بحث ارتباط میان فلسفه الهی و فلسفه سیاسی را با سؤالی كه برخی محققان در این باب مطرح می‏كنند آغاز می‏كنیم:

اساساً چرا باید مبانی حكومت بشری را در جهانی جز این عالم خاكی جست وجو كرد؟ به بیان روشن‏تر آیا حتماً لازم است مبنا و منبع حاكمیت انسانی را در خود عالم انسانی یافت یا در عرصه ماورای عالم انسانی؟

تردیدی نیست كه انسان حاكمیت سیاسی خویش را اعمال نموده (حكومت را در دست گرفته) و هم‏چنان آن را ادامه خواهد داد و این تا زمانی است كه جامعه و ملت و نیز روابط و مصالحی وجود داشته باشد و انسان‏ها را به هم پیوند دهد و شكی نیست كه هر نوع حكومتی برای مشروعیت داشتن حتماً مبتنی به فلسفه‏ای است كه فرمانروا و فرمانبردار بر صحت آن اتفاق نظر دارند و آن را حق می‏شمارند. اما پرسش این است كه مبانی حكومت

را كجا باید یافت؟ در این جهان یا جهانی دیگر؟ و این نخستین پرسشی است كه می‏بایست به آن پاسخ درستی داده شود تا مبانی حكومت به طور دقیق و مشخص تعیین شود. «ناصیف نصّار» خود این پرسش را طرح می‏كند و سپس می‏كوشد تا بدان پاسخ گوید:

«انسان از زمان ولادت تا زمان مرگش ارتباط تنگاتنگی با حكومت دارد به طوری كه چه حاكم باشد چه محكوم در عرصه‏های مختلف زندگی با آن پیوند خورده است پس چرا می‏باید مبانی دولت و حكومت را در عالم غیب آن هم از طریق ایمان و نقل یا از رهگذر فلسفه و ماورای طبیعت جست وجو كرد؟ درواقع كاوش درست و منطقی از مبانی حكومت هیچ نوع ایمانی را نمی‏طلبد و مقتضی جهش به سوی عالم ماورای عالم انسانی هم نیست بلكه برای این كار باید كاوش فلسفی در عالم انسانی باشد نه در عالم علوی به عبارت دیگر چنان‏چه برای مشخص كردن مبانی حكومت نیازی به خارج شدن از عالم انسانی باشد بازهم باید مبانی با بهره‏مندی از عالم انسانی فرا آید چراكه كاوش فلسفی در عالم مادی انسانی مبانی و منابع مستقیم و نزدیك به حكومت موجود در آن عالم انسانی را به ما می‏دهد. و كندوكاو فلسفی چنان چه نیاز به آن احساس شود صرفاً مبانی دور و آخرین را در اختیار ما می‏نهد یعنی آن چیزهایی كه اصلاً نمی‏تواند جایگزین مبانی و منابعی شود كه كنكاش خلقی در عالم مادی انسانی آنرا برای ما تبیین می‏كند.»

از رهگذر این اشكال است كه نیاز به طرح مسئله ارتباط میان فلسفه الهی و فلسفه سیاسی احساس می‏شود و این جاست كه باید پرسید: آیا فلسفه سیاسی می‏تواند به دور از فلسفه الهی و بی‏فرض ارتباط میان آن دو تحقق پیداكند؟ یعنی آن‏طور كه در فلسفه سیاسی معاصر غرب كه مبتنی بر اصل لائیك و جدایی دین از حكومت است ملاحظه می‏كنیم. ما پاسخ به این پرسش را با طرح دیدگاه‏های ذیل بسط می‏دهیم. دیدگاه اول:

بر اساس دلیل عقلی حكومت از این جهت كه نوعی كمال توانمندی و اراده و عمل است نمی‏تواند از امور ذاتی و خاص انسان باشد چراكه وجود انسان و نیز تمامی كمالاتی كه به تبع وجود برایش پدید می‏آید از ذاتی غیر از ذاتش به او تفویض شده است زیرا چنان‏چه این كمالات عین ذات انسان بود حتی برای یك لحظه هم انسان از آن‏ها جدا نمی‏شد در حالی كه انسان ضعیف متولد شده و هیچ قدرت و توانی ندارد و قدرت جلب نفع و دفع ضرر را ندارد و پس از سپری شدن دوران جوانی و توانمندی باز در اواخر عمر ناتوان شده از لحاظ قدرت جسمانی و عقلی تحلیل می‏رود هم‏چنان كه خداوند تبارك و تعالی نیز در این باره می‏فرماید «ومن نعمره ننكسه فی‏الخلق افلا یعقلون[1] هركه را عمر دراز دهیم در آفرینش دگرگونش كنیم چرا تعقل نمی‏كنید.»

آن‏چه در این دیدگاه باید به آن اشاره كنیم این است كه حكومت مسئولیت و امانتی است كه انسان بار آن را بر دوش می‏كشد به طور كلی در نگرش دینی این حاكمیت به هیچ‏وجه از حقوق ذاتی انسان به شمار نمی‏آید یعنی اقدامات عملی كه حاكمیت در حوزه تحت نفوذ انسانی‏اش اعمال می‏كند درحقیقت تحت اختیار انسان نیست بلكه از سوی مالك حقیقی- كه خداوند تبارك وتعالی است - به وی محول می‏شود تا انسان چنین اقداماتی را در چهارچوب حكومت انجام دهد و این دخل و تصرف انسان نزدیك‏ترین امور به وی یعنی خودش را هم شامل می‏شود یعنی درست است كه انسان حق تصرف در خویش را دارد اما همین نیز در چهارچوب ضوابط و شروطی صورت می‏پذیرد كه خداوند تعالی آن را مشخص می‏كند لذا نمی‏تواند هر طور كه مایل باشد با خودش برخورد كند.

دیدگاه دوم:

اصولاً نگرش فلسفه الهی به مسئله ارتباط میان انسان و خدا مبتنی بر فرض پیوند تنگاتنگ میان طرفین است بنابراین فرض خداوند كاملاً و در همه سطوح در عالم انسانی حضور دارد تا جایی كه از خود آدمی نیز به وی نزدیك‏تر است و این چیزی است كه در آیات متعددی از قرآن به آن اشاره رفته است برای نمونه در سوره‏های: آیه‏های 18-16/ ق آیه‏24/انفال آیه‏19/غافر آیه‏126/نساء.

این حضور الهی حضوری است فعال و تاثیرگذار به گونه‏ای كه انسان به هیچ‏وجه نمی‏تواند آن را نادیده انگارد و از ارزش آن بكاهد زیرا قدرت و توان آدمی همه حقایق هستی را فرا نمی‏گیرد و نمی‏تواند هرگونه كه بخواهد در آن‏ها تصرف كند. و این چنین است كه قرآن كریم از حقیقت عقلی دل‏پذیری سخن می‏گوید و آن این است كه: انسان حتی در تلاش برای فرار از حضرت حق و انكار خالق در نهایت نیز جز با او برخورد نخواهد نمود زیرا این خالق حقیقتی باطل نشدنی و فناناپذیر است.

به هرحال نگرشی كه فلسفه الهی در مسئله پیوند میان خدا و انسان مبنا قرار می‏دهد سیر انسان در این دنیا را مفهومی كاملاً متفاوت با مفاهیمی كه نگرش‏های صوری انسانی مبنا تلقی می‏كنند می‏بخشد.

دیدگاه سوم:

میان دیدگاه فلسفی كه در اروپا و جهان غرب از عصر رنسانس و انقلاب‏های صنعتی رایج گشت و دیدگاه فلسفی كه ادیان الهی به طور عام و دین اسلام به طور خاص درباره انسان دارند تمایز و بلكه تناقض و تنافی آشكاری ملاحظه می‏شود چون ادیان انسان را «بنده خدا» می‏دانند اما اروپا انسان را «سرور و آقا» و موجودی متكی به خود معرفی می‏كند. این دیدگاه انسان محوری برای غربیان مشكل‏زا بوده و هست.

برخی اندیشمندان اروپایی این موضع را این‏گونه خلاصه كرده‏اند: انسان «موجودی» است در این جهان و نه بیش از آن» و این در مقابل نگرش دینی است كه موضع خود را در قبال انسان این گونه خلاصه می‏كند: انسان «موجودی است در جهان خلق شده» البتّه وجه تمایز این دو برداشت صرفاً در اروپا رخ داد. آقای «محمد أركون» این مطلب را این گونه توضیح می‏دهد:

«بنا به نظر دانشمند معرفت شناس فرانسوی الكساندر كویره فقط در اروپای غربی اندیشه انتقال از جهان بسته به جهان نامتناهی تحقق پذیرفت این اندیشه با آغاز قرن شانزدهم نمایان شد. و نیز می‏توان سال 1492 را نقطه مشخص مناسبی در این زمینه به شمار آورد و از همان تاریخ نیز اندیشه انتقال از مرحله "موجود خلق شده" و مرتبط با خدا و آمیخته با امید به رستگاری جاودانه به مرحله "موجود آقا و برتر" و جدای از هر نیروی خارجی و آزاد در انتخاب و تعیین سرنوشت هویدا شد.»

در این صورت هیچ دلیلی كه نگرش فلسفه مادی را بر دیدگاه فلسفه الهی مقّدم بدارد وجود نخواهد داشت وانگهی ترجیح دادن یكی از این دو نظریه بر دیگری به این استدلال كه در الگوهای اجتماعی حاكم و ذی‏نفوذ معاصر مورد قبول و پذیرش عموم نیست خود به نوعی خارج شدن از شیوه كاوش علمی و عدم رعایت اسلوب عقلی و منطقی در رد و قبول اندیشه‏های مختلف است چرا كه بندگی انسان نسبت به خداوند عزوجلّ- كه نظریه دین در باب حكومت مبتنی بر آن است - مسئله‏ای نیست كه از رهگذر اعتبارات و تمایلات انسانی چه در جهت نفی و چه در جهت اثبات آن مشخص و معین شود و پر واضح است كه كاوش فلسفی كاوشی است از حقیقت امور از این جنبه كه واقعیت و تاثیرگذاری خود را دارند و لذا اعتبارات و تمایلات انسانی در اثبات حقایق و تغییر واقعیت امور هیچ مدخلیتی ندارند مثلاً چنان‏چه فرض كنیم انسان خویش را آقای جهان به شمار می‏آورد و در وجود خویش از هر قدرت برون ذاتی مستغنی و مستقل است آیا این باور عقل را مجاب خواهد كرد كه خالقی وجود ندارد و یا این كه هیچ تأثیری در عالم انسانی ندارد.

آیا اروپا وقتی شعار «مرگ خدا» را سر می‏دهد واقعاً حكم به مرگ و فنای خدا داده یا سرنوشت و تجربه تاریخی خویش را محكوم به فروپاشی و نابودی و انحطاط نموده است.

آیا همه شواهد نشان این نیست كه اروپا آن‏گاه كه منادی «مرگ خداوند» شد همه ارزش‏های والا را دفن نمود و مردمش را به رذالت و پستی كشاند.

امروزه وقتی انسان معاصر بندگی خود نسبت به خداوند تعالی را منكر می‏شود و منطق كرنش و تسلیم در برابر اراده خالق هستی را رد می‏كند آیا چنین انسانی خواهد توانست از این طریق قدرت بی‏انتها و اراده و توان نامحدود خویش را به اثبات رساند یا این كه با این طرزتفكر نادانی عمیق و اندیشه سست خود را در فهم روشن‏ترین حقایق هستی به اثبات می‏رساند. اگر ستیز آدمی و چشم‏پوشی او از حقایق و غفلتش از منطق عقل و خرد وی را به این

مرحله می‏رساند كه روشن‏ترین امور را انكار كند پس چگونه می‏توان به شایستگی‏اش در این خصوص اعتماد نمود كه نماینده مواضع عقلانی منطقی در مسائل مورد اختلاف باشد. دیدگاه چهارم:

پرواضح است كه ما وقتی مسئله ادیان الهی و موضع آن‏ها در قبال حكومت و مبانی آن را مورد بحث قرار می‏دهیم بحث ما مربوط به مرحله امكان نیست بلكه بحثی است از مراحل تحقق خارجی یعنی پس از این كه عقل و ادراك صحیح پذیرفت كه خداوند باید پیامبرانی بفرستد و اولیا و اوصیایی بر بندگان بگمارد می‏بایست این فعل الهی مطابق آن چیزی باشد كه عقل آن را اقتضا می‏كند و همین جاست كه عقل حكم می‏دهد كه حتماً باید در ادعای مدعی نبوت و رسالت دقّت‏نظر شود چرا كه احتمال صدق و راستی او و حق بودن پیامش می‏رود محرك و راهنمای انسان در این دقت‏نظر همان عقل اوست كه به وی می‏گوید امكان ندارد خداوند بندگان را خلق نماید و سپس آن‏ها را بی پیامبر و شریعت به حال خود رها كند و نیز این جاست كه واقعیت خارجی با حكم عقل مطابقت پیدا می‏كند و لذا خداوند نیز هر از چند گاهی پیامبرانی فرستاده تا دیگر هیچ عذر و بهانه‏ای برای بندگان باقی نماند و كسی نگوید: «ربنا لولا ارسلت الینا رسولاً فنتبع ایاتك من قبل ان نذل ونخزی»[2] پروردگارا چرا رسولی بر ما نفرستادی تا پیش از آن كه به خواری و رسوایی افتیم از آیات تو پیروی كنیم.»

قرآن كریم هم در آیات متعدد به عنوان تأیید و مؤید- به این حكمی كه عقل مستقلاً آن را درك می‏كند اشاره دارد برای نمونه در سوره‏های نحل -آیه‏36 اسراء- آیه 15 و فاطر آیه 24.

خداوند در قرآن كریم بیان می‏كند كه دعوت رسول گرامی اسلام(ص) ادامه همان دعوت‏های الهی است كه پیامبران طی قرن‏ها و زمان‏های متفاوت آن را برای امت‏های خود به ارمغان آوردند تا دیگر انسان‏ها هیچ عذر و بهانه‏ای در این كه حق و باطل از هم تمییز داده نشده نداشته باشند: «انا اوحینا الیك كما اوحینا الی نوح والنبین من بعده... [3]ما به تو وحی كردیم هم‏چنان كه به نوح و پیامبران بعد از او وحی كردیم.»

می‏بینم كه پروردگار با قاطعیت تمام به كافی بودن شهادت ذات اقدسش بر صحت و درستی رسالت خاتم‏النبیین تصریح می‏كند و بیان می‏دارد این امری حق و به جا از سوی مقام‏الوهیت اوست و این كه روی‏گردانی مردم و تكذیب پیامبر اكرم(ص) توسط ایشان به رسالت آن حضرت آسیبی نمی‏رساند و از ارج و اهمیت آن نمی‏كاهد.

و چنان چه به این حقیقتی كه عقل و نقل در ایمان و تصدیق به آن همیاری دارند این را هم بیفزاییم كه غرض و نفع مترتب بر ارسال رسل با پیروی و اطاعت از ایشان تحقق می‏یابد در این صورت بنیان عقلی و شرعی آن حكومتی كه پیامبران طی دعوت مردم به اطاعت از خداوند آن را اعمال می‏كنند نیز تجلی می‏یابد و این جاست كه می‏بینیم قرآن كریم اشاره دارد فرمانبرداری از پیامبران پس از پذیرش رسالت آن‏ها و قبول درستی آن چه ایشان از سوی حضرت حق به مردم ابلاغ نموده‏اند امری مسلم و بی چون و چرا خواهد بود: «وما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله...؛[4] هچ پیامبری را نفرستادیم جز آن كه دیگران به امر خدا باید مطیع فرمان او شوند.»

به هر حال از همه این نظریات چهارگانه استفاده می‏شود كه حكومت بر انسان‏ها نمی‏تواند در پرتو داده‏های صرفاً عقلی و به دور از دخالت فلسفه الهی و دستورهای وحی شكل بگیرد البتّه این در صورتی است كه بخواهیم با دلیل و برهان سخن بگوییم اما اگر مطابق با هوا و هوس رفتار كنیم باید گفت این چیزی نیست جز تحریف رسالت فلسفه و نقض وظیفه عقل و مسئولیت او در یافتن حقیقت و تبعیت از آن.

در هر صورت از رهگذر بحث ارتباط میان فلسفه سیاسی با فلسفه الهی زمینه‏ای نیز فراهم می‏شود تا بتوانیم مباحثی را كه در پی درك رابطه میان این دو فلسفه می‏آید مورد بررسی بیش‏تر قرار دهیم.

ارتباط میان حق و حكومت

روشن است كه حكومت به طور كلی و بارزترین نمودش یعنی حاكمیت سیاسی گاهی بر اساس تمایل مردم به فرمانبرداری از زمامدارانشان اعمال می‏شود كه این یا بر اساس این باور است كه

زمامدار برخوردار از حقی مشروع است و مرئوسین نیز به آن اعتراف دارند یا بر این بنیان است كه زمامدار دارای علم و شخصیت ممتاز اجتماعی است و مردم نیز به آن اقرار دارند. گاهی نیز اعمال حاكمیت به طریق طبیعی و بی آن كه نظریه سیاسی خاصی در میان باشد و یا این كه از سوی مرئوسین پذیرفته شود اعمال می‏گردد مانند سرپرستی پدر و مادر بر فرزندان خردسال. و زمانی نیز بر مبنای واگذاری حاكمیت از سوی عده‏ای بر عده دیگر است به این شرط كه به مقتضای این واگذاری عمل كنند همان‏گونه كه در نظام‏های دمكراسی عمل می‏شود. و بالاخره ممكن است حكومت به گونه‏ای اجباری بر مردم تحمیل گردد.

بدین ترتیب حاكمیت‏ها در زندگی اجتماعی سیاسی انسان متفاوت است و از همین جاست كه فیلسوفان سیاسی میان گونه‏های حكومتی و شیوه‏های اعمال آن تمایز قائل می‏شوند مثلاً «موریس دوورژه» برحسب تعداد حاكمان «ارسطو» برحسب اصل حكومت دمكراسی اشراقی پادشاهی مستبد «مونتسكیو» برحسب قانونی و یا غیرقانونی بودن «وبر» بر اساس معیار انقلابی و ارتجاعی و یا نظام اقتصادی بین گونه‏های حكومتی تفاوت قائل شده‏اند.

در پرتو این گونه‏های ارائه شده برخی اندیشمندان میان حكومت و سلطه تفاوت قائل می‏شوند آن‏ها می‏گویند: حكومت رابطه میان دو طرف است كه یكدیگر را قبول دارند طرف نخست می‏پذیرد كه دستوراتش به طرف دوم الزامی نیست جز به جهت حقی كه او در آن دستور دارد و طرف دوم نیز قبول می‏كند كه اجرای آن دستور بر اساس لزوم اطاعت وی از طرف اول و حق آن طرف در صدور فرمان و دستور به وی است. درحالی كه سلطه در معنای عام خویش همان به اطاعت واداشتن اجباری و استثمار ضعیف به سود قوی است و این رابطه‏ای به گونه دستور و فرمانبرداری محض محكوم از حاكم است. در این‏جا هركدام در صدد غلبه بر دیگری است و طرف حاكم سعی دارد خواسته خویش را بر دیگری تحمیل كند و وی را وادارد تا با زور دستورهایش را اجرا كند لذا اساساً حكومت با سلطه كه از این جهت كه مشخصه دومی اجبار و الزام است و نه قبول و رضایت و تمایل با یكدیگر متفاوت هستند. و از این رهگذر است كه اهمیت برجسته جست وجو از تفسیری فلسفی برای حق معلوم می‏شود آن تفسیر فلسفی كه زمامداری سیاسی از آن بهره‏مند می‏شود و مشروعیت خویش را از آن اخذ می‏كند. در ضمن روشن است كه ربط دادن میان حق و حكومت برای كسب مشروعیت نظام سیاسی امری مسلم می‏نماید و دلایل بس واضح خویش را داراست ضمناً ربط منطقی میان دو مقوله حق و حكومت خود با بهره‏مندی از آن مبانی فلسفی صورت می‏پذیرد كه ما پذیرش آن را برای خود مورد تأكید قرار داده‏ایم. بنابراین طبیعی است كه با پایبندی به اسلام در دو جنبه عقیده و عمل مشروعیت هر حكومت سیاسی برای ما مشخص می‏گردد چون اسلام مشروعیت حاكمان و نیز چهارچوب حكومتشان را معین می‏كند. پیش از این نیز گفتیم بر مبنای فلسفه الهی كه بنیان عقلی دین است این خداوند است كه پیش از همه دارای حق حاكمیت و نیز امور مربوط به آن مثل امر و نهی و اطاعت و فرمانبرداری است چرا كه او به مقتضای ولایت تكوینی‏اش بر همه موجودات این حق را دارد كه مطاع باشد این جاست كه فلسفه الهی در نظریات نخستین خویش در باب حكومت و زمامداری به فلسفه فردیت نزدیك می‏شود زیرا این فلسفه نیز بر مبنای طبیعی حاكمیت افراد بشر بر یكدیگر را نمی‏پذیرد درواقع تز اساسی مورد دفاع فلسفه فردیت این است كه هیچ انسانی به طور طبیعی بر دیگری سلطه و چیرگی ندارد چرا كه همه افراد بشر در حالت طبیعی آزاد و مساوی و جدای از هم به دنیا آمده‏اند و این ویژگی‏ها بر مبنای طبیعی حق امر و نهی بعضی بر بعضی را رد می‏كند.

 

حال چنان‏چه لزوماً می‏بایست نوعی حاكمیت و زمامداری در بین افراد بشر وجود داشته باشد باید مبنا و منبع آن چیزی به جز طبیعت اصلی مشترك میان نوع بشر باشد. اما تلاقی بین این دو فلسفه در باب حاكمیت به معنای سازگاری آن دو در اصولی كه حكومت در عالم انسانی مبتنی بر آن می‏باشد نیست به عبارت دقیق‏تر آن دو در نفی مشتركند نه در اثبات چرا كه فلسفه فردی آمده است تا نظریه‏ای كه به بندگی گرفتن و حاكمیت بر اساس حق الهی را موجه جلوه می‏دهد ابطال كند بنابراین نقد تز مبتنی بر نفی حاكمیت انسان بر انسان اصولاً متوجه نظریه‏هایی است كه بر مبنای دلایل طبیعی و یا ماوراء طبیعی به بندگی گرفتن را موجه جلوه می‏دهند این نقد به ویژه بر ضد نظریه حكومت سلطنتی مبتنی بر اصل حق الهی است. بدین‏سان فلسفه فردیت بنا نهادن حكومت بر اصل حق طبیعی را نمی‏پذیرد هم‏چنان كه بنیان نمودن حكومت بر مبنای حق الهی را رد می‏كند و از این جاست كه فلسفه فردیت اساس تشكل اجتماع انسانی را همان توافق و پیمان اجتماعی می‏داند و مبانی حاكمیت را نیز از همین جا می‏گیرد.

نكته‏ای كه می‏باید در این جا به آن توجه نمود این است كه میان حكومت پادشاهی مبتنی بر اصل حق الهی كه طی قرون وسطی و پیش از آن در اروپا و همین‏طور در ممالك جهان قدیم وجود داشت و نظریه حكومت كه فلسفه الهی و اسلامی آن را می‏پذیرد هیچ تفاوتی درنظر گرفته نشده است. درواقع در فلسفه الهی و بنا به براهین عقلی مبانی نخستین حكومت را باید در حق تكوینی كه مختص خداوند سبحان است و هیچ كدام از مخلوقات در آن دخالتی ندارند یافت بر این اساس هر نوع حاكمیت در دیگر قلمروهای هستی از حاكمیت خداوند سرچشمه می‏گیرد و بازگشت آن حاكمیت‏ها نیز به سوی وی است. حتی در امور شخصی و فردی مربوط به خود انسان نیز می‏توان به روشنی گفت طبق دیدگاه ویژه‏ای كه فلسفه الهی نسبت به مسئله حكومت دارد انسان نمی‏تواند ادعا كند در برخورد با خودش نیز از هرنوع حق طبیعی برخوردار است چرا كه همه این حق و دیگر حقوق از سوی پروردگار تفویض شده و اوست كه در چهارچوب ضوابط عقلی و شرعی حوزه بهره‏مند شدن از آن را برای انسان معین می‏كند. این جاست كه دلیل درنگ در گفته آقای «ناصیف نصّار» روشن می‏شود كه می‏گوید:

«حتی كسانی كه به شدیدترین شكل حاكمیت طبیعی را نقد می‏كنند نمی‏توانند حداقل یك حاكمیت طبیعی را انكار كنند و آن حاكمیت و چیرگی فرد بر خویشتن خویش است.»

بنا به آن چه «نصّار ادعا می‏كند مشروعیت حاكمیتی كه فرد بر خویش اعمال می‏كند نشأت گرفته از ماهیت وجودی اوست كه اصولاً متمایل به استقلال است و همیشه بر سر آن است كه با بهره‏مندی از توانمندی‏های ذاتی خویش در امور مربوط به خود اعمال نفوذ كند این حقیقت را می‏توان به مفهوم حاكمیت ذاتی یا فردی هم بیان نمود یعنی فرد انسانی در هر آن چه مربوط به شخص اوست آقایی و چیرگی دارد.

بنابر آن چه گفته شد معلوم گردید كه طبق نگرش فلسفه الهی حاكمیت از امور خاص و ذاتی انسان نیست بلكه همانند هر كمال وجودی دیگری كه انسان از آن بهره‏مند است امانتی است كه حق اعمال نفوذ در آن برای انسان بر اساس رضایت مالك اصلی می‏باشد مالكی كه آن امانت را به وی سپرده است لذا او حق ندارد چونان یك مالك حقیقی به هر نحوی كه خواست در آن امانت دخل و تصرف و اعمال نفوذ كند و از این جا قلمرو چیرگی فرد بر ذات خود و حاكمیتش بر خویش طبق معیارهای عقلی و شرعی مشخص می‏گردد هم‏چنان كه باز آقای «نصّار» اشاره دارد كه:

«...اما این حاكمیتی كه به مثابه بخششی برای انسان تلقی می‏شود حاكمیتی مطلق محسوب نمی‏شود و هر فرد انسانی مانند دیگران و همراه سایر افراد انسان از آن برخوردار است بنابراین حاكمیت فرد بر خویش نسبی و محدود می‏باشد و به همین دلیل مشكلات متعددی در رابطه با آن پیش می‏آید هم‏چون مشكل درك این حاكمیت و چگونگی تحقق یافتن آن طی تاریخ اجتماعی انسان و نیز مشكل حد و مرز آن برحسب حوزه عمل انسان و زمینه‏هایی كه اعمال انسان در چهارچوب آن صورت می‏پذیرد.»

تردیدی نیست كه ادعای تسلط و حاكمیت فرد بر خویشتن بر این اساس كه حقی طبیعی است و آدمی آن را از ذات خود اكتساب می‏كند آثار متعددی در اندیشه و نیز عمل انسان به جای می‏گذارد كه با پی‏آمدهای ناشی از ادعای این كه حاكمیت انسان بر خود همان مسئولیت مراعات و توجه به نفس است كه از سوی خدا به انسان تفویض شده تفاوت اساسی دارند و این دیدگاه دومی است كه ما پذیرای آن هستیم چرا كه بر اساس آن خداوند سبحان وظیفه تزكیه و تربیت نفس را كه مفهوم واقعی حاكمیت فرد بر خویش است به انسان واگذار می‏كند به طوری كه رستگاری و یا زیان و خسران آدمی از رهگذر نقشی كه وی در قبال خویش در تزكیه و رشد نفس و یا افساد و آلوده نمودن آن ایفا می‏نماید مشخص می‏گردد. و این همانی است كه خداوند نیز در قرآن كریم به آن اشاره فرموده است: ونفس وماسویها فالهمها فجورها وتقویها قد افلح من زكیها وقد خاب من دسیها.[5]

دیدگاه اسلام نسبت به حاكمیت و ارزش و جایگاه آن در ذات انسان شكل می‏گیرد بر این اساس در اندیشه اسلامی حاكمیت سیاسی و بلكه حاكمیت به طور مطلق مبتنی بر حق است و بر طبق آن حاكمیت در حوزه اسلامی نمی‏تواند بدون ثابت شدن حق طبیعی و عقلی و شرعی خود كه باید پیش از فرض صلاحیت حكومت و مشروعیت آن به اثبات برسد به مقتضیات ولایت و حاكمیت عمل كند لذا می‏گوییم مشروعیت حاكمیت و حكومت در اسلام مبتنی بر حق است حقی كه قبلاً برای حاكم و رئیس مسجّل گشته است.

و از آن جایی كه در فلسفه سیاسی اسلام حاكمیت همان «ولایت» تلقی می‏شود كه هدف آن تحقق بخشیدن به مقاصد و مصالح دنیوی انسان به ویژه تحقق بخشیدن به برپایی قسط و عدل و اجرای عدالت اجتماعی و كشاندن انسان به سمت عبودیت كامل و حقیقی است از این رو حاكمیت و ولایت از آن كسی است كه برخوردار از یك سری قابلیت‏های شخصی و ذاتی باشد كه به وی امكان می‏دهد تا به بهترین وجهی وظیفه زمامداری خویش را به جای آورد. بنابراین نگرش اسلام به حق در مسئله حاكمیت و ولایت بر این اساس استوار است كه امتیازها و فضایلی كه به موجب آن‏ها قدرت به حاكم واگذار می‏شود تا مسئولیت زمامداری دیگران را بر عهده بگیرد همان امتیازها و فضایل نیز به زمامدار مشروعیت حكمرانی را می‏دهد.

البته نباید از نظر دور داشت كه حاكمیت و ولایت بر دیگران و نیز امور لازمه آن از قبیل امر و نهی و فرمانبرداری و كرنش و هر اقدام عملی دیگر همه در وهله نخست مختص خداوند و به مقتضای ولایت تكوینی اوست كه خود ناشی از خالقیت و مالك بودن او بر همه موجودات است. و همین ولایت تكوینی اوست كه حق طبیعی حاكمیت و ولایت را صرفاً به وی می‏دهد ولاغیر. و نیز در پرتو همین ولایت تكوینی است كه حق خداوند تبارك وتعالی در ولایت تشریعی نیز ظهور می‏كند ولایتی كه مربوط به امر و نهی و وجوب فرمانبرداری و اطاعت از پروردگار است از این رو می‏بینیم دیدگاه مربوط به اصالت ولایت الهی و این كه مقام حق اساس همه حاكمیت‏ها در عالم انسانی است چیزی است كه فقهای اسلام برداشت‏های خود را از حق در مباحث فقه اسلامی بر بنیان آن پی‏ریزی كرده‏اند.

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 3 آبان 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: فلسفه الهی، فلسفه سیاسی،     | نظرات()