در یافتن موضوعات قدرت و ایدئولوژی و فرایندهایی که درون آن از واقعیت‌های خاصی بیش از دیگر فرایندها بهره می‌برند، سوال می‌کند. گفتمان‌های «شک» بدین ترتیب فرضیاتی می‌سازند که سطح بیرونی معنی و رفتار، اختلافات، خلاف‌گویی‌ها و روان‌رنجوری‌های عمیق ساختاری که به طور سیستماتیک امکان فهم جامعه واقعاً دموکراتیک را محدود می‌کند، تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. به طور تاریخی این کانون در دو جریان فکری، آشکار می‌شود. نخست، ریشه در نئومارکسیسم دارد و انتقادی دست نیافتنی به طبیعت غیردیالکتیکی و جبرگرایی به اصطلاح مارکسیسم علمی دارد. این کار با نشأت گرفتن از نوشته‌های مارکسیست‌های غربی همچون "گرامشی" (1971)، "لوکاچ" (1971) و "وولسوینو" (1973) با تفاسیر اقتصادی روابط سرمایه‌داری سلطه درگیر است. به جای آن و برای تمرکز بر ابعاد فرهنگی و ایدئولوژیکی قدرت «روبنایی»، بحث می‌کند.

دومین جریان فکری نیز نئومارکسیست با سوگیری و تمرکز مشابه بر نمودهای فرهنگی سرمایه‌داری است. گرچه این دیدگاه از مکتب فرانکفورت گرفته شده است اما، به طور خاصی به آزمایش نظام‌های عقل و عقلانیت و فهم روابط میان معرفت‌شناسی، سیاست و سرمایه‌داری مربوط است. گرچه مدرنیسم میراث پوزیتیویست، به طور گسترده‌ای همانگونه که هژمونی روش علمی و پیشروی بی‌امان به سمت تصور روشنفکری یک جامعه آزاد و عقلانی را می‌پذیرد اما، وضعیت «مدرنیست انتقادی» بسیار ضد و نقیض‌تر است. نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت به خودی خود در مورد روشنفکری به عنوان نیروی رهاسازی و آزادی، شکاک‌تر هستند. این شک‌گرایی شاید در رساله‌ی "هورکهایمر" و "آدورنو" (1981)، دیالکتیک روشنگری به اوج خود رسید. در عمومی‌ترین حالت تفکر تهاجمی، روشنگری همیشه قصد آزادسازی انسان‌ها از ترس وحاکم کردن آنها دارد. هنوز هم انسان‌های کاملاً روشن‌شده، پیروزی مصیبت را اطلاع می‌دهند. (ص 3)

با این حال، کار مکتب فرانکفورت را می‌توان به عنوان بسط پروژه روشنگری، نه نفی آن در نظر گرفت. شک‌اندیشی آنها در سؤال و انتقاد از شکل خاصی از عقلانیت بر پروژه مدرنیسم حاکم است و در آن ریشه دارد، نه اینکه در رد کامل مدرنیسم و روشنگری باشد. پس حرکت سرنوشت‌ساز عبارت است از تأمل در شرایطی که تحت آن، پیشرفت اجتماعی مورد اشاره منجر به «حالت از پای درآمده انسان مدرن» می‌شود. (هورکهایمر و آدورنو، 1988 و ص 16) پس «اگر انسانها نمی‌خواهند کاملاً مأیوس شوند، روشنگری باید مورد بازبینی قرار گیرد. کاری که باید انجام شود، صحبت از گذشته نیست، بلکه رهایی از آرزوهای گذشته است.» (ص 15)

در این شرایط، تئوریسین‌های مکتب فرانفکورت روابط میان دلیل، رهایی و مدرنیته را حفظ می‌کنند. لی تلاش می‌کنند تا با «منطق هویت»، چگونگی انحراف و ویرانی این روابط (ادورنو 1973، ص 5) و خواست آنها برای سلطه و کنترل را نشان دهند. این خواست پوزیتیوست‌ها که به عنوان اصلی برای آزادی از رنج انسانها تصور شد، برای "آدورنو" و یارانش دلیلی بزرگ برای خودکشی روشنگری تلقی می‌شد. در تفکر مدرن عقلانیت و دلیل تکنیکی، احتمال خودبازنمایی انتقادی را پایین می‌آورد.

علی‌رغم بدبینی "آدورنو"، می‌توان او را به عنوان یکی از وارثان قرن بیستمی آرمان‌های روشنگری دانست. بنابراین، اگرچه از بعضی جهات کار او بر پروژه‌ی پست مدرن دلالت می‌کند، (مثلاً می‌توان عقیده داشت که کار عمده‌اش دارای ویژگی مخرب است. نک، برنشتاین، 1992، صص 45 تا 33) اما غالباً «غیرواقع‌بینانه‌ترین خیالات آرمان‌شهری پروژه‌ی روشنگری را تأیید می‌کند». (برنشتاین، 1992، ص 43) بدین ترتیب، بیشتر کار او صرف رد مدرنیسم نشده است، بلکه صرف نشان دادن اینکه چگونه مدرنیسم (که در اسطوره ساینتیسم شکل گرفته است) به‌صورت غیرانتقادی به خود آسیب می‌رساند و چگونه پروژه مدرنیست می‌تواند از طریق اندیشه انتقادی در ماهیت دلیل (که در «دیالکتیک منفی» -گونه‌ای از تفکر که در مقابل منطق هویت قرار می‌گیرد (آدورنو،1973) شکل گرفته است- دوباره اعلام شود. بدین ترتیب، هنوز هم هدف آزادی اجتماعی از اندیشه روشنگری، جدایی‌ناپذیر تلقی می‌شود.

با این حال، فقط در کار "یورگن هابرماس" است که پروژه مدرنیست یکبار دیگر صراحتاً به یک منطق رهاسازی متصل شده است. ادعای اصلی "هابرماس" (1987، 1984 و 1981) این است که مدرنیته به عنوان یک پروژه ناقص است، نه اینکه از بین رفته باشد. او قصد دارد تا پتانسیل رهاسازی مدرنیته را که "آدورنو" و یارانش آن را زودگذر می‌دانستند، به صورت کامل بیان کند. انتقاد "هابرماس" از میراث "کارتسیان"، از طریق بازسازی نظریه اجتماعی ارائه شد که بر مدل زبانشناسی فهم ارتباطی بنا شده است. این مدل کامل‌ترین بیان خود را از دو جلد «نظریه عمل ارتباطی» (1987 و 1984) به‌دست آورد. بدون اینکه وارد جزئیات شویم، کافی است اشاره کنیم که این نظریه عمل ارتباطی، هم یک نظریه عقلانیت است و هم یک نظریه اجتماعی. به دیگر سخن، "هابرماس" عقلانیت را به عنوان یک پدیده ارتباطی، گفتگویی بیان می‌کند که دارای پیامدهای اخلاقی و سیاسی است. عقلانیت به عنوان محصول یک موضوع غیرتجربی تصور نمی‌شود، بلکه عقلانیت از طریق توانایی گفتگوی طرفین درگیر ارتباط (و بدین ترتیب داعیه اعتبار دارد) که از فشار و اجبار آزادند، تشکیل می‌شود. به گفته "هابرماس"، «مسئله زبان جایگزین مسئله آگاهی شده است». (به نقل از مک کارتی، 1981، ص 273)

"هابرماس" نشان داد که سیستم (که توسط رسانه‌های هدایتگر پول و قدرت بوجود آمده است) چگونه احساس ما از فرهنگ و اجتماع را از نظر اخلاقی و سیاسی مستأصل کرده و به استعمار خود درمی‌آورد. "هابرماس" که سیستم را به صورت عقلانیت عملی (که متمایل به رسیدن به فهم است) و عقلانیت رهایی‌بخش (که به بازتاب خود و رهایی از شکل‌های فشار سیستم متمایل است) زندگی قرار می‌دهد. "هابرماس" با بیان این سه فرم عقلانیت، قادر است نوع کارکردهای ارتباط را هم به عنوان عامل متشکله‌ی اصلی در حرکت به سمت فهم و حقیقت و هم به عنوان وسیله‌ای برای اعمال قدرت و سلطه در جامعه نشان دهد. بنابراین حرکت "هابرماس" بعد از "آدورنو" و تلاش او برای اعلام دوباره پروژه مدرنیست به عنوان پروژه‌ای عقلانی، مانیفستی است با شکل‌های عملی و رهایی‌بخش عقلانیت، از نظر اخلاقی و سیاسی در فرجام‌خواهی او از استعمار دوباره زندگی.
این فرایند مستعمره‌سازی دوباره می‌تواند از طریق ظهور جنبش‌های اجتماعی جدید، مانند جنبش‌های فمنیستی و محیط زیست، اتفاق بیافتد.

به‌طور خلاصه، پروژه‌ "هابرماس" در بیان یک تئوری حقیقت و دلیل که از روحیه‌ی روشنگری محافظت می‌کند، مدرنیست ادعا شده‌ای است. با این حال، او از تضادها و تعارضات مدرنیته، تحلیلی متفاوت‌تر از پیشینیان خود ارائه می‌دهد. برای "هابرماس" «پیمان مدرنیته هنوز هم پروژه‌ای ناتمام ـ پروژه‌ای که واقعیتش به رسم کنونی ما بستگی دارد ـ است». (برن اشتاین، 1992، ص 208)
واضح است که این برداشت از مدرنیسم با مدرنیستی که "استوارت" (1991) به عنوان وجه تقابل توضیحاتش از پست مدرنیسم ارائه داده است، غرابتی ندارد. به طور حتم این برداشت، اشتراکات کمی با برداشت تئوری انتقادی "الیس" (1991) با ریشه‌ای فراساختارگرا دارد. بدین ترتیب "هابرماس" مدرنیستی است که:

الف) عالی‌ترین گزاره را جایگزین یک مدل میان ذهنی عقلانیت قرار می‌دهد.
ب) یک تئوری حقیقت توافق دیالکتیکی ـ به جای تئوری توافق یا بازنمایی ـ ارائه می‌دهد که ریشه در یک مدل عقلانیت ارتباطی و فهم میان ذهنی دارد.
ج) ارتباط را به عنوان تشکیل‌دهنده (نه فقط به عنوان نماینده) تجربه (زندگی) انسان و واقعیت اجتماعی می‌بیند.
د) یک تئوری ارتباطات ارائه می‌دهد که تئوری اجتماعی نیز هست.

مطالعات ارتباطات در 15 سال گذشته از بعضی جهات به پروژه مدرنیست انتقادی تمایل پیدا کرده است. پس از بیان تئوری ارتباطات جامعه توسط "هابرماس"، دانشمندان به شدت روی روابط میان ارتباط، قدرت، هویت و جامعه متمرکز شدند.

دانشمندان در ارتباطات سازمانی، سازمان‌ها را فقط به عنوان مکان‌های اجتماع و شکل‌گیری معنی، مورد بررسی قرار نمی‌دهند، بلکه آنها را به عنوان سیستم‌های سلطه و ناقص شدن معنی بررسی می‌کنند. (دیتز، 1992، دیتزوکرستن، 1983، مامبی، 1987، 1988، ریلی، 1983) سازمان‌ها به عنوان مکان‌های پراکنده‌ای نگریسته می‌شوند که در آنجا معنی و هویت، محصولات روابط اصلی قدرت هستند. دانشمندان روی اعمال ارتباطی متمرکز می‌شوند که به‌طور ایدئولوژیکی برای تولید، حفظ و بازتولید سیستم‌های قدرت عمل می‌کنند. این کار بیانگر «گفتمان تردید» است که در آن، ساختار سطحی اعمال ارتباطات و سیستم‌های ظاهراً متفق‌ معنی به عنوان بی‌عدالتی‌های ساختارمند و تاریک نگریسته می‌شوند. در متون فرعی‌ی دارای جهت‌گیری آرمان‌گرایانه و کاملاً روشنگرانه‌ی چنین کاری، اگر عاملان اجتماعی خود را بیشتر نشان دهند و احتمالاتی را برای جایگزینی و شکل‌های جمعی سازمان تشخیص دهند، ساختارهای سازمانی دموکراتیک‌تر، مشارکت‌جوتر و قابل تشخیص‌تر می‌شوند. (چنی، 1995) مثلاً تحلیل "دیتز" (1992) از فرایندهای مستعمره‌سازی مشترک بر روابط میان ترکیب زبان‌شناختی خود و جهان، ایدئولوژی مدیرانه‌گرایی و اعمال نهادینه شده پایان نامربوط، متمرکز است. در اینجا،‌ احتمالات دموکراسی و «اشتراک‌زدایی» زندگی، به‌صورت مستقیم به ترکیب ارتباطی تعاریف جایگزین خود، دیگر و کار متصل شده‌اند.

گرچه من با مدرنیسم انتقادی مطالعات ارتباطات سازمانی آشنایی کاملی دارم اما، این روش در مقابل رشته‌های فرعی شکوفا می‌شود. چرخش ایدئولوژیکی به نقد بلاغتی و «نقاب سوم» (واندر 1983، 1984) نشان می‌دهد که سخن‌سنجی نه تنها واقعیت را می‌سازد، بلکه روابط قدرت را نیز سازمان می دهد و بعضی از مردم و گروه‌ها را در حاشیه قرار می‌دهد. در ارتباطات میان فردی، تحلیل "لانامن" (1992) از «ایدئولوژی فردگرایی» در تحقیق میان فردی نشان داد که چگونه مفاهیم جایگزین و اجتماعی هویت در حاشیه قرار گرفته است. بالاخره، ارتباط جمعی آکنده است از مطالعاتی که روابط میان رسانه‌های جمعی، ایدئولوژی و ترکیب اجتماعی سیستم‌های معنی و هویت را بررسی می‌کنند. به‌طور سنتی، مطالعات فرهنگی مارکسیست که اساس این کار بوده است، تأثیر زیادی از کارهای "آلتوسر" (1971) و "گرامشی" (1971) پذیرفته است. نویسندگانی مانند "گراسبرگ" (1985) و "هال" (1985) انتقادات محکمی را از رسانه‌های جمعی به عنوان اشکال مسلط شکل‌گیری هویت، بیان می‌کنند.

گرچه بیشتر این کار، چرخش کاملاً فراساختارگرایی از گذشتگان دارد، (بنابراین تار و پود بحثی را که من به راه انداخته بودم، پیچیده می‌کرد). اما هنوز هم تمرکز زیادی بر رسانه‌ها به عنوان ابزارهای ایدئولوژیکی سلطه دارد که روابط سرمایه‌داری سلطه را تولید و بازتولید می‌کند. هیچ مدل «تزریقی» از تأثیر رسانه‌ها که در اینجا عمل کند وجود ندارد. بلکه تلاش ظریفی برای فهم و نقد راه‌های پیچیده و متناقضی که در آن سیستم‌های معنی و هویت با اعمال ارتباط جمعی به تعامل می‌پردازد وجود دارد.

به‌طور خلاصه، کاری که در این بخش تحت عنوان «مدرنیسم انتقادی» توضیح داده شد، دقیقاً به خاطر موضوعات رهایی و آزادی، هنوز هم شایسته نام «مدرنیست» است. همچنین این کار نسبت به مدرنیسم تفسیری، انحرافی افراطی‌تر از پارادایم بازنمایی دارد. زیرا فرایندهایی را که در آن واقعیت اجتماعی ساخته می‌شود، به‌طور مؤثرتری دچار مشکل می‌کند. بدین ترتیب، اگرچه مدرنیسم انتقادی (مانند مدرنیسم تفسیری) چرخش زبان‌شناسی به فلسفه را می‌پذیرد اما، به‌طور دقیق‌تری ما روابط پیچیده‌ی میان گفتمان، ایدئولوژی و قدرت که به‌طور بالقوه احتمالات زندگی اخلاقی‌تر و دموکراتیک‌تر را تضعیف می‌کند، دست و پنجه نرم می‌کند. با این حال درحالی که رابطه‌ی آن با پروژه‌ی روشنگری از بعضی جهات رابطه‌ ضدونقیضی است اما، چنین تناقضاتی منجر به رد اهداف بنیادین روشنگری نمی‌شود. به بیان دقیق‌تر، مدرنیسم انتقادی با قرار دادن ارتباطات در مرکز، اقدام به بازسازی پروژه روشنگری کرد. (هابرماس، 1984، 1987)

مدرنیست‌های انتقادی به جای توجه به روشنگری به عنوان پیشرفتی تدریجی و حتمی به سوی آزادی و مسئولیت‌پذیری، روابط پیچیده‌ی میان ارتباط، قدرت و هویت را به عنوان میانجی‌ این حرکت، تشخیص دادند. آزادی، با ایجاد تکنیک‌های علمی جدید پیروز نشد. بلکه با بررسی دقیق خصیصه‌ی اجتماعی سیستم‌های ستمگری که توانایی انسان‌ها را برای انعکاس انتقادی شرایط موجودشان محدود می‌کنند، پیروز شد.

درقسمت بعدی، به پست مدرنیسم رجوع کرده، رابطه‌ی آن با مطالعات ارتباطات را بررسی کردم. به خصوص این مسئله که آیا رشته‌ی‌ ما در رابطه با موضوع مورد بحث، ذاتاً مدرنیست است؟ آیا چنین برداشتی با بیان پست مدرن از یک «موضوع تمرکززدایی شده‌» سازگار است، یا اینکه آیا راهی برای مفهوم‌سازی مطالعات ارتباطات پست مدرنی که از بعضی جهات از هویت ما به عنوان یک رشته محافظت کند وجود دارد؟

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: مکاتب سیاسی،     | نظرات()

نظرات “دکتر حسن عباسی” در مورد “جنگ جهانی چهارم و پایان مدرنیته”

 "دو جنگ جهانی اول و دوم، در درون مدرنیته صورت گرفت در طول جنگ سرد هم دوحریفی كه دو معارض قبلی خود را شكست داده بودند، به صورت كلیدی توانستند اوضاع را مهارو كنترل كنند و البته با هم درگیر شدند. در طول جنگ سرد- یعنی جنگ جهانی سوم- هم شما به جز جنگ ایران و عراق، جنگی را پیدا نمی كنید كه در درون خانه مدرنیته صورت نگرفته باشد… تفاوت این سه جنگ با جنگ جهانی چهارم هم همین است. یعنی در این جنگ این دیگر ایدئولوژی های مدرن نیستند كه با هم درگیر می شوند. بلكه این جنگ مدرنیزم است با دنیای غیرمدرن… استراتژیست های آمریكایی اعلام كرده اند كه ما در این جنگ، برخلاف جنگ های پیشین، با دشمنانی غیرمتمركز و پراكنده مواجه هستیم كه می خواهند ما را در جبهه ای به گستردگی تمام دنیا، درگیر جنگ های فرسایشی بكنند و با شقه شقه كردن نیروهایمان، قوه ما را تحلیل ببرند... ما تمام طرح ها و برنامه های آمریكا را كم و بیش می دانیم… معتقدم كه استراتژی امنیت ملی جمهوری اسلامی باید از «استراتژی ضربه دوم» به «استراتژی ضربه اول» تغییر پیدا كند. چون دشمن ما استراتژی ضربه اول را برای خودش انتخاب كرده و لذا دائم دنبال بهانه جستن است و ما به صورت منفعل باید پاسخگو باشیم. در سیاست، اقتصاد، فرهنگ و امور نظامی اصلا طرح اینكه استراتژی ما مبتنی بر ضربه اول است برای دشمن هزینه دارد. چون دشمن تا زمانی كه بداند هیچگاه شما پیش دستی نخواهید كرد، خیالش از جانب شما آسوده است. می داند كه ابتكار عمل با او است. استراتژی ضربه اول به این معنا نیست كه شما ابتدا به ساكن عمل می كنید، بلكه به این معنا است كه شما اگر تهدیدی را متصور بدانید، برای آن تهدید خط قرمزها را معین می كنید و اگر كسی قصد تعرض داشته باشد، مواجهه صورت می دهید و برخورد می كنید… اگر ما استراتژی ضربه اول را مبنای كارمان قرار بدهیم، اولین كار ما باید تعیین خط قرمزهایمان در سیاست خارجی باشد. باید به آمریكا و انگلیس بگوئیم كه اگر شما بخواهید به سوریه حمله كنید، چون اقدامتان غیرقانونی است و با مجامع جهانی هماهنگ نیست، ما آن را به مثابه حمله به خودمان تلقی می كنیم. این كاری است كه خودامریكایی ها در سیاست خارجی شان كرده اند. در دكترین «جیمز مونروئه» امریكا می گوید كه هیچ كس حق ندارد در كشورهای امریكای لاتین، دست به اقدامی بزند. آنجا حیاط خلوت من است. اما چطور عراق كه عتبات عالیات در آن است، حیاط خلوت ما نبود؟ حیاط خلوت شیعیان نبود؟ اگر ما اعلام كنیم كه حمله امریكا بدون تأیید سازمان ملل مثلا به سوریه را حمله به خودمان می دانیم، هزینه دشمن خود به خود بالا می رود… حداقل توقع در استراتژی ضربه اول این است كه سفیر انگلیس از ایران اخراج بشود. سفیر ایران هم از انگلستان فراخوانده بشود. یعنی روابط تنزل كند. یعنی انگلیس بداند كه حضورش در این جنگ برای او هزینه داشته است.

 

مصاحبه زیر مدتی قبل با " دکتر حسن عباسی " رئیس سابق "مرکز دکترینال، امنیت بدون مرز" انجام شده است. او از نظریه پردازان در نظام جمهوری اسلامی است که تشکیل گروههای "استشهادیون" را پیگیری کرد. حسن عباسی خود را در این مصاحبه " یك طلبه علوم استراتژیك " می نامد. لازم به ذکر است با وجود کوشش زیادی که انجام گرفت نتوانستیم به تاریخ دقیق این مصاحبه دست پیدا کنیم.

متن مصاحبه:

¤ منطقه خاورمیانه در یكی دو ماه اخیر شاهد تحولات پیچیده و در هم تنیده بسیاری بوده است. این تحولات را بی تردید نمی توان از مبانی نظری و استراتژیكی كه مولد آن بوده، جدا دانست. لذا خوب است بحث را از این جا شروع كنیم كه طراحی استراتژیك سیاست هایی كه كار را بدین جا رسانده و منطقه و بلكه كل جهان را دچار وضعیت بحرانی كرده، چه بوده است؟ ما دقیقا در كجای تاریخ مدرنیته ایستاده ایم؟

- درباره تحولات اخیر در منطقه یك نكته بسیار مهم وجود دارد و آن سرعت بسیار بالای روند وقایع است. در تاریخ معاصر این حجم از سرعت تحولات بی سابقه است و به لحاظ استراتژیك نمی توان نمونه ای برای آن یافت. تحولات، روند بسیار پرشتابی دارند و همینطور یكی پس از دیگری می آیند و می روند، بی آنكه فرصت كافی برای تجزیه و تحلیل آنها وجود داشته باشد. بعضی از این مسائل از پیش طراحی شده است. اما بعضی دیگر در خلال كار طراحی شده است و می شود. اگر بخواهیم چارچوبی كلی ترسیم كنیم كه همه این وقایع را دربرگیرد، من فكر می كنم باید به سخنانی برگردیم كه حدود چهار هفته پیش آقای «جیمز وولسی» رئیس سابق سازمان سیا، در دانشگاه كالیفرنیا گفته است. او در مقابل ۳۰۰ دانشجوی لس آنجلسی، برای دومین بار مسئله جنگ جهانی چهارم را مطرح كرد. اولین بار ایشان در شهریورماه ۸۱، این دیدگاه را مطرح كرده بود. آقای وولسی از این حیث تحت تأثیر دیدگاه های پروفسور «الیوت كوهن» است. الیوت كوهن پس از حادثه ۱۱ سپتامبر اعلام كرد كه ما با این واقعه درگیر جنگ جهانی چهارم شده ایم. از ۶ ماه قبل از حادثه ۱۱ سپتامبر، پیش بینی ها بر این بود كه روند تحولات جهانی، مشابه قبل از جنگ جهانی دوم است. شاخص ها و فاكتورهای خاص تحولات منطقه ای و بین المللی، بعد از واقعه یازده سپتامبر تشدید شد. تا اینكه بالاخره به صورت جدی، آقای جیمز وولسی در هفته دوم جنگ عراق و امریكا، رسما در كالیفرنیا اعلام كرد كه جنگ جهانی چهارم آغاز شده است و ما با ۲۲ كشور تكلیفمان را روشن می كنیم.

¤ جنگ جهانی چهارم الیوت كوهن، گویا در واقع جنگ مدرن ها است با آنها كه در برابر مدرنیزاسیون مقاومت می كنند. درباره ویژگی های این جنگ بیشتر توضیح بدهید.

-بله، كوهن توضیح می دهد كه در جنگ جهانی اول ما زمینه را برای بسط دموكراسی در جهان مهیا كردیم. در جنگ جهانی دوم ایدئولوژی ها بسط پیدا كردند. جنگ جهانی سوم، همان جنگ سرد بود كه از ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۰ طول كشید. می گوید این هر سه جنگ یك وجه اشتراك اساسی دارند و آن هم این است كه در درون مدرنیته صورت گرفتند. كوهن و وولسی معتقدند كه این سه جنگ در بستر مدرنیته روی داد و تفاوت این سه جنگ با جنگ جهانی چهارم هم همین است. یعنی در این جنگ این دیگر ایدئولوژی های مدرن نیستند كه با هم درگیر می شوند. بلكه این جنگ مدرنیزم است با دنیای غیرمدرن.

¤ در سه جنگ اول، دوم و سوم دقیقا كدام ایدئولوژی های مدرن با هم درگیر بودند؟

-مدرنیته خودش در بستر پارادایم اصالت انسان موضوعیت یافته است. آنچه كه اصالت انسان (اومانیزم) نامیده می شود، مولودی داشت به نام مدرنیته و سپس مدرنیزم. در درون مدرنیزم ایدئولوژی های ریز و درشت بسیاری امكان تحقق و تبلور یافتند. سه مورد از این ایدئولوژی ها، فاتحان عرصه مهندسی اجتماعی در قرن بیستم بوده اند. از این سه ایدئولوژی یكی در حوزه چپ و دو تا در حوزه راست است. ایدئولوژی شاخص چپ «سوسیالیزم» بود كه در محیط های مختلف بومی شد. مثلا در شوروی تبدیل شد به ماركسیسم- لنینیزم، در چین تبدیل شد به مائوئیزم، در كوبا تبدیل شد به كاستروئیزم و همینطور در جاهای دیگر هم عناوین دیگری پیدا كرد. در جامعه خودمان هم می بینید كه سوسیالیزم، سیرخاص خودش را دارد، بعد از مشروطه حزب عامیون به وجود آمد كه بعداً تبدیل شد به حزب توده. متعاقباً چریك های فدایی به وجود آمدند و بعد از انقلاب هم می دانید كه تفكر چپ یعنی سوسیالیستی- اشتراكی همیشه وجود داشته است و هنوز هم دارد. از ایدئولوژی های راست، اولی «ناسیونالیزم» است كه اصالت قومیت و ملیت را تبلیغ می كند. حول این ایدئولوژی كشورهای زیادی جنبش ملی گرایانه ایجاد كرده اند. و ایدئولوژی دوم راست، «لیبرالیزم» یا اصالت اباحی و اباحی گری است. كوهن می گوید جنگ جهانی اول بسترسازی برای بسط دموكراسی لیبرال بود. در جنگ جهانی دوم منازعه ایدئولوژی های مدرن برجسته تر شد. همین جا بگویم كه آنچه در آلمان، به زبان آلمانی «نازیسم» نامیده می شود، تلفیقی است از ناسیونالیزم و سوسیالیزم. یعنی تلفیق این دو ایدوئولوژی، ناسیونال- سوسیالیزم، یا همان نازیسم را به وجود آورده است. می دانید كه تفكرات فیلسوفانی مانند نیچه، هگل، فیخته و هایدگر هم در تقویت و پاگرفتن نازیسم، مؤثر بوده است. فاشیزم ایتالیا هم به همین ترتیب، یك ایدئولوژی مدرن است. درگیری میان این ایدئولوژی ها در جنگ اول و مخصوصاً جنگ دوم جهانی، بالا گرفت و متعاقب آن لیبرالیزم و سوسیالیزم موفق شدند فاشیزم و نازیسم را منهدم كنند. ملاحظه می كنید كه دو جنگ جهانی اول و دوم، در درون مدرنیته صورت گرفت در طول جنگ سردهم دوحریفی كه دو معارض قبلی خود را شكست داده بودند، به صورت كلیدی توانستند اوضاع را مهارو كنترل كنند و البته با هم درگیر شدند. در طول جنگ سرد- یعنی جنگ جهانی سوم- هم شما به جز جنگ ایران و عراق، جنگی را پیدا نمی كنید كه در درون خانه مدرنیته صورت نگرفته باشد. مثلا جنگ كره، در واقع جنگ كره شمالی سوسیال بود با كره جنوبی لیبرال. جنگ ویتنام هم اصولا یك جنگ كاپیتالیستی بود و جنگ های دیگر هم وضعیتی مشابه دارند. این همان شمای كلی بود كه شما پرسیدید.

¤. آیا در این دوره، هیچ ایدئولوژی غیرمدرنی وجود نداشت؟

-نه، اصلا.

¤ وجود نداشت یا اینكه بوده ولی مجال بروز و ظهور نمی یافت؟

- در این دوره اصلا ایدئولوژی غیرمدرنی وجود نداشت. چون اساساً مفهوم ایدئولوژی یك مفهوم مدرن است كه در ۲۰۰ سال گذشته، به وجود آمده است. شاید مقصود شما از ایدئولوژی، جنبش هایی مثل اخوان المسلمین در مصر و اردن باشد. اما اینها به هیچ وجه بازیگران اصلی نبودند. چرا؟ چون از سوی اینها هیچ مدلی برای اداره جامعه و حكومت ارائه نشده بود و لذا جدی گرفته نمی شدند. من طی روزهای اخیر برای روشن شدن مطلب در مجامع دانشگاهی مكرر این مثال را زده ام؛ كوسه ای وجود داردبه نام «تایگرشارك». این كوسه ماهی درون شكم خودش در شرایط جنینی حدود ۴۰۰ تخم می گذارد این ۴۰۰ تخم تبدیل به نوزاد می شوند. نوزادها در دوران جنینی یكی یكی همدیگر را می خورند تا اینكه دوتاشان به فینال می رسند. مثل مسابقات حذفی در ورزش كه در آنتیم ها یا افراد یكی یكی، همدیگر را حذف می كنند و نهایتاً دو تیم یا دو نفر به فینال می رسند. این دو نوزاد باقی مانده، دوباره در شكم مادر به جان هم می افتند تا معلوم شود كه بالاخره كدام زنده می ماند. هركدام از این دو نوزاد تا رسیدن به این مرحله ۱۹۹ تا از خواهر و برادرهایشان را خورده اند. لحظه ای كه این دو گرسنه می شوند و با هم درگیر می شوند تا یكی دیگری را از پا دربیاورد، دقیقاً همان لحظه ای است كه درد زایمان كوسه مادر آغاز می شود. این منازعه شاید حدود ۳ تا ۵/۳ ساعت طول می كشد و در تمام این مدت كوسه مادر كف دریا، روی ماسه ها می خوابد و به خود می پیچد. طوفانی ایجاد می كند و تمام ماسه های كف دریا را به هم می ریزد. تا زمانی كه یكی از آن دو بتواند دیگری را بكشد و از پا در بیاورد، این درد ادامه دارد. بعد، وقتی جنگ مغلوبه شد، كوسه برنده متولد می شود. این كوسه ۳۹۹ خواهر و برادر خود را قورت داده است.

این دقیقا اتفاقی است كه در دنیای مدرن و میان ایدئولوژی های مدرن، در سه جنگ اول، دوم و سوم جهانی اتفاق افتاده است. لیبرال دموكراسی همان نوزادی است كه پس از كشتن و خوردن دیگران، متولد شده است و نقش ایدئولوژی مسلط را بازی می كند.

¤ علاوه بر دیدگاه كوهن درباره جنگ چهارم، یكی دیگر از بنیادهای نظری و استراتژیك وضعیت فعلی، تئوری پایان تاریخ فرانسیس فوكویاما است. می دانیم كه مقصود او از پایان تاریخ، متوقف شدن تاریخ در غرب فعلی و پذیرش جامعه لیبرال دموكراتیك به عنوان آرمانشهر مدرنیته است. آیا می توانیم برای او و نظریه اش هم در این تحلیل جایگاهی قائل شویم؟

-بله، فوكویاما استراتژیست ارشد بنگاه رند وابسته به نیروی هوایی ایالات متحده، نظریه خودش موسوم به پایان تاریخ را در زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی مطرح كرد. او می گفت تاریخ دیگر تمام شد. یك مدل بیشتر برای اداره بشر وجود ندارد و آن هم لیبرالیزم است. تئوری او مبتنی بر همان مدل «تایگر شارك» است. لیبرالیزم بعد از شكست ماركسیسم و فاشیزم از درون شكم پارادایم اومانیزم (انسان گرایی) بیرون آمد. این ایدئولوژی های مدرن همه برای اداره زندگی بشر مدل ارائه می دادند. مثلا ماركسیزم، ۷۰ سال در شوروی امكان زیست داشت. نازیسم در آلمان و فاشیزم در ایتالیا هم همینطور. اینها به جان هم افتادند و طی جنگ های خونینی برای از میدان به در كردن همدیگر، تلاش كردند. برژینسكی در كتاب «خارج از كنترل»، روند جنگ ها ی جهانی اول، دوم و سوم را به نسبت درصد تلفاتشان، بررسی می كند. او می گوید اینها همه منازعات مدرن هستند و حاصل این منازعات ۱۷۵ میلیون كشته بوده است. یعنی این جنگ ها در زمانی كمتر از صد سال، ۱۷۵ میلیون كشته روی دست بشریت گذاشته است.

¤. آقای دكتر! فوكویاما چه تضمینی داشت كه اینطور با قاطعیت می گفت ایدئولوژی دیگری ظهور نخواهد كرد؟

-برآوردش این بود كه آنچه بیرون از پارادایم مدرنیته است، اصلا قابل سنجش و ارزیابی نیست.

¤. فكر نمی كنید اشكال اساسی این تئوری اتفاقا همین است كه جهان غیرمدرن را دست كم می گیرد؟ غرب تاامروز دقیقا از همین جا یعنی به حساب نیاوردن دشمنان اصولگرای خودش خارج از جهان مدرن بارها ضربه خورده است. اینها معادلاتی برای اداره امور جهان نوشته اند كه چند متغیر كم دارد. لذا طبیعی است كه دائما جواب های غلط بدهد.

-بله، این مشكل وجود دارد. البته فوكویاما به این مشكل كاملا هم بی توجه نیست. آنجا كه می گوید دیگر نگران ایدئولوژی خمینیزم [خمینی گرایی] نباشید، چون از خیابان های تهران به من خبر رسیده كه موسیقی های جاز، پاپ و راك از پخش اتومبیل ها در خیابان ها به گوش می رسد. این فضا، فضایی نیست كه ایدئولوژی خمینیزم بتواند در آن ما را تهدید كند.

¤. برگردیم به موضوع جنگ جهانی چهارم. از ویژگی های این جنگ می گفتید.

- بسیار خوب، به اینجا رسیدیم كه بچه كوسه لیبرالیزم به دنیا آمد و تاریخ چنین پایان یافت. یعنی ارزش های آمریكایی تبدیل به هدف نهایی بشریت شد و معلوم گشت كه نسخه دیگری وجود دارد. آخرین جنینی كه از رحم مدرنیته بیرون آمد، لیبرال دموكراسی بود. البته الان در غرب سوسیال دموكرات ها هم هستند اما می شود گفت كه لیبرال دموكراسی مدل ارشد است و حرف آخر را می زند. حال باید ببینیم كه وجه تمایز اساسی جنگ جهانی چهارم، با سه جنگ پیشین در چیست. سه جنگ اول، همانطور كه قبلا گفتم جنگ های درون خانواده مدرنیته بود و در آنها ایدئولوژی های مدرن با هم درگیر بودند. البته تركش های این جنگ، سایر ملت را هم متأثر می كرد. اما در جنگ جهانی چهارم بحث بر سر این است كه همه مدرنیته در مقابل مفهومی بیرون از مدرنیته قرار گرفته است. پارادایم «انسان محوری» در مقابل «پارادایم خدامحوری» قرار گرفته است. این پارادایم خدامحوری در درون خود ایدئولوژی های مختلفی را پرورش داده است، كه می توان آنها را به صورت كلی در دو دسته جا داد. همانطور كه جیمز وولسی می گوید گروه اول ایدئولوژی های خدامحور همان است كه به شكل افراطی در نگاه حنبلی و سلفی مبتنی بر اخباریگری متجلی شده است. یعنی همان «القاعده». ایدئولوژی دوم كه بنیادی تر است، اصولگرایی شیعی یا همان تفكر «حزب الله» است. البته در اهل سنت هم اقتباس از گزاره های شیعی وجود دارد. همچنانكه تحلیلگران حماس و جهاد اسلامی را در فلسطین، مدل اهل سنت حزب الله لبنان می دانند نه مثلا مدل القاعده.

¤. اینجا مسئله ای وجود دارد. دوره مدرن كی شروع شد؟ تقریبا، زمانی كه انسان محوران در حاكمیت بر خدا محوران غلبه كردند و دین را برای چند قرن به محاق بردند. الان یك سیكل كامل طی شده و ما دوباره به همان نقطه آغازین بازگشته ایم. یعنی دوباره جنگی میان انسان محوران و خدامحوران درگرفته است. این بار شرایط چقدر با دفعه قبل متفاوت است كه بتوانیم امیدوار باشیم خدامحوران پیروز بشوند؟

-دلیل این كه من معتقدم خدامحوران پیروز خواهند شد، این است كه مدرنیته امتحان خود را پس داده و معلوم شده كه ناتوان است. قرار بود بشر در دوره مدرن به جایی برسد كه از گزاره های ماورایی بی نیاز شود. ابتدا راسیونالیزم [=عقل گرایی] به میدان آمد. متعاقبا پوزتیویسم [=اثبات گرایی، مكتب تحصیلی كه قائل به بی معنا بودن گزاره های متافیزیكی و دینی است.] و آمپریزیم [=تجربه گرایی، مكتبی كه ابزار شناخت را منحصر به حس می داند.] هم به كمكش آمدند. خردگرایی، اثبات گرایی و تجربه گرایی. اما هیچ كدام از اینها برای بشر مدرن سعادت به ارمغان نیاورد. گفتم كه یك قلم، ۱۷۵ میلیون كشته محصول منازعات مدرن است.

¤یعنی معتقدید مشكلات اساسی بشر همچنان وجود دارد و حتی عمیقتر شده…

-بله، اگر عمیق تر نشده بود، پست مدرنیزم [=دوره ما بعد مدرن، كه بیشتر از مدرنیته به سنت توجه دارد.] چه ضرورتی داشت؟ این نشان می دهد كه مدرنیته به بن بست رسیده و این بن بست بسیار جدی است. لیبرال دموكراسی به عنوان آخرین نسخه ای كه اومانیست ها برای اداره زندگی بشر ارائه كرده اند، امروز با یك چالش جدی مواجه است.

¤ فكر می كنید فیلسوفان غربی این قدرت را دارند كه اصلاحاتی در نسخه فعلی لیبرال دموكراسی انجام بدهند كه ایرادهایش رفع شود و به حیات خود ادامه بدهد؟

-الان مدرنیته تمام توانایی ها و ظرفیت های خود را در این نسخه لیبرال دموكراسی هزینه كرده است. به همین دلیل الان بعضی از فیلسوفان پست مدرن معتقدند كه در قرن ۲۱، دیگر اندیشه جدیدی در غرب ظهور نخواهد كرد. اینها به سراغ ساختارشكنی و پسا ساختارشكنی در مفاهیم و بازی های زبانی و هرمنوتیك [ دانشی كه مطلق عمل فهم را مورد بررسی قرار می دهد] رفته اند و نمی توانند چیز بیشتری تولید كنند. امروز در غرب این فیلسوفان نیستند كه حرف اول را می زنند. مقام اول از آن استراتژیست ها است و این جای تأسف دارد. «آرنولد توین بی» مورخ بزرگ غرب می گوید مطالعاتش برروی تمدن ها نشان داده است كه هروقت تمدنی به نظامی گری روی بیاورد، می توان گفت دوره افول آن تمدن آغاز شده است. شما ببینید كه غرب با وجود فرهنگ مهاجمش، با وجود اقتصاد گسترده اش و با وجود اینكه سیاست دنیا را در قبضه خود دارد، كارش به جایی رسیده كه لیبرال دموكراسی را به زور موشك كروز، بسط می دهد. زمانی به غلط به ما می گفتند كه اسلام، زیر سایه شمشیرها بسط پیدا كرده. امروز ابهام من این است كه آیا لیبرالیزم، زیر سایه موشك كروز و بمب های مادر، بسط پیدا نكرده و نمی كند؟ از این منظر و جهت وقتی مسئله را می بینیم، تازه متوجه می شویم كه غرب را نه «یورگن هابرماس» بلكه «ساموئل هانتینگتون» اداره می كند. غرب را نه دیگر «ریچارد رورتی»، «فرانسوا لیوتار»، «میشل فوكو»، یا «ژاك دریدا» بلكه «فرانسیس فوكویاما»، «زی بیگینو برژینسكی» و «آلوین تافلر» می گردانند. یعنی استراتژیست ها به جای فیلسوفان نشسته اند و من به عنوان یك طلبه علوم استراتژیك معتقدم كه این برای تمدن غرب دوران سیاهی است. اگر آن فرض «توین بی» را بپذیریم كه رویكرد به نظامی گری نشانه افول تمدن ها است، من می خواهم به سخن آقای توین بی اضافه كنم كه وقتی اداره جوامع نه به دست حكما و فلاسفه و اندیشمندان، بلكه به دست استراتژیست ها بیفتد، باید منتظر سقوط آنها بود. چون استراتژیست ها، اندیشه تولید نمی كنند، بلكه اندیشه ها را موزائیك می كنند. لذا می بینیم كه فوكویاما معتقد است پس از لیبرال دموكراسی، دیگر نیاز به اندیشه جدیدی نیست. البته همین ایشان، یك سال بعد وقتی كتاب پایان نظم را نوشت و با فرمول های مخصوصی كاهش سرمایه اجتماعی غرب را برآورد كرد، هشدار داد كه غرب به خاطر نداشتن سرمایه استراتژیكی به نام سرمایه اجتماعی، به ویژه در خود آمریكا درحال فروپاشی است. یا همانطور كه برژینسكی در كتاب خارج از كنترل می گوید: آنچه باعث شده همه چیز از كنترل خارج شود، سكولاریزم عنان گسیخته است.

¤: آقای دكتر! بوش پدر وقتی دكترین نظم نوین جهانی را مطرح كرد، چهار انتظار اساسی از آن داشت: مقابله مشترك با متجاوزان، رشد و توسعه اقتصادی، خلع و كنترل تسلیحات و نهایتاً برقراری نظم توسط سازمان ملل. آیا می توان جنگ جهانی چهارم را در چارچوب دكترین نظم نوین جهانی، تحلیل كرد؟

- بله، همانطور كه گفتید مسئله نظم نوین موردنظر بوش پدر بود. او در سال ۱۹۹۰ وقتی شوروی فروپاشید، درگیر جنگ عراق شد و همان موقع مسئله نظم نوین جهانی را مطرح كرد. البته نظم درجایی به وجود می آید كه قبلاً نظامی وجود داشته باشد. یعنی نظم، محصول نظام است. یعنی اگر قرار است نظم نوینی به وجود بیاید، نظام بین الملل باید تغییر كند و نظام جدیدی باید به وجود بیاید. قبل از هرچیز، متغیر «ملیت» باید جای خودش را به چیز دیگری بدهد. آنچه كه ما به آن سازمان ملل متحد می گوییم، دیگر آرام آرام درحال از دست دادن كارایی و حتی معنای خودش است. چرا؟ چون متغیرش، ملیت بود. امروزه تحت شرایط جهانی شدن كه متأثر از گستردگی ارتباطات است، چیزی به نام «مرز» كم كم دارد ماهیت خودش را از دست می دهد. لذا فرهنگ داخلی و خارجی، سیاست داخلی و خارجی، اقتصاد داخلی و خارجی، جای خودش را می دهد به فرهنگ بدون مرز، سیاست بدون مرز، اقتصاد بدون مرز و مخصوصاً امنیت بدون مرز. همان چیزی كه موردنظر مارشال مك لوهان در تئوری دهكده جهانی بود.

¤. آیا این صورت بندی جدید نظام جهانی، تبعات ژئوپولتیك هم خواهد داشت؟

-بله، اتفاقاً ادامه بحث قبلی به همین جا می رسد كه باید مورفولوژی [ ریخت شناسی] مرزهای جهانی در حوزه ژئوپولتیك [جغرافیای سیاسی] تغییر كند. می دانید كه ۸۰درصد مرزهای جهان را در تمام قاره های دنیا، انگلیسی ها كشیده اند. از مرزهای خود ایالات متحده گرفته تا مرزهای كشور ما.

جالب هم این است كه تقریباً درهمه جا مبتنی بردكترین «تفرقه بینداز و حكومت كن» مرزها را از میان قومیت ها كشیده اند، تا هر قومیتی چند شقه بشود و همواره مثل آتش زیرخاكستر مستعد بحران باشد.

مرزهایی كه انگلیسی ها صدسال پیش برای ۸۰ درصد كشورهای دنیا كشیده اند، امروز دیگر كارایی ندارد.

لذا اینها دنبال این هستند كه این مرزها، خصوصاً جهان اسلام را دوباره از نو تعریف كنند و به همین دلیل پشت سر آمریكا راه افتاده و دوباره به منطقه آمده اند. بوش پدر این نظام نوین جهانی یعنی لزوم تغییر ساختار جهانی را به پنتاگون سفارش داد. در پنتاگون، استراتژیستی به نام «آركوئیلا»، استراتژی ای برای این امر تدوین كرد به نام منازعات سایبرنتیك. منازعات سایبرنتیكال، ریشه در آراء جامعه شناس آمریكایی، «تالكوت پارسونز» دارد. او جوامع را از نظر نظام اطلاعاتی و اطلاع رسانی، سیستم های سایبرنتیكی، تشبیه می كرد و می گفت سیستم دراین حالت دارای دوشق عمده است: تولیدكننده اطلاعات و تولیدكننده انرژی و سیستم تولیدكننده انرژی از سیستم تولیدكننده اطلاعات فرمان می گیرد.

درنظریه سیستم ها، بدن انسان كاملترین سیستم محسوب می شود. این بدن یك مغز دارد كه سایر اندام ها از آن دستور می گیرند. وقتی غذایی می خوریم، آبی می نوشیم، اكسیژنی استنشاق می كنیم، اینها در اندام های مختلف بدن ما تبدیل به انرژی می شود. اما معلوم نیست این انرژی دركجا باید مصرف شود. چون این اندام ها خودشان تولیدكننده اطلاعات نیستند. از سوی دیگر مغز تولیدكننده اطلاعات است اما نمی تواند انرژی تولید كند. لذا اینها همدیگر را تكمیل می كنند و مغز، انرژی ایجاد شده توسط اندام ها را در جاهای مختلف مصرف می كند.

آركوئیلا معتقد بود كه مبتنی براین دیدگاه، بخش تولیدكننده اطلاعات در سیستم به بخش تولیدكننده انرژی، نظارت و كنترل اعمال می كند و لذا دیدگاه بوش را اینطور صورتبندی كرد كه اگر جهان یك بدن باشد، ایالات متحده مغز آن است و ۱۹۵ كشور باقی ماند، اندام های آن و مغز باید براندام ها، حاكم باشد.

¤برای اعمال این نظارت و كنترل چه ابزارهایی در اختیار دارند؟

-در حوزه نرم افزاری، ابزارهای متعددی در اختیار دارند. مثلاً سازمان تجارت جهانی (O.T.W) یا كنوانسیون رفع تبعیض علیه حقوق زنان. اینها نرم افزارهای است كه اندام ها موظف به تبعیت آنها هستند و در حوزه سخت افزار، سه تا I و چهار تاC . یعنی Intelligency، Investigation ، Information و COmputer Common Control Comuni Cation.

همه اینها را با هم یك پارچه كرده اند و یك نظام فرماندهی و كنترل كاملی برای جهان به وجود آورده اند.

یك نمونه كوچك سخت افزاری درمیان این ابزارها، شبكه جهانی اینترنت است. شما اگر نقشه جغرافیایی كره زمین را با نقشه گسترش جغرافیایی اینترنت مقایسه كنید، متوجه می شوید كه مغز اینترنت جهان در آمریكا قراردارد و دامنه آن به سان رشته های عصبی به تمام خانه ها، ادارات و تأسیسات پژوهشی، علمی، اداری و تجاری در اقصی نقاط دنیا كشیده شده است و اگر ایالات متحده اراده كند، هر وقت كه بخواهد می تواند هر كدام از اینها را فلج كند. شما فرض كنید آمریكا بخواهد چین را فلج كند. فقط كافی است حجم اینترنتی را كه وارد خاك چین می شود و تأسیسات علمی، اقتصادی و فرهنگی و نظامی را تغذیه می كند، از ایستگاه مركزی درون آمریكا، دستكاری كند و با فرمول های قطع نخاع در نظام سیستم عصبی انسان، یك فلج سیستمی كامل به وجود بیاورد.

¤ با توجه به این مطالبی كه فرمودید می توانیم دوباره به مسئله جنگ چهارم برگردیم.

استراتژیست های آمریكایی اعلام كرده اند كه ما در این جنگ، برخلاف جنگ های پیشین، با دشمنانی غیرمتمركز و پراكنده مواجه هستیم كه می خواهند ما را در جبهه ای به گستردگی تمام دنیا، درگیر جنگ های فرسایشی بكنند و با شقه شقه كردن نیروهایمان، قوه ما را تحلیل ببرند. یعنی معتقدند كه مثلا مواجهه با اتحاد جماهیر شوروی، به مراتب آسمن تر از جنگیدن در این جبهه گسترده و بی قاعده است. چون درگیری، با شوروی یك درگیری كلاسیك با قواعد از پیش تعیین شده است كه طرفین خود را به رعایت آن قواعد، متعهد می دانند. این بیشتر یك بازی است تا درگیری. اما در جنگ چهارم به هیچ وجه نمی شود پیش بینی كرد كه در مقابل فلان حركت ما، دشمن چه واكنشی نشان خواهد داد. به نظر شما این خصلت غیرمتمركز و بی قاعده جنگ چهارم چقدر اساسی است؟

-این مسئله برمی گردد به این كه نگاه آمریكا به شوروی سابق و ماركسیزم مانند سایر ایدئولوژی های مدرن، یك نگاه «خودی» است. آن ایدئولوژی ها از ذهن همین فیلسوفان غربی تراوش كرده است، اما این بار باید پدیده ای در حوزه پارادیم خدامحور مواجه هستند كه كاملا خارج از این چارچوب است. اینجا دیگر در واقع هیچ قواعد از پیش تعیین شده ای وجود ندارد. غربی ها به مبانی فلسفی، حكمی و اجتماعی اصولگرایان مسلمان آگاهی و اشراف ندارند. من بارها به این مطلب اشاره كرده ام و بعضی دوستان هم نقدش كرده اند كه وقتی یك عملیات استشهادی در فلسطین صورت می گیرد، خبرگزاری ها و تلویزیون های اروپایی و آمریكایی اعلام می كنند كه یك تروریست فلسطینی عملیات «كامیكازه» انجام داده است. یعنی در زبان های غربی، هیچ معادلی برای لفظ استشهادی وجود ندارد. نه در زبان یونانی كه زبان تفكر است، نه در زبان آلمانی كه زبان كاملی است و نه در زبان عمومی مثل انگلیسی، معادلی برای این اصطلاح وجود ندارد، لذا می آیند و از كلمه ژاپنی «كامیكازه» استفاده می كنند. عنایت داشته باشید كه اصلا برای نظام نرم افزاری غربی، آموزه های تفكر خدامحور اصلا شناخته شده نیست. یعنی اینها اصلا نمی توانند با خدامحوران مفاهمه كنند. مثلا همین چند روز پیش خبرگزاری رویتر یا یكی از خبرگزاری های غربی، گزارش جالبی پخش كرد. می گفت چون در عراق بنزین نیست، مردم پیاده به طرف كربلا می روند! ببینید، اصلا نمی تواند بفهمد كه این یك سنت و یك رسم است. علاوه بر این، غرب در جنگ چهارم، با دشمن منتشر مواجه است و دكترین مشخصی برای مقابله با آن ندارد. این یك واقعیت دیگری را می رساند و آن هم این است كه تا حالا قراربود تمام دنیا از یكی از آن سه ایدئولوژی مدرن، دستور بگیرد. واقعاً قراراست از اینترنت، چه چیزی منتشر بشود؟ چیزی به جز لیبرال دموكراسی؟ این نرم افزارها باید از آن مغز مركزی در غرب دستور بگیرند، اما حالا این بدن جهانی یك سردیگر هم پیدا كرده است. این سر، ایدئولوژی های دیگری تولید می كند كه بخش هایی از این بدن جهانی را از زیر سلطه پارادیم انسان محور درآورده است. این دوسر، یكی دارای تفكر خدامحور و دیگری دارای تفكر انسان محور است. مثلا در جنوب لبنان، حزب الله یك تفكری دارد كه مال خودش نیست. آن را مثلاً از ایران گرفته است. این جسد جامعه جهانی، اندام های دیگری هم دارد كه می توانند از خدامحوران دستور بگیرند. لذا اصطلاحاً آركوئیلا می گوید اختلال سیستمی به وجود آمده است. یك جریان موازی مدرنیته به وجود آمده كه نمی شود گفت منشأ آن ایران، عراق یا لبنان است، بلكه منشأ آن اصل تفكر دینی است. اینطور نیست كه اگر آمریكا، ایران، عراق یا لبنان را منهدم كند، این تفكر برای همیشه از بین می رود. شما لبنان و فلسطین را نگاه كنید. هیچ ایدئولوژی در دنیا به وجود نیامده الااینكه اینها برای نجاتشان آن را به كار گرفته اند. اما سرآخر می بینید فهمیده اند كه هیچ كدام از آن ایدئولوژی ها كارآمد نبوده و لذا لبنانی ها به حزب الله روی آوردند و فلسطینی ها به جهاد اسلامی و حماس. این شد كه لبنانی ها توانستند برای اولین بار گوش چهارمین ارتش بزرگ دنیا را بگیرند و از جنوب لبنان بیرون بیندازند. فلسطینی ها هم كاری كرده اند كه یك سال و نیم است پوتین از پای سرباز اسرائیلی، بیرون نیامده، اقتصاد اسرائیل كه ۸/۶ درصد رشد داشت، كاملاً زمینگیر شده. صنعت جهانگردی اسرائیل تعطیل شده و مهاجرت یهودیان به اسرائیل هم روند معكوس پیدا كرده است.

این تفكری است كه از ایران یا كشور خاص دیگری نشأت نگرفته، بلكه منشأ آن امام حسین(ع) است كه به تعبیر مرحوم شریعتی «وارث آدم» است. امام حسین(ع) با شعار هیهات مناالذله، یك دكترین مطلق ارائه كرده است و ربطی به آراء هیچ فیلسوف یا اندیشمند خاصی هم ندارد. این دكترین در درون هر انسان آزاده ای كه دل در گرو محبت حسین(ع) دارد، یافت می شود، حتی اگر در درون خاك خود آمریكا هم باشد. كسی كه اینطور فكر می كند هرگز زیر بار مدرنیته نخواهد رفت. اگر انسانی مؤمن باشد و متأثر از ایمانش، عمل صالح انجام بدهد، او قطعاً با لیبرالیزم مشكل پیدا خواهد كرد. چون لیبرالیزم در ذات خود، سكولاریزم (ضدیت با امور مقدس) و فردگرایی افراطی و اباحی گری را دارد. اشتباه آمریكایی ها اینجا است كه خیال می كنند این دشمن منتشر در جای خاصی است و لذا می توانند آن را از بین ببرند اما می بینید كه چنین نیست.

¤البته آقای دكتر استراتژیست های آمریكایی گویا برای از بین بردن همین ایدئولوژی هم كه ریشه در جان اصولگرایان دارد، نقشه ای دارند. نقشه شأن هم این است كه اسلام را از محتوای سیاسی و اجتماعی آن تهی كنند و صورت مغلوب، محرف و بی خاصیتی از آن را تحویل جوانان بدهند.

- بله، همینطور است. كوهن و وولسی به صراحت اعلام كرده اند اول چیزی كه در جنگ چهارم هدف قرار خواهیم داد، اسلام سیاسی است. بعد از آن برای تغییر رژیم ها تلاش خواهیم كرد و سومین چیزی كه مدنظر ما است، از بین بردن پتانسیل عظیم جوامع اسلامی برای داشتن گروه های چریكی است. یك مطلب دیگری هم سال گذشته ساموئل هانتینگتون در ادامه بحث خودش درباره جنگ تمدن ها مطرح كرده بود كه ما باید منازعه را با جهان اسلام تا سال ۲۰۲۰ ادامه بدهیم، تا بتوانیم رشد جمعیت جهان اسلام را كنترل كنیم. چون این جمعیت جوان جهان اسلام است كه باعث پیدایش گروه های چریكی می شود. البته من بارها گفته ام كه آمریكایی ها در تغییر رژیم های منطقه، دارند براساس دكترین «رولت روسی» ]=نوعی دوئل مرسوم در روسیه كه در آن گلوله ای را درون یك اسلحه كمری می گذارند و توپی آن را می چرخانند تا معلوم نباشد كه گلوله كجا است. بعد طرفین آن را روی شقیقه خود می گذارند و ماشه را می چكانند. در این دوئل اولین باخت، آخرین باخت است.[ عمل می كنند، مثلاً الان ببینید، صدام را سرنگون كردند. همه می دانند كه حكومت بعثی عراق به طور نسبی با غرب هماهنگ بود. اما امروز این ترس در آمریكایی ها وجود دارد كه در عراق یك حكومت جمهوری اسلامی دیگری مشابه ایران اما با سازوكارهای متفاوت، به وجود بیاید، بدون اینكه ایران در این كار دخالتی داشته باشد. عراقی ها امروز همه از حكومت اسلامی حرف می زنند. شعارهای امروز آنها، همان شعارهای ایران است كه ۲۵سال در گلویشان مانده بود. در این رولت روسی، چه بسا مواجهه با ملت های مسلمان باعث بشود كه آمریكایی ها همین دولت های نیم بند دست نشانده را هم كه در كشورهای عربی دارند، از دست بدهند. پتانسیل در جهان اسلام برای مشتعل شدن بسیار بالا است و الحمدلله نفرت از غرب و لیبرالیزم هم در اوج خودش قرار دارد.

¤علاوه بر انتشار و عدم تمركز دشمنان آمریكا در جنگ چهارم، یك مسئله دیگر این است كه در این جنگ قواعدبازی كاملاً به هم ریخته است و دیگر، حركات قابل پیش بینی نیست. فكر می كنید جنگ چهارم و حركات اصولگرایان در آن، اصولاً بی قاعده است یا نه، قاعده دارد و آمریكایی ها قادر به دركش نیستند؟

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    |    | نظرات()

همکاری بین المللی در تئوری های روابط بین الملل

 

1- مقدمه
جهان انتزاعی نظریه ها و جهان عینی سیاست دارای روابط تنگاتنگی با هم هستند. ما به نظریه هایی نیاز داریم تا بتوانیم از اطلاعاتی كه هر روزه ما را آماج خود قرار می‌دهند، معنا استخراج كنیم. حتی سیاستمدارانی كه رابطه خوبی با نظریه ها ندارند ناچارند كه به ایده‌های خود درباره این كه روند فعالیت جهان عینی چگونه است اعتماد كنند، تا بتوانند تصمیمی منطقی و اصولی اتخاذ نمایند. اگر اصول سازمان‌یافته و بنیادی یك شخص ناقص باشد، تصمیم‌گیری سیاسی شایسته توسط وی بسیار سخت و بعید به نظر می رسد. از این رو شناخت نگاه نظریه های روابط بین الملل به موضوع همکاری بین المللی می تواند به سیاست مداران نوعی کمک فکری باشد. نظریه های موجود در رشته روابط بین الملل هر کدام با توجه به عوامل مورد توجه و تأکید و نوع هستی شناسی و معرفت شناسی خود نگاه متفاوتی به مسائل و موضوعات بین المللی دارند. در این نوشتار تلاش می شود این نگاه های متفاوت نظری به موضوع همکاری بین المللی مورد بحث و بررسی قرار گیرد.
بحث را با پرداختن به مکتب لیبرالیسم و سپس زیرشاخه های فرعی آن آغاز می کنیم. در ادامه مکتب رئالیسم و زیرشاخه های آن مورد توجه قرار می گیرند. پس از آن مکتب انگلیسی، مارکسیسم، نظریه انتقادی، فمنیسم، سازه انگاری، و پست مدرنیسم مورد بررسی قرار می گیرند تا نگاه این نظریات به موضوع همکاری های بین المللی مشخص شود. در نهایت از مباحث مطرح شده جمع بندی صورت می گیرد.
2- لیبرالیسم و همکاری بین المللی:
لیبرالیسم در روابط بین الملل به عنوان یک مکتب فکری، ریشه در خوش‌بینی عصر روشنگری قرن هیجدهم، لیبرالیسم اقتصادی قرن نوزدهم و ایده آلیسم ویلسونی قرن بیستم دارد. به نظر لیبرالیست ها، سیاست عبارت است از هنر خوب حکومت کردن؛ یا حکومت خوب و سیاست مدار خوب کسی است که عملکردش مطابق اخلاق و ارزش ‌های انسانی باشد. لیبرالیسم اعتقاد دارد که انسان ‌ها قابلیت یادگیری داشته و تعلیم ‌پذیرند و در نتیجه می توانند رفتارهای خود را تغییر دهند. پس آن ها باید رفتار و عملکرد نابهنجار و غیراخلاقی خود را بر اساس موازین اخلاقی و انسانی تغییر داده و رفتار بهنجار و اخلاقی را پیشه کنند.[1] لیبرالیست ها از مفروضه‌های مشترکی راجع به واقعیت و جهان سیاست برخوردارند. به طور کلی، جهان‌بینی لیبرالیست ها بر اعتقادات و مفروضه‌های زیر استوار است:
1- سرشت و ذات بشر اساساً خوب یا نوع دوستانه است و بنابراین انسان‌ها قادر به کمک متقابل و همکاری هستند.
2- نگرانی اساسی بشر برای رفاه، ترقی و پیشرفت را امکان ‌پذیر می سازد. یعنی این اصل روشنگری در مورد امکان رشد و توسعه تمدن مجدداً مورد تأیید و تصدیق قرار می گیرد.
3- رفتار بد انسان، محصول و معلول انسان شرور نیست، بلکه معلول نهادها و ترتیبات ساختاری بشر است که انسان ‌ها را تحریک می کند تا خودپرستانه عمل کرده و به دیگران آسیب برسانند و بجنگند.
4- انسان اگر بر مبنای فطرت خوب و نوع ‌دوست خود عمل کند رفتاری همکاری ‌جویانه و صلح‌آمیز خواهد داشت. به تبع آن، اگر انسان ‌ها و سیاست مداران خودساخته و آموزش دیده در کشورها قدرت را به دست گیرند صلح و همکاری بین‌المللی تحقق خواهد یافت.
5- برای استقرار صلح و همکاری بین المللی باید نهادها و ساختارهایی که انسان در آن از فطرت خود دور افتاده است و بر اساس آن رفتار و عمل نمی کند را اصلاح کرد. هم چنین برای این که بشر و فرد بتواند بر مبنای فطرت خود عمل کند، فرآیندها و نظام‌ های تربیتی و اجتماعی باید اصلاح شود.
6- کشورها نیز ذاتاً خودپرست و جنگ‌طلب نیستند، بلکه برعکس، همکاری‌جو و نوع دوست هستند و لذا قابلیت اصلاح رفتارهای نابهنجار خود را دارند.[2]
با این كه همه نظریه های لیبرالیستی به این نكته اشاره دارند كه ایده همكاری در مقایسه با جنگ، گسترش بیشتری در نظام بین ‌الدولی داشته است، اما هر نظریه لیبرالی، یك دستورالعمل متفاوت برای ارتقا دادن همكاری ها در عرصه بین‌المللی ارائه می دهد. اولین لایه اندیشه لیبرالی بیان كننده این مسأله است كه وابستگی متقابل اقتصادی عاملی است كه دولت ها را به استفاده از زور علیه یک دیگر بی ‌میل می‌كند؛‌ زیرا جنگ، رفاه و سعادتِ هر كدام از طرف های درگیر را مورد تهدید قرار می‌دهد. در لایه دوم اندیشه لیبرالی كه توسط «وودرو ویلسون»[3] مطرح شد و پس از وی تداوم یافت، رواج و گسترش دموكراسی به عنوان عامل كلیدی برقراری صلح جهانی معرفی می شود و این مسأله مبتنی بر این ادعا است که دولت های دموکرات، صلح طلب‌تر از دولت های اقتدارگرا هستند. لایه سوم اندیشه لیبرالی، این بحث را عنوان می‌كند كه نهادهای بین‌المللی از جمله آژانس بین‌المللی انرژی و صندوق بین‌المللی پول می‌ توانند به كاهش رفتار خود‌خواهانه دولت ها كمك كنند؛ خصوصاً این كه این نهادها دولت ها را به صرف نظر كردن از مزایا و منافع كوتاه مدت و فوری در قبال مزایا و منافع مهم تری كه در بلندمدت به وسیله همكاری متدوام قابل حصول است، تشویق می ‌كنند.[4] بر این اساس، لیبرالیسم در رشته بین‌الملل بر این باور است که به علت سه جریان عمده در عرصه بین‌المللی، کشورها به سمت همکاری بیشتر گام بر می‌دارند:
نخست، روند وابستگی متقابل میان کشورها، به‌ ویژه در عرصه‌های اقتصادی و تجاری است که موجب شده کشورها به سبب همکاری با یکدیگر فایده بیشتری ببرند و هم‌ زمان دریابند که هزینه منازعه افزایش یافته است.
دوم این که وابستگی متقابل اقتصادی فزاینده موجب ظهور و ایجاد یک سلسله هنجارها، قواعد و نهادهای بین‌المللی می شود که برای ایجاد، تسهیل و همکاری میان کشورها به ‌وجود می‌آیند.
و سوم این که جریان دموکراسی شدن بین‌المللی که طی آن حکومت ‌ها بیشتر دموکراتیک می شوند، موجب کاهش منازعه و افزایش همکاری می شود.[5] در ادامه برخی از زیرشاخه های مکتب فکری لیبرالیسم بررسی می شوند:
1-2- رویکرد ارتباطات و همکاری بین المللی:
در روابط بین الملل، ارتباطات یکی از شرایط لازم برای همکاری است. گفته می شود ارتباطات بین المللی به مذاکرات بین المللی، مذاکرات بین المللی به همکاری بین المللی، و همکاری بین المللی به همگرایی بین المللی می انجامد. از آن جا که همگرایی مرحله نهایی فرآیند همکاری است، فرآیند ارتباطی باید ذاتاً متضمن رابطه متقابل یا بازخوران بین واحدهای تشکیل دهنده یک نظام بین المللی باشد.[6] رویکرد ارتباطات با وام گرفتن از ایده های لیبرالیسم و بهره گیری از مفهوم ارتباطات، سه اثر مهم بر روابط بین الملل دارد:
اولاً رویکرد ارتباطات دیگر به قدرت به عنوان متغیر اساسی در تبیین پدیده های سیاسی نمی نگرد. بلکه از این منظر، جوهره سیاست به وجود هماهنگی مطمئنی بین تلاش ها و انتظارات انسان ها برای دست یابی به اهداف جامعه می پردازد.
دوماً روی ماهیت تجربی مفاهیم تأکید زیادی می شود و سعی بر این است تا تمام مفاهیم از طریق سنجش و نگاشت، عملیاتی شوند. نظریه پردازان ارتباطات همه انواع ارتباطات را به طور برابر برجسته می کنند و هر چه آن چه را آمار اجازه اندازه گیری بدهد اندازه می گیرند. در همین زمینه، یکی از مزیت های کار «کارل دویچ» به عنوان نظریه پرداز اصلی رویکرد ارتباطات در روابط بین الملل، شاخص سازی برای همکاری بین المللی است. به عنوان مثال وی در کتاب «فرانسه، آلمان و اتحاد غرب» (1967) برای تعیین گستره و سطح همکاری به بررسی پنج دسته شواهد می پردازد: مصاحبه های نخبگان، نظرسنجی های عمومی، تحلیل محتوای مطبوعات، بررسی پیشنهادات مربوط به کنترل تسلیحات، و «آمار انبوهه»[7] رفتارهای بالفعل.[8]
سوماً رویکرد ارتباطات به هیچ یک از سطوح تحلیل محدود نمی شود. به عنوان مثال، «کاب»[9] و «الدر»[10] بر اساس رویکرد ارتباطات، مدلی را برای مطالعه همکاری بین المللی ارائه می کنند. این مدل میان «عوامل زمینه ای»[11] مختلف از یک سو، و ایجاد مناسبت های رفتاری متقابل بین دو ملت (از طریق مبادلات و تعاملات آن ها) و آن گاه سطوح همکاری بین المللی از سوی دیگر پیوند برقرار می کند. این مدل در هر دو بافت جهانی و منطقه ای مورد آزمون تجربی قرار گرفته است.[12]
2-2- نظریه کارکردگرایی و همکاری بین المللی:
کارکردگرایان اساساً روی ابعاد مشارکت آمیز فعالیت های بین المللی تأکید کرده و از ابعاد منازعه آمیز آن طفره می روند. آن ها بر اساس سیاست همکاری و عقلانیت به جهان می نگرند، نه بر اساس سیاست منازعه و عقلانیت گریزی. آن ها امیدوارند با افزایش گسترده انواع سازمان های کاربردی، همکاری میان ملت ها و دولت ها افزایش یابد.[13] کارکردگرایی با نام «دیوید میترانی»[14] در پیوند است. از دید وی، ریشه های همکاری بین المللی در قلمروی وابستگی متقابل کارکردی جستجو می شود. میترانی بر اجتناب ناپذیر بودن همکاری میان دولت ها به علت مشکلات فنی فراوان و عدم توانایی سیاستمداران برای حل آن ها تأکید دارد.[15] فرض او بر این است که سیاست و اقتصاد را می توان از هم جدا کرد. از این منظر، آن چه به اقتصاد و حیات اجتماعی مربوط می شود در عرصه «سیاست پایین و ملایم»[16] قرار می گیرد و امکان همکاری در آن راحت تر است. دولت ها وارد همکاری می شوند و در حوزه سیاست ملایم به نهادهایی شکل می دهند و اقتدار خود را در این حوزه ها به این نهادها انتقال می دهند. این همکاری زمینه همکاری های دیگر را فراهم می آورد و این وضعیت قاعده بازی را از حاصل جمع صفر به حاصل جمع متغیر و بعضاً مثبت تغییر خواهد داد.[17]
3-2- نظریه نوکارکردگرایی و همکاری بین المللی:
یکی از متفکران اصلی نظریه نوکارکردگرایی، «ارنست بی. هاس» است. وی با کنار گذاشتن بعد هنجاری نظریه کارکردگرایی و افزودن یک بعد فایده گرایانه به آن، تلاش نمود روایت جدیدی از این نظریه ارائه دهد. از نظر «هاس» هم همکاری در حوزه سیاست ملایم آغاز می شود، اما او برخلاف «میترانی» اقتصاد و سیاست را کاملاً از هم جدا نمی گیرد و به اهمیت سیاسی مسایل اقتصادی اذعان دارد. یکی از مفاهیم مورد استفاده هاس، «سرایت» یا «سرریزی»[18] است. فرض او بر این است که ابعاد مختلف حیات اقتصادی به هم وابسته اند. در نتیجه هر اقدامی برای همکاری در یک بخش، مستلزم همکاری در بخش های دیگر می شود و همکاری از یک بخش به بخشی دیگر سرریز می کند. عکس آن نیز صحیح است؛ یعنی بروز مشکل در یک بخش می تواند همکاری در بخش های دیگر را نیز مختل نماید.[19]
نوکارکردگرایان نیز همچون طرفداران رویکرد ارتباطات، به فراکنش های منطقه ای و سود و زیان های همراه با آن ها برای کنش گران، ارتباطات متقابل نخبگان، پاسخ گویی متقابل نخبگان، مناسب بودن نهادها برای اقدام کردن در مورد فشار فراکنشی و ارتباطی توجه می کنند. اما نوکارکردگرایان ترجیح می دهند به جای تأکید بر حجم و میزان مراودات یا جزر و مد افکار عمومی، سبک های چانه زنی و راهبردها را به عنوان داده های پایه ای خود مطالعه کنند. نوکارکردگرایان استدلال می کنند موضوعات مربوط به رفاه و راهکار خارجی و دفاعی برای کنش گران از همه برجسته ترند.[20]
4-2- نظریه صلح دموکراتیک و همکاری بین المللی:
این نظریه ریشه در آرای فلسفی و اندیشه سیاسی «امانوئل کانت» فیلسوف آلمانی دارد که در کتاب «صلح ابدی» استدلال می کند که جمهوری‌ها (یا به معنای امروزین، لیبرال دموکراسی‌ها) به ندرت با هم می جنگند. استدلال کانت این است که بین ساختار داخلی کشور و سیاست خارجی آن پیوند وثیقی وجود دارد. در حقیقت، قانون اساسی دموکراتیک، یک شرط لازم و ضروری برای صلح است. طبق نظریه صلح دموکراتیک، چشم اندازهای همکاری اقتصادی و سیاسی و حفظ آن در میان دموکراسی های توسعه یافته، قوی تر است. چرا که این دولت ها گسترده ترین دامنه منافع مشترک سیاسی، نظامی و اقتصادی را دارند. بنابراین بیشترین امید را هم برای دستیابی به منفعت های بزرگ و مطلق از طریق اقدام مشترک در اختیار دارند.[21]
از دیدگاه این نظریه برای دستیابی به صلح و ثبات، باید نظام‌های سیاسی لیبرال دموکراتیک ایجاد کرد. در مورد این که دموکراسی‌ها به ندرت با هم می جنگند، حداقل دو استدلال و توضیح قابل تفکیک است. اولین استدلال بر هنجارهایی که فرآیندهای تصمیم‌گیری دموکراتیک در آن شکل می گیرد و سازوکارهای حل و فصل مسالمت‌آمیز و مصالحه جویانه ستیزهای سیاسی را ایجاد می کند، و نیز بر تساوی شهروندان، حکومت اکثریت، تحمل اختلاف عقیده، و حقوق اقلیت‌ها تأکید و تکیه می کند. نظام‌های دموکراتیک که بر عدالت و رضایت مردم تکیه می کنند، بر این اعتقادند که سایر دموکراسی‌ها نیز مشروع و عادل بوده و لذا مستحق مصالحه و سازش هستند. برعکس، کشورهای لیبرال دموکرات می پندارند که کشورهای غیردموکراتیک که بر رضایت مردم استوار نیستند، مشروع و عادل نیستند. نظام‌های غیردموکراتیک که به حقوق شهروندان خود تجاوز می کنند در سیاست خارجی قابل اعتماد نیستند. بنابراین، هویت اجتماعی کشورها حداقل تا اندازه‌ای از شخصیت و ماهیت دموکراتیک ساختارهای داخلی نشأت می گیرد. این امر به تعریف هویت جمعی میان کشورهای دموکراتیک و غیردموکراتیک می انجامد و بر همکاری بین کشورهای دموکراتیک تأثیر مثبت و بر همکاری میان کشورهای دموکراتیک و کشورهای غیردموکراتیک تأثیر منفی می گذارد.
استدلال دوم بر محدودیت‌های نهادی تأکید می ورزد. نظام‌های سیاسی دموکراتیک به وسیله مجموعه‌ای از کنترل‌ها و تفکیک‌ها ـ بین قوه مجریه و قوه مقننه، بین نظام سیاسی، گروه‌های ذی‌نفع، افکار عمومی و غیره ـ تعریف می شود. بنابراین، پیچیدگی فرآیند تصمیم‌گیری، استفاده آسان از زور و قدرت نظامی را توسط رهبران و تصمیم‌گیرندگان مشکل و سخت می سازد، مگر در مواقعی که آن ها از رضایت و حمایت داخلی، کافی برای یک جنگ کم هزینه مطمئن باشند. آن ها رهبران سایر دموکراسی‌ها را نیز مانند خود مواجه با یک چنین قید و بندها و محدودیت‌هایی می دانند و لذا از به کارگیری خشونت اجتناب می کنند.[22]
5-2- نولیبرالیسم و همکاری بین المللی:
نولیبرالیسم یا نهادگرایی نولیبرال یک تلاش نظری برای سازش لیبرالیسم و رئالیسم بود. نولیبرالیسم با نورئالیسم نقاط اشتراک زیادی دارد. نهادگرایان نولیبرال نیز همانند نورئالیست‌ها به نقش کشورها و قدرت آن ها در نظام بین‌الملل اذعان دارند. هم چنین کشورها را بازیگران عاقل می‌دانند که در صدد به حداکثر رساندن منافع خود هستند. و مهم‌تر این که آنان نیز نظام بین‌الملل را آنارشیک و فاقد یک مرجع و اقتدار مرکزی می‌دانند. اما بر خلاف نورئالیسم، نهادگرایی نولیبرال به نقش سازنده نهادهای بین‌المللی در سیاست بین‌الملل مستقل از توزیع قدرت بین کشورها اعتقاد دارد. نولیبرال ها به وجود عنصر ناسازگاری و درگیری در همکاری اعتقاد دارند و آن را بخش جدایی ناپذیر عملکرد دولت ها می دانند و آن چه را که لیبرال های کلاسیک با «دست نامرئی» آدام اسمیت به دنبال آن هستند، باور ندارند. آن ها می گویند دولت ها از نزدیک با یکدیگر همکاری می کنند، ولی این همکاری ها به علت نزدیکی بیش از حد موجب سایش و اصطکاک می شود، اما کار این جا خاتمه نیافته و دوباره تلاشی نو برای از بین بردن اختلاف آغاز شده و به همکاری جدید می انجامد.[23]
نولیبرالیسم بر پایه نظام بین‌الملل و ویژگی ‌های آن به توضیح و تبیین همکاری در سطح بین ‌الملل می پردازد. آنارشی بین ‌المللی با ایجاد جو بی اعتمادی و افزایش میزان فریب ‌کاری، مانع عمده ‌ای در راه همکاری بین ‌المللی ایجاد می کند. اما به نظر قائلین به این نظریه، آنارشی و بی نظمی مساوی و مترادف عدم همکاری نیست. اگر با اندیشیدن سازوکارها و راهبردهایی بتوان به گونه‌ای از میزان بی اعتمادی حاصل از عدم اطلاعات کاست و هزینه‌های فریب‌کاری را افزایش داد، امکان حصول همکاری بین‌المللی میان کشورها خودپرست نیز وجود دارد.[24] باور پایه نهادگرایی نولیبرال این است که دولت ها کنش گرانی هستند که می کوشند دستاوردهای مطلق منفرد خود را به حداکثر برسانند و نسبت به دستاوردهای دیگران بی تفاوتند. پس اگر همکاری باعث کسب سود بیشتر برای آن ها شود به آن مبادرت می کنند. مسأله مهم این نیست که دیگران چه به دست می آورند، بلکه مهم دستاورد خود است. در نتیجه، بزرگ ترین مانع همکاری در میان دولت های عقلانی و خودمحور، مسأله تقلب دیگران است.[25] با اتخاذ راهبردهای تعامل بین کشورها و پیوند موضوعی از یک طرف و تأسیس نهادها و رژیم‌های بین‌الملل که امکان عملی شدن استراتژی‌ های مذکور در آن ها وجود دارد از طرف دیگر، می توان بر مشکل فریب ‌کاری و عهدشکنی غلبه کرد. با استمرار تعامل بین کشوری، امکان مقابله به مثل افزایش می یابد که به نوبه خود هزینه فریب‌کاری را افزایش می دهد. در چنین شرایطی، بازیگران بر اساس تحلیل هزینه و سود، منفعت کوتاه مدت ناشی از عهدشکنی و فریب‌کاری را فدای سود فزون ‌تر همکاری درازمدت خواهند کرد و دست به شروع و استمرار همکاری می زنند. پیوند موضوعی نیز امکان اجرا و اعمال استراتژی جبران و تلافی را به کشورهای همکاری ‌کننده می دهد. بدین صورت که کشوری که در یک حوزه موضوعی فریب خورده و زیان کرده است، قادر است در یک حوزه موضوعی دیگر تلافی کند. با امکان تلافی در حوزه‌های مختلف، هزینه عهدشکنی و فریب‌کاری نیز افزایش می‌یابد.[26] اما از دیدگاه نولیبرالیسم، نقش اساسی در ارتقا و تسهیل همکاری ‌های بین ‌المللی را نهادهای بین‌ المللی ایفا می کنند. در چهارچوب نهادها و رژیم ‌های بین‌ المللی امکان اجرای استراتژی ‌های مختلف فراهم می شود. نهادهای بین ‌المللی به معنای الگوهای شناخته شده رفتار یا عمل است که حول آن، انتظارات بازیگران همگرا و به هم نزدیک ‌تر می شود. این دسته از قواعد چهار تغییر را در محیط تعامل کشورها ایجاد می کنند که باعث تسهیل و تسریع همکاری می شود.
اولاً، نهادها قادرند تعداد و میزان مبادلات بین کشورها را در طول زمان افزایش دهند. این تکرار نهادمند به سه صورت باعث کاهش فریب‌کاری- که مهم‌ترین مانع همکاری است ـ می شود: افزایش هزینه‌های فریب‌کاری با ایجاد چشم‌انداز سودهای آینده از راه همکاری و به تبع آن، سایه آینده جهت بازداشتن عهدشکنی. تکرار تعامل هم چنین به کشور فریب خورده اجازه مقابله به‌ مثل و تلافی کردن را می دهد که مجازات عهدشکن و ناقض همکاری را میسر می سازد. سرانجام، به کشورهای وفادار به همکاری پاداش حسن اعتبار می بخشد و با بی اعتبار کردن پیمان‌شکنان آنان را مجازات می کند.
ثانیاً، نهادها پیوند موضوعی را امکان ‌پذیر می سازند. پیوند موضوعی انگیزه پیمان ‌شکنی در کشورها را کاهش می دهد. چرا که امکان تلافی همکاری آن ها در حوزه دیگر وجود دارد. پیوند موضوعی هم چنین از طریق افزایش هزینه فریب ‌کاری امکان تلافی کردن برای همکاری دیگر را فراهم می کند.
ثالثاً، قواعد و نهادها می توانند اطلاعات شرکت‌کنندگان در فرآیند همکاری را ارتقا بخشند، که این نیز به نوبه خود نظارت بر اعمال و رفتار کشورها را امکان ‌پذیر می سازد. افزایش حجم اطلاعات به دو صورت، فریب‌کاری و عهدشکنی را کاهش می‌دهد: احتمال گیر افتادن فریب‌کار و پیمان ‌شکن را افزایش می‌دهد و مهم‌تر از آن ترتیباتی را ایجاد می کند که قبل از این که یک کشور فریب بخورد، آن را قادر می سازد که اقدامات پیش‌گیرانه‌ای را صورت دهد.
رابعاً، نهادها قادرند هزینه ‌های معامله را کاهش دهند. وقتی نهادها کارکردهایی را که ذکر شد ایفا کنند، کشورها می توانند تلاش کمتری برای مذاکره در مورد همکاری و نظارت بر توافقات صورت دهند. با افزایش کارآیی همکاری بین‌المللی و سودمندی نهادها، گرایش کشورها به همکاری در چهارچوب نهادها بیشتر می شود.[27]
یکی از مفاهیم مورد توجه مبحث همکاری بین المللی، مفهوم «وابستگی متقابل» است. «رابرت اکسلراد»[28] به عنوان یکی از متفکران اصلی مکتب نولیبرالیسم، در کتاب «سیر تکامل همکاری»، این مفهوم را با تحول همکاری در بازی معمای زندانی نشان می دهد. وی نشان داد که چگونه یک راهبرد متقابل می تواند از وابستگی متقابل در طول زمان استفاده کند و به رغم وجود انگیزه هایی برای خیانت، باعث همکاری باثبات شود. افزایش در وابستگی متقابل علی القاعده باعث تقویت این تأثیر می شود. فرض اکسلراد این بود که کنش گران امروز برای آینده ارزش قائل هستند و انتظار تداوم تعامل را دارند.[29] «رابرت اکسلرد» بیان می دارد همکاری نیازمند یک پیش نیاز است و این همان دیدار و ملاقات بازیگران با همدیگر است که در مجامع، سازمان ها و گردهمایی های مختلف یکدیگر را ملاقات می نمایند و همین دیدارها شرایط لازم برای برقراری ارتباط را ایجاد می کند. وی استدلال می نماید دولت ها همواره از سایه آینده نگران و در هراس بوده اند و در اقدامات خود همواره این عنصر را در نظر می گیرند و می دانند اگر از همکاری سرباز زنند، در آینده خطر مجازات و تحریم های سیاسی و اقتصادی و حتی برخوردهای نظامی وجود خواهد داشت.[30]
6-2- نظریه رژیم های بین المللی و همکاری بین المللی:
نظریه رژیم های بین المللی نیز در چارچوب نولیبرالیسم قابل بررسی است، اما به دلیل اهمیت آن در مبحث مجزایی به آن پرداخته ایم. ثبات نظام بین المللی و تغییر آن نظام، هسته اصلی نظریه رژیم های بین المللی را تشکیل می دهد. «کراسنر»[31]، رژیم های بین المللی را این گونه تعریف می کند: «مجموعه ای از اصول، قواعد صریح یا تلویحی، هنجارها و رویه های تصمیم گیری است که به واسطه آن ها توقعات بازیگران پیرامون موضوعات خاص با هم تلاقی نموده و خواسته های بازیگران برآورده می شود.[32] رژیم ها در تمام مسائل مطروحه در نظام بین الملل از جمله در ابعاد اقتصادی، امنیت زیست محیطی، حقوق بشر، و کنترل تسلیحات مفهوم پیدا کرده اند. «جوزف نای» می گوید رژیم ها، هزینه ها را بین دولت ها تقسیم، دیپلماسی را تسهیل و ایجاد نظم می کنند. «کوهین» می افزاید اگرچه دولت ها برای افزایش قدرت و تضمین منافع ملی به رژیم ها ملحق می شوند، لیکن بعداً طبق نظریه «عقلانیت محصور» خواسته های مادی خود را جهت پیش برد همکاری می کاهند.[33] رژیم های بین المللی اولاً توسط صاحبان قدرت ایجاد می شوند و به مرور برای خود ایجاد رویه کرده و خود نیز در کنار دولت ها به عنوان بازیگر مطرح می شوند. ثانیاً به عنوان مکانیسم های همکاری بین دولت ها ایجاد اعتماد و امنیت کرده و به ثبات نظام بین الملل کمک می کنند. ثالثاً رژیم ها به وسیله عوامل مختلف که مهم ترین آن ها قدرت است تغییر می کنند. اما مهم ترین نقش رژیم های بین المللی در ایجاد همکاری بین دولت ها است. رژیم ها به عنوان یک مکانیسم و ابزار، چرخ همکاری بین دولت ها را چرب می کنند و باعث می شوند عامل عدم اطمینان و «نامعلومی»[34] که در نظام بین الملل وجود دارد کاهش پیدا کند. از نظر طرفداران این نظریه، نزدیکی انتظارات رفتاری و پیش بینی پذیری که در نتیجه رژیم ها حاصل می شود، موجب کاهش ریسک می شود و دولت ها در می یابند که منافع بلندمدت و عقلانی شان در تداوم همکاری نهفته است. به عبارت دیگر با وجود این که شکل گیری رژیم های بین المللی ناشی از وجود شرایطی است که قدرت های هژمونیک ایجاد می کنند، اما به این دلیل که دولت ها منافع خود را در تداوم همکاری می بینند و تداوم همکاری را منوط به تداوم رژیم ها می دانند، حتی پس از زوال قدرت هژمون، رژیم ها و به تبع آن ها همکاری تداوم پیدا می کند.[35]
اگر رژیم های بین المللی به عنوان مکانیسم همکاری بین دولت ها وجود داشته باشد، دولت ها اقدام به «اعتماد سازی» و «امنیت سازی» می کنند. در این زمینه، «جوزف نای» به فراگیری هسته ای بین آمریکا و شوروی اشاره می کند و توضیح می دهد که چگونه اعتمادسازی از طریق ایجاد «خط سرخ» در تاریخ بیستم ژوئن 1963 و مکمل آن در سی ام سپتامبر 1971 به امنیت سازی و یادداشت تفاهم به برقراری ارتباط مستقیم انجامید و در پی آن پیمان های سالت 1 و 2 و معاهده کاهش موشک های بالستیک
ABM بین دو کشور منعقد شد.[36] در همین زمینه گفته می شود در بازی معمای زندانی، اگر رژیمی بین دو زندانی وجود داشته باشد و به هر دو زندانی اطمینان دهد که دیگری اعتراف ننموده است، همکاری بین دو زندانی صورت می گیرد. هیچ کدام اعتراف نمی کنند و قاضی هم که مدرکی علیه آن ها ندارد ناگزیر آن ها را آزاد می کند؛ یعنی اگر اطلاعات به هر دو زندانی برسد، همکاری انجام می پذیرد. در واقع رژیم های بین المللی در نظام بین المللی اطلاعات را ارائه می دهند و باعث می شوند که دولت ها در منافع خود بازنگری کنند. این در حالی است که رئالیست ها آن دو زندانی را در غیاب رژیم مطرح می کنند و به همین دلیل است که همکاری بین دو زندانی آسیب پذیر می گردد.[37]
1-3- رئالیسم و همکاری بین المللی:
این نظریه که ریشه در اندیشه و فلسفه مورخان و فیلسوفان مغرب زمین، مانند توسیدید، ماکیاولی، و ‌هابز دارد، بعد از جنگ جهانی دوم به صورت منظم توسط ‌«هانس مورگنتا»[38] در حوزه روابط بین‌الملل ارائه شد. فلسفه بدبینانه ماکیاولی و ‌هابز، انسان را موجودی شرور، خودخواه و منفعت‌طلب تعریف می کرد که شرارت، پرخاش گری، خودپرستی و خشونت را در ذات خود دارد. رئالیست‌ها نیز به همین نحو، انسان را بدذات می دانستند که خشونت و منازعه در سرشت وی امری طبیعی و غریزی است. پس کشورها نیز چون انسان‌ها مهم ‌ترین دغدغه‌شان بقا و ادامه حیات است. کشورها حتی از افراد نیز بیشتر احساس ناامنی می کنند، چون در نظامی قرار دارند که فاقد هرگونه مرجع و اقتدار مرکزی مشروع است که از به کارگیری زور و خشونت جلوگیری کند. در چنین وضعیتی کشورها ارجحیتی بالاتر از امنیت و قدرت ندارند. در نتیجه قدرت‌طلبی امری طبیعی در روابط بین‌الملل است و تأمین آن حتی با توسل به زور و جنگ نیز جایز است.[39] با تأکید رئالیست ها بر وضعیتی شبیه به وضعیتی طبیعی در روابط بین الملل، اتکا بر سیاست قدرت، بی اعتمادی و بی اعتقادی به ترتیبات نهادی برای همکاری بین المللی، عدم باور به امکان تغییر معنادار در روابط بین الملل، و تداوم جنگ در روابط میان دولت ها، در وضعیت آنارشی حاکم بر روابط بین الملل کلیه دولت ها باید در پی کسب قدرت باشند، زیرا دولت ها تنها به وسیله قدرت می توانند از خود محافظت کرده و رفاه اتباع خود را ارتقا بخشند. به عبارت دیگر به خاطر محروم بودن نظام سیاسی بین المللی یا اجتماع دولت ها از وجود هرگونه مرجع مرکزی برای حل و فصل اختلافات و تخصیص منابع کمیاب، این به عهده یکایک اعضا است که برای کسب و حفظ هر آن چه می توانند دست یازند و برای حفظ خود در مقابل تهدیدات خارجی روی پای خود بایستند.[40] اعتقاد رئالیست به ناهماهنگی منافع در جهان، و تأکید آنان بر منازعه آمیز بودن روابط بین الملل، چشم انداز همکاری را در این دیدگاه ضعیف نموده است. در زمینه تفکری رئالیسم، همکاری برای بهره مندی مشترک بسیار مشکل است، زیرا اعتماد وجود ندارد، افق های زمانی محدودند و دولت ها نسبت به نیات آینده یکدیگر نامطمئن هستند. از دید رئالیست ها، ترس از استثمار شدن توان وابستگی متقابل را به برانگیختن همکاری و شکل گیری هویت جمعی محدود می سازد. با افزایش وابستگی متقابل، کنش گران در مقابل یکدیگر آسیب پذیرتر می شوند و در نتیجه دلیل عینی تری برای احساس عدم امنیت دارند. [41] پس دو عامل عمده در چشم انداز رئالیست ها مانع همکاری می شود: ملاحظات مربوط به دستاوردهای نسبی و نگرانی از فریب. در دنیای رئالیست ها، کشورها نگران تعادل قوا هستند و نه تنها در مورد امكان همكاری در میان خود، بلكه از نحوه توزیع دستاوردهای ناشی از همكاری به منزله مهم ترین موضوع نیز نگران اند. در حالی که تمام کشورها مایلند سود مطلق خود را به حداکثر برسانند ولی به این نیز می اندیشند که در یک قرارداد، منفعت او بیشتر از دیگران باشد یا حداقل بدتر از دیگران نباشد. اگر سود نسبی مورد توجه قرار گیرد، کشورها باید مراقب باشند که سود چگونه تقسیم می شود و این تلاش ها، همکاری را پیچیده می کند. باید یادآور شد كه مسائل مربوط به دستاوردهای نسبی بیشتر در حوزهِ امنیت مطرح اند تا دیگر موارد. در نتیجه، همكاری امنیتی از همكاری در دیگر حوزه ها بسیار مشكل تر خواهد بود.[42]
استدلال دیگر به خدعه و فریب و در نتیجه، ترس دولت ها از درگیر شدن در موضوع همكاری مربوط است. زیرا، در وضعیت آنارشی، در صورتی كه منافع اساسی كشورها مطرح باشد، این امكان وجود دارد كه آن ها به خدعه و فریب متوسل شوند. این گروه بر خطرهای ناشی از فریب تأكید می كنند و نشان می دهند كه این موضوع، به ویژه در حوزه امنیت مانع از ایجاد همكاری خواهد بود.[43] با این وجود، همکاری از نظر رئالیست ها غیرممکن نیست. دولت ها تنها در صورتی دست به همکاری خواهند زد که این سیاست در خدمت منافع ملی – به منزله قدرت – آن ها باشد و این کار قدرت ملی آن ها را افزایش دهد. مثلاً منطق توازن قدرت اغلب موجب می شود کشورها علیه دشمنان مشترک، اتحادهایی تشکیل دهند و با هم همکاری نمایند. یا کشورها از جمله رقبا یا متحدین ممکن است برای حمله به یک کشور ثالث با یکدیگر همکاری کنند. به علاوه ممکن است معاملاتی که بازتاب توزیع قدرت باشد انجام گیرد و نگرانی های مربوط به فریب را مرتفع نماید. قراردادهای مختلف کنترل تسلیحات که در دوران جنگ سرد به امضای طرفین متخاصم رسید، نشان دهنده این موضوع است.[44] اما همین همکاری ها نیز بسیار آسیب پذیر و شکننده است و چنان چه شرایط ایجاب نماید این همکاری ها نیز ناپایدار خواهد شد. حتی دولت هایی که بر اساس احتمالات می اندیشند و نه امکان شکل گرفتن بدترین وضعیت، مزایای همکاری را در بلندمدت کم می دانند، و وابستگی خود را به دیگران به حداقل می رسانند و دل نگران دستاوردهای نسبی هستند.[45]

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: مکاتب روابط بین الملل، نظریه های روابط بین الملل،     | نظرات()
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات