گفتمان اسلامگرایان در برابر پست مدرنیته
پست مدرنیسم: نشان بحران مدرنیسم
نویسنده: پرویز منظور
مترجم: مهدى حجت 1
ظهور پست مدرنیسم نشانه بحران مدرنیسم است، كه بحران معنا نام دارد. هر چند كه امروزه مدرنیسم در مواجهه با این بحران، خود را از یك دكترین حقیقت یاب مبتنى بر این همانى عقل و دانش، به یك ضد دكترین مدعىِ نسخِ خودانگاره حقیقت در حوزه فلسفه و علم تبدیل مىكند، امّا این مدرنیسم متنبّه نیز نمىتواند طرف گفتوگوى اسلام قرار گیرد. از نظر نویسنده، بحران معنا همچنان در مدرنیسم وجود دارد و این بحران، انسان را به بىمعنایى مىكشاند. علاوه براین هر نوع گفتوگویى بین اسلام و پست مدرنیسم نیز تناقض گونه است، چرا كه گفتوگویى خواهد بود بین یك دكترین استعلایى و حقیقت و یك ضد دكترینى كه حقیقت جهان شمول و امر استعلایى را انكار مىكند. براین اساس اندیشه اسلامى هم باید سقوط عقل روشنگرى را مورد توجه قرار دهد و هم بدون افتادن در ورطه پست مدرنیسم، دیدگاهى آشتى جویانه از انسان ارائه كند تا از این طریق تعهد خود را در قبال وحدت اخلاقى نوع بشر تجدید نماید.
واژههاى كلیدى: مدرنیسم، پست مدرنیسم، اسلام گرایان، بحران معنا و گفتوگو.
مقدمه
مدرنیته امروزه با بحران مواجه است. این بحران، نه بحران قدرت كه بحران معنا، نه بحران ثمربخشى ابزارهاى مدرن كه بحران مشروعیت اهداف مدرن، نه بحران توانایى قهرمانان مدرنیته در پیش بردن پروژه آن كه بحران در اصل نیكى و درست بودن خود این پروژه است، زیرا جوامع مدرن در مواجهه با چالشهاى درونى حكومت، اقتصاد و عوامل سامان دهنده اولیه شرایط انسانى، مطابقت با نظام مدرنیستى اشیا، درمانده و ناتوان نیستند، همچنین سازمانهاى سیاسى مدرن نیز در مقابل هیچ تهدیدى از جانب دشمنان خارجى بىدفاع و آسیبپذیر نیستند. به هیچ وجه هیچ بردهاى در درون حصارهاى روم جدید وجود ندارد و هیچ قومى از بربرها پشت دروازهاى آن نیست، با وجود این ساكنان شهرهاى مدرن شادمان نیستند، آنها فیروز و شاد و سرمست نیستند، بلكه احساس سردرگمى و سرزنش مىكنند. سردرگم به دلیل این كه مدینه جهانى آنها مدینهاى است فاقد خوى انسانى، و احساس سرزنش به دلیل درك این نكته كه هیچ مدینهاى در تاریخ تا كنون نتوانسته هارمونى عدالت یا حقیقت كامل را تحقق بخشد. بنابراین آنها با نگرانى و ناامیدى دریافتهاند كه وعدههاى مدرنیته براى ایجاد آرمانشهرى كه از آن دم مىزد و جهانشهر انسانى هیچگاه تحقق نخواهد یافت، و این كه تمام مردان و قهرمانان مدرنیته قادر نخواهند بود تا هامپتى - دامپتى (تكه پارههاى) انسانى ما را دوباره گردهم آورند. تنها بدین معنا - یعنى ناتوانى عقل مدرن در به انجام رساندن وعدهاش مبنى بر تحقق الگویى از نظم كامل تاریخى - است كه عبارت «بحران مدرنیته» مشروعیت مىیابد و تفكر موجود نیز بر آمده از همین بن بست فكرى است؛ از این رو بصیرت فلسفه معاصر دارد ماهیت این بحران را آشكار مىكند و آن این كه مدرنیته دیگر قادر نیست تا به مثابه یك دكترین عمل كند، همچنین دیگر نمىتواند هیچ ادعایى در مورد هرگونه جهانبینى منسجم یا هستىشناسى معنادار داشته باشد؛ به عبارت دیگر، تمام ادعاهاى تجویزى مدرنیته، رهنمودهاى بىشمارش در باب اتوپیاهاى اجتماعى و پروژههاى توسعه، چیزى بیشتر از پیش داورىهاى فرهنگى و تاریخى تمدن حاكم نیستند. اینها همه مجادلات قدرت، توسط قدرت و براى قدرت است. گفتمان عقل كمتر از ساخت تاریخىاى كه وحى دارد، نیست و درست به همان اندازه اقتدارگراست.
تاریخ حاكم بر تئورى
به نحوى متناقض نماعقل مدرن (روشنگرى) كه به خاطر كشف تاریخ به خود مىبالید و ادعاى متافیزیكى والا در مورد وجود تاریخى را در برابر ابدیت فرازمانى، منزل حقیقى انسان مىدانست، اكنون با فاجعه آمیزترین پیامدهاى ناشى از حقایق خودش خوار و زبون مىشود، چه این كه منطق «چه كسى در عوض از محافظان محافظت مىكند؟» تصدیق این امر را كه خود عقل محصول تاریخ است و نه محك و معیارى فراتاریخى براى راستى و ناراستى، ناگزیر مىكند. به عبارت دیگر، تنها نه یك عقل جهان شمول كه كثیرى از عقلهاى محلى، تاریخى و همسان وجود دارند. بنابراین سؤال همیشگى فلسفه درباره ماهیت بهترین نظام، پرسش غیرقابل اجتناب هر فرد انسانى درباره هدف و غایت هستى انسانى نمىتواند در محضر دادگاه عقل حل و فصل شود. اما این خوارى و زبونى عقل در برابر اسرار هستى انسان مایه تأسف و شرمسارى نو راست كیشى نسبى گرایى نیست. برعكس، شكست عقل روشنگرى در فایق آمدن بر تمرد و نافرمانى تاریخ در برابر تئورى به عنوان دلیلى بر ماهیت برهم كنشى و دلبخواهانه ادعاهاى حقیقت تلقى مىشود.
حقیقت، بنابر ایده نهیلیسم، چیزى نیست جز نقاب عقل كه قدرت به تن مىكند، حقیقت بازى لفظى است، استراتژى گفتمانى براى حفظ برترى قدرتهاى موجود است. بنابراین تمام تمهیدات جهانى، همه تئورىهاى بزرگ، همه فرا روایتها و ایدئولوژىها، دكترینهاى سیاسى و نیز روشهاى تحلیل مهندسى اجتماعى - براى موجود ما بعد متافیزیكى آگاهى یافته دیگر هیچ مشروعیتى ندارند. پیشتر در زمان تعین مدرنیته، هیچ تحیر و سردرگمىاى راجع به اسرار هستى انسان، هیچ فروتنىاى در مقابل برهمكنشى شرایط انسانى و هیچ ترس و وحشتى از مستورى هستى كه تمام گفتمانهاى مدرنیستى و پست مدرنیستى امروز را شكل مىدهد، وجود نداشت. بر عكس، ادعا مىشد از آن جا كه افشاگرى فلسفه از «فریبكارى عقل»، این همانى امر عقلانى و امر واقعى، همخوانى و تطابق امر هنجارى و امر تجربى را نمایان مىساخت، تاریخ پایان یافته و اتوپیاى بىپایان و ابدى نوع بشر نزدیك مىنمود. تمام چیزهایى كه یك جامعه باید انجام مىداد عبارت بود از تقلید از سرمشقى كه روح اروپایى فراهم مىكرد، پیروى از منحنى پیشرفت و توسعه آن در «تاریخ جهانى»، و درك محسنات یك نظم اجتماعى كامل كه در پىداشت. بدین ترتیب كشف تاریخ به عنوان یك سیستم و یك هنجار قابل رمزگشایى و هدف پیش بینىپذیر توسعه، تاریخ را به جامعهشناسى تغییر شكل داد، موجبات تكنولوژىهاى اتوپیایى مهندسى اجتماعى را فراهم كرد. تمام رنجها و محنتهایى كه در نتیجه این تجربیات روى داد و در واقع مشروعیت بخشى سیاستهاى نسل كشى و پاكسازى قومى كه ارمغان مدرنیته نیز محسوب مىشود، همه مىتوانند مستقیماً به ادعاهایى مبنى بر این كه عقل انسان در فرآیند گسترش روح اروپایى و در هنگام پیشرفت دولت - ملت در تاریخ، توانسته بود غایت حقیقى انسان را كشف كند، نسبت داده شود.
امروزه مىدانیم كه نمىتوان بر بن بست اخلاقى و فكرىاى كه هر فیلسوف «عام» تاریخ با آن مواجه است با وفادار ماندن به ادعاهاى آغازین مدرنیته مبنى بر توانایى عقل در تجویز و ارائه قاعدهاى كامل براى هستى تاریخى، فایق آمد. در واقع، از نظر اخلاقى تضاد بین قاعده و تاریخ كه در درون پارادایم روشنگرى اجتنابناپذیر است، تنها در صورتى از بین مىرود كه ما با عقل جهانشمول وداع كنیم. به دلیل این كه عقلى كه مسیر تاریخ جهان را معین مىكند، عقلى است كه بر اراده اخلاقى سیطره دارد، درست مانند تاریخى كه از دستورهاى اراده اخلاقى پیروى مىكند هر نظامى از عقل جهانشمول و حاكم را زاید و غیرضرورى مىنمایاند. اگر اخلاق به كارگیرى اراده آزاد باشد، پس نمىتواند درون محدویتها از هر نوع كه باشد از جمله محدودیتهاى ناشى از عقل، عمل كند، همین طور اگر عقل جوهر انسان باشد نمىتواند بدون این كه قواعدى را تجویز كند كه براى «همه زمانها و همه مكانها» معتبر باشد، باز ایستد.
از این رو این بنبست از طریق یكى از این دو استراتژى مىتواند رفع شود: یا باید حاكمیت وجود (تاریخ) بر قاعده (تئورى) را پذیرفت و اصول اخلاقى را از گفتمان عقل به طور كلى بیرون كرد، یا حامى اولویت قاعده بود و در این صورت تاریخ را از این دیدگاه تئوریكى بیرون كرد. تاریخمندى بىقاعده یا قاعدهمندى غیرتاریخى، عقل (فراتاریخى) یا بىنظمى تاریخ (فراعقلى)، هر كدام از اینها كه باشد، اصول اخلاقى یا توسط عقلانیت تئوریكى ثابت مىشوند و یا به واسطه اتفاقات سیاسى از بین مىروند. در این صورت، به طور متناقض نما میراث روشنگرى - كه بیشترین نگرانىها را براى روح مدرن موجب مىشود - از این بینش نشات مىگیرد كه وضعیت انسانى، زمانى كه از وابستگىهاى استعلایىاش بیرون رانده شد، «فراسوى نیك و بد» ظاهر مىگردد، یا اهداف انسانى، كه رنج و محنت او را تحملپذیر و معنادار مىكند در بیرون از افق تاریخى قرار دارد و یا این كه انسان بدون شك «حیوانى خالق معنا» است و منبع اصول اخلاقى خودش است. اما در روند كنونى، این بحران تنها راه را براى حاكمیت نیهلیسم معاصر هموار مىكند، زیرا جهان مدرن فهم تمایز بین نیك و بد را كه بر اراده و قصد انسان استوار نیست، به طور روزافزونى مشكل مىیابد و با وجود این، معتقد است داورىهاى هنجارى با ادعاهاى تجربى تأیید نمىشوند و این امر در نهایت موجب ناامیدى از امكان حفظ هر گونه تمایز بخشى بین راستى و ناراستى شده است. با انكار امكان استعلا و آغاز شدن حاكمیت تاریخ بر تئورى، انسان مدرن زندگى در جهان بدون هنجارها را برگزیده است. جهان او جهانى شناختى است كه فاقد امكان داورى اخلاقى است.
از دكترین تا ضد دكترین
امروزه مدرنیته خودش را از یك دكترین به یك ضد دكترین تبدیل مىكند؛ مدرنیته به جاى ادعاى هرگونه «حقیقت» براى الگوى جهانهاى درونى و بیرونىاش، اكنون ادعا مىكند كه خود انگاره «حقیقت» حداقل در حوزه فلسفه و علم منسوخ شده است. فلسفه مدرنیستى (كانتى) از توانایىاش در مشخص كردن خطى روشن بین عقل و غیرعقل مغرور بود و هست. مدرنتیه این - همانى عقل و دانش را مبناى استدلال خود قرار مىدهد، هر چیزى كه در محدوده عقل قرار مىگیرد، شناخته مىشود یا قابل شناسایى است، و هر چیزى كه بیرون از این قلمرو باشد قابل شناسایى نبوده در نتیجه امرى وابسته به حدسیات و اوهام است. بنابراین معضل پیش روى انسان مدرن این است كه او احتمالاً یا درون محدودههاى این عقل باقى مىماند و یاد مىگیرد كه با عدم قطعیت تمام حقایق و جهتگیرى تمام دانشها مدارا كند، و یا ممكن است بیرون از مرزهاى عقل گام بردارد و احتمالاً معانىاى را از طریق درك و تجسمى از كل خلق كند؛ اما او احتمالاً این كار را تنها با این دلگرمى و اطمینان انجام خواهد داد كه چنین «كلىاى» همواره اختیارى و اثباتناپذیر باشد.
بدنى ترتیب، آدم با ناهمخوانى مأیوس كننده دانش و معنا، یعنى ناسازگارى بین روشهاى علم، كه با توجه به ماهیت كاملاً تجربىاش ضرورتا تقلیل گراست و جستوجوى انسان براى معنا، كه قادر نیست تا از پرسشهاى «غیر علمى» كلیت و غایت احتراز كند، مواجه است.
ظاهراً مدرنیسم ضدجزمى مدرنیته در پى«شالوده شكنى» سوژه مدرنیستى، آشكار كردن بنیاد اصلى متافیزیكى گفتمانهایش و راززدایى از هر زبان و گفتمانى است. در واقع، طبق نظر ریچارد روتى، صریحترین سخنگوى این فلسفه:
حقیقت تنها یك خصیصه زبان است؛ جایى كه جملات وجود ندارد، هیچ حقیقتى وجود ندارد، و این ایده كه جهان تصمیم مىگیرد كه چه توصیفاتى حقیقى هستند دیگر معنا ندارد.
[بعلاوه] از آن جا كه تنها توصیفات از جهان مىتوانند صادق یا كاذب باشند، تنها جملات مىتوانند صادق باشند، حقیقت منوط مىشود به توان بشر در ساخت زبانها كه در آن جملات را بیان كند.
با فرض قرار دادن این - همانىِ حقیقت و زبان، پردهگشایى از مدرنیته و متافیزیك آن به نقطهاى رسیده كه ما انسانها «دیگر هیچ چیز را پرستش نمىكنیم، هیچ چیز را امرى شبه ربوبى تلقى نمىكنیم و همه چیز، زبان، وجدان و جامعهمان را محصول زمان و تصادف تلقى مىكنیم». در نتیجه اتوپیاى ضد مدرنیستى اكنون ممكن است به عنوان «فرهنگ لیبرالیسم» كه كاملاً «روشن و سكولار» خواهد بود، درك شود. این چیزى خواهد بود كه در آن هیچ نشانهاى از الوهیت، چه در قالب جهان الوهیت یافته یا شخص الوهیت یافته، باقى نمىماند. در چنین فرهنگى هیچ جایى براى این باور كه نیروهاى غیرانسانى وجود دارند كه انسان باید در برابر آنها پاسخگو باشد، وجود ندارد. این فرهنگ نه تنها ایده مقدس بودن بلكه ایدههاى مربوط به «وفادارى و دلبستگى به حقیقت» و «برآورده كردن ژرفترین نیازهاى روح» را رها كرده یا كاملاً مورد تعبیر و تفسیر مجدد قرار مىدهد. روند تقدس زدایى در عالم نظر در اوج خود به این منجر مىشود كه دیگر ما قادر نیستیم تا شاهد كاربردى براى این انگاره باشیم كه انسان متناهى، فناپذیر و تصادفاً موجود بتواند معناى زندگىاش را از چیزى غیر از انسان متناهى، فناپذیر و تصادفاً موجود دیگر كسب كند.
دست آورد اصلى مدرنیته - اگراین منطق را دنبال كنید - عبارت خواهد بود از ارائه مجموعهاى از ادعاها راجع به عقل، انسان، تاریخ كه انسان با بلوغ فكرىاش توانسته كذب بودن آنها را آشكار كند. این كشف كه اصول متعارف و مسلم مدرنیته گمراه كننده بودهاند، به همین معناست و امروزه به عنوان بزرگترین كمك عقل در فهم ما از وضعیت انسان مورد تحسین قرار مىگیرد. این شكست، نور مدرنیته راكم فروغ نمىكند یا بر پروژه مدرنیستى سایه نمىافكند، زیرا ادعا این است كه این تنها مدرنیته نیست كه نمىتواند خودش را با توسل به معیار عقلانیتى كه خود ارائه كرده اثبات كند، بلكه تمام فلسفههاى كلیت گرا، تمام تاریخهاى جهانى، تمام دكترینهاى رهایى بخش، تمام نظرهاى فرجامگرا، همه اثباتناپذیر/ابطالپذیر و لذا غیر علمى و غیرعقلى هستند. ممكن است كسى بگوید مدرنیته بازى نابهنجارى است، اگر نتواند راه خود را برگزیند، در آن صورت به هیچ كس اجازه نخواهد داد كه اصلاً بازى كند!
عقل در جست و جوى یك زمینه بنیادى
بحران مدرنیته در رویارویى با جنبش شالوده شكنى به نحو بارزى نمایان مىشود؛ این جنبش عقل را از جایگاه و مقام استعلایى و از حیث تجربى غیرقابل انكارش و نیز از خسروى و مقام شاهىاش برجهان فرو مىكاهد و آن را به نظامى در درون تاریخ تنزل مقام مىدهد؛ از این رو این امر به استراتژیى كه عقلگرایان مدرن پیشتر علیه مدافعان وحى به كار مىبردند، بىشباهت نیست. كاربرد روشهاى مدرنیستى براى اثبات حقیقت مدرنیستى در صفوف خود آنها موجب هول و هراسهاى زیادى شده است. قهرمانان عقل مدرن در حالى كه از انهدام و ویرانى میراث پرطمطراق و پرافتخار خود - كه این حمله موجبات آن را فراهم كرده است - آشكارا وحشت زده و سرگشته شدهاند، به این درك رسیدهاند كه عقل بدون یك زمینه بنیادى همواره در برابر نگاه ممتد نیهلیستى دیدگاه مبتنى بر تاریخ مندى آسیبپذیر و بىدفاع باقى ماندهاند؛ دیدگاهى كه مفتاح ویرانگر شناختشناسىهاى نسبىگراى آن همواره حقایق مدرنیستى را به مثابه یك مورد در میان كثیرى از ناحقایقهاى همسان و منسوخ عرضه خواهد داشت. تعجبى ندارد كه یكى از برجستهترین مدافعان مدرنیسم در آخرین تلاش خود براى حفظ شرافت و آبروى آن دفاعیهاى را در طرفدارى از آن عرضه كرده كه چیزى جز پاسخى هراس زده نیست، به دلیل اتخاذ یك خطى مشى دگماتیك و بنیادگرایانه دفاعى! عقل باید از خودش نه بر اساس منطق و استدلال، كه بر پایه برترى بدیهىِ - غیرقابل بحث - زمینه بنیادىاش كه خود معترف آن است، دفاع كند! با مسلم انگاشتن این درك كه مباحث و مجادلات فكرى امروز ما سه جانبه است و نه سنتاً دو جانبه، ارنست گلنر این جهتگیرىهاى شناخت شناسانه اصلى را بدین گونه دسته بندى كرده است: 1 - بنیادگرایى مذهبى؛ 2 - نسبى گرایى؛ 3 - عقل گرایى روشنگرى یا بنیادگرایى عقل گرا.2
چیزى كه در مورد این دفاعیه برجسته و نمایان است این است كه در مصاف با «بنیادگرایى مذهبى»، عقل گرایى گلنر تنها مىتواند در قالب یك دگما از خودش دفاع كند، یعنى این كه مىتواند با چالش و ستیزه جویى خصم شهرت یافته خود از طریق اعتراف واقعى و راستین رو به رو شود؛ زیرا در حالى كه گلنر با سماجت بر این عقیده خود كه «هیچ وحىاى وجود ندارد و نمىتواند وجود داشته باشد» پافشارى مىكند،3 همچنین بدون هیچ گونه حجب یا وارون نمایى اعلام مىكند كه «شناختشناسى روشنگرى» آن طور كه در متون كانتى آمده، مطلق و تام است، بدین معنا كه در ماورا و بیرون بودن از فرهنگى خاص یا هر فرهنگى و نیز ماورا و بیرون بودن از جهان، «دو برابر استعلایى» است،4 نیازى نیست كه بگوییم این ادعا الزاماً غیرقابل بحث و ابطالناپذیر، درباره اقتدار پیشینى «متن متعلق به خود» كاملاً همان چیزى است كه عقل گرایى به عنوان امور دگماتیك و بوالهوسانه رد مىكند.
بنابراین زمانى كه گلنر با حمله به موضع آشكارا مذهبى نما، اظهار تأسف مىكند كه «باور به وحى و ترجیح و تأیید منبع آن» خودش را از طریق «استدلالى آشكارا مبتنى بر دور» توجیه و مشروع مىكند، او باید به طرزى توجیهپذیر به ناهمخوانى نابخشودنى منطقى و دورویى و تزویر آشكار اخلاقى متهم شده باشد، به دلیل این كه ادعاى خود او درباره صلاحیت شناختى متون كانتى درست مانند هر كس دیگر دلبخواهانه و «كاملاً مبتنى بر دور» است. بدون اثبات برترى شناختى متون خود وى، گلنر تنها از ادعاى پست مدرنیستها مبنى بر این كه عقل روشنگرى صرفاً یكى از زمینههاى ممكن تاریخ است كه به نام علم و گیتىگرایى در پىاستقرار نظام گفتمانى سیادت مآبانه خودش است، حمایت مىكند.
على رغم ترویج «اخلاق شناختى» (استعلایى) كانت، كانت، پیشنهاد مأیوس كننده گلنر براى اعطاى زمینه بنیادى به عقل روشنگرى صرفاً به ما در مورد ماهیت اعترافى مدرنیسم هشدار مىدهد! بنابراین اقتدار عقل یك روش عام و جهانى نیست، بلكه برآمده از زمینهاى استعلایى است، زیرا خود این روش تسلیم خود را به زمینه خاص تصدیق مىكند و مشروعیتش را از آن مىگیرد. بنابراین بیشتر از همه چیز تنوع «بنیادگراى» عقل گرایى نشانه جدى بودن این بحران است كه امروزه دامنگیر مدرنیته شده و گفتمانش را جزمى و دچار خود شكى و عدم اعتماد به نفس كرده است. این امر شایسته توجه بیشتر ماست، به دلیل این كه نمونه یك تلاش افراطى براى حفظ و حراست از اقتدار مدرنیته به مثابه یك دكترین است؛ اما با بستن در به روى امكان وجود وحى، مدرنیته حقیقت وجود جهانى بسته و جبرى را اعلام كرده و بدین ترتیب خود را به عنوان آنتىتز ایمان مذهبى معرفى مىكند. روشن است كه قالب بنیادگرایانه و جزمى مدرنیسم نمىتواند با اصول ایمان و آگاهى اسلامى سازگار باشد و لذا باید به مثابه امورى كاذب و دروغین كه حقیقت غایى متعال وجود، هستى و انسان را انكار و تحریف مىكنند، رها شود.
گفتوگوى اسلام با مدرنیسم متنبه
خوشبختانه دوران حكمرانى اخلاقى و فكرى امپریالیسم مدرنیستى به سرآمده است. مدرنیته متنبه مدرنیتهاى است كه تحت فشار قرار گرفته است تا در باب حقایق ادعایى خود متواضعتر و معتدلتر باشد. امروزه حتى برجستهترین مدافعان مدرنیته تصدیق مىكنند كه: 1 - حقایق ادعایى عقل روشنگرى بر منطق دور استوار است؛ 2 - انگاره سوژه مستقل، استعلایى و غیرتاریخى كه عقل او محك و معیار همه دانشهاست، به شدت به یك «معضل» تبدیل شده است؛ 3 - مسأله پیشرفت امرى «متناقض» است: شیفتگى به آزادى كه تمام «تابوها» را نامشروع و غیرضرورى مىكند، مخالف حفظ و نیكدارى هر گونه نظم اخلاقى و به دنبال آن سیاسى و اجتماعى است؛ 4 - منشور جامعه سیاسى مدرنیستى، و نه هر جامعه سیاسى، همواره كوته بینانه و محروم ساز بوده است؛ 5 - مسأله جهان شمولى عدالت و حقوق ادعایى متافیزیكى است كه عملاً نمىتواند درون یك بستر سیاسى اجتماعى خاص دوباره به دست آورده شود؛ 6 - داورى عقل و هم معنا بسیار فراتر از جهان شهرى مدرنیته بسط مىیابد.
صرف نظر از وعدهها یا دردسرهاى دیگر، نامشروع شدن مدرنیته در سطح دكترین، بدون شك فضاى فكرى جدیدى را گشوده و برنامه كارى متفاوتى را براى گفتوگوى بین مدرنیستها و دیگران در میان تمدن اسلامى و نیز اسلام و غرب به وجود آورده است. حتى اگر تا كنون پتانسیل واقعى این فضاى فكرى را متفكران برجسته هر دو طرف درك نكرده باشند، امكان آشتى و سازش بین مدرنیسم وایمان مذهبى (در غیبت یك سنتز معتبر و موثق!) نمىتواند غیر محتمل پنداشته شود. دلایل مؤید چنین برداشتى چندان پیچیده و دور از دسترس نیست: هر نوع گفت و شنود بین دو دكترینى كه هر كدام رستگارى تمام و كمالى را وعده مىدهند، گفتوگو محسوب نمىشود.
شدت برخورد مدرنیته با اسلام را مىتوان با توجه به این واقعیت توضیح داد كه آن نوع مدرنیستى كه نیرومندانه در سراسر جهان اسلام معرفى و پراكنده شد، چیزى بیشتر از صرف توجیه كنندهاى براى حاكمیت استعمارى بود، بلكه آن مدرنیته خودش را یك دكترین جهانى آزادسازى معرفى كرد! ادعاى طرح یك هستىشناسى و جهان بینى جدید و علمى را مطرح و به دنبال آن مدعى شد كه همه جهان بینىها و مذاهب «سنتى» از جمله اسلام بر اساس زمینههاى شناختى از مد افتاده و ناكارا هستند. از این رو مدرنیسم خودش را به عنوان شناختشناسى مبتنى بر عقل مشروع ساخت. مدرنیته پیشتر رفته و ادعاى جهان شمول براى حقایق مورد نظر خود كرد؛ از جمله این حقایق ایمان آنها به قدرت عقل و علم بود كه مدرنیستها پیشتر بىباكانه و با اعتماد به نفس كامل توانسته بودند اعلام كنند كه نه تنها تمام رمز و رازهاى جهان فیزیكى در چنگ آنهاست، بلكه «علم تمام و كمال مربوط به انسان» كه نیاز به هر نوع داورى ذهنى و احساسى را در باب موضوعات اجتماعى از بین مىبرد آخرین پیامد منطقى این روشنگرى خواهد بود. البته ماركسیسم، افراطىترین وانقلابىترین نمونه از آن نوع پوزیتیویسم علمى بود كه در نگاه امروز به گذشته بسیار صاف و ساده و خیرخواهانه و در عین حال بسیار كم خردانه و غیرمنعطف به نظر مىرسید.
اگر همان طور كه ممكن است در نظر بگیریم، مدرنیسم در دوران شكوفایى خود دكترینى بسیار بلند پرواز و متكبر بود كه در اختیار داشتن توضیح و توجیه كاملى از «همه چیز» و نیز رستگارى - آزادگى بشر - كه به دنبال تشخیص و بازشناسى این امور جامع و كامل روى مىداد را ادعا مىكرد. تعجب چندانى ندارد كه مدرنیته با اسلام بر سر ایمان به خداوند در مىافتد. خداى متعالى كه منبع نهایى تمامى معانى و وجود است، اما خود او برخلاف هستى علم، كاملاً بواسطه قواى شناختى انسان به درك و فهم در نمىآید. زیرا خداوند همواره و تا ابد «بزرگتر» از هر تلاش بشرى براى به چنگ آوردن گوهر و چیستى اوست. او بزرگتر از هر توصیفى از وجود او، هر استعاره و هر تصورى است؛ همچنین بزرگتر از هستى و «تمام موجودات» محسوس و معقول عالم هستى است. براى مسلمانان هر گونه مصالحه و سازش با مدرنیته عقیدتى، این مفهوم متعال و الزامات منطقى ناشى از آن را به مخاطره مىاندازد.
به همین دلایل مشابه است كه هر نوع «گفتوگویى» بین اسلام و «پست مدرنیسم»، بین یك دكترین استعلایى و حقیقت و یك ضد دكترینى كه در انكار حقیقت جهان شمول و امر استعلایى بنیادگراست، تناقض گویى است. نه تنها هر نوع «گفت و شنودى» بین هواداران هر یك از این دو نوع نظام متافیزیكى آشتىناپذیر، از حیث اخلاقى و منطقى بىمعنا و بیهوده است، بلكه از نظر اسلامى از حیث تاكتیكى نیز زیان بخش است، چون چنین حركتى تنها به منزله شناسایى پست مدرنیسم - كه صرفاً نشانه بحران مدرنیسم است - به عنوان تنها فلسفه واقعى دوران ما خواهد بود كه دوراندیشىهاى آن بیانى آموزاننده و نیز رهاننده از وضعیت انسانى امروز ماست. نه تنها مدرنیسم متنبه كه از محدودیتهاى عقل در ایجاد یك هستىشناسى و جهانبینى و نیز از همدستىاش در تكوین و اجراى پروژه امپریالیستى آگاه است، نمىتواند در گفتوگوهاى آینده بااسلام جهانگرا و «غیربنیادگرا» طرف گفتوگو واقع شود، بلكه هیچ شكى نیست كه به دلیل همه سوء ظنها و انتقادات شدید از پروژه مدرنیستى، اسلامى نمىتواند به مقام جانشینى آدم ابوالبشر پشت كند؛ همچنین نمىتواند از امتیاز اعطایى به بشر مبنى بر این كه به عنوان نماینده اراده الهى عمل كند، صرف نظر كند.
بنابراین هر دیدگاهى راجع به نوع بشر و هر فلسفهاى درباره انسان كه در پى اصلاح و بهبودى وضعیت انسانى است و خواهان توسعه و بسط اهمیت و نقش انسان در هستى است نباید آرمانگرا بودن را یكسره و به كلى از سر بیرون كند. رسالت خرد اسلامى این نیست كه انسان را به بىمعنایى دچار كند، چیزى كه به طرزى متناقض نما هم علم و هم فلسفه مدرن انجام مىدهند، بلكه باید از او در برابر اغواى پرومیتوس گرایى حفاظت كند، همچنین به او در برابر توهم استقلال مصونیت بدهد. درون محدودیتهاى بشر در پذیرش بیشتر یك اقتدار اخلاقى در مقایسه با هوسهاى خود، بهبودگرایى به عنوان یك فلسفه و روش زندگى ضرورتاً غیرمشروع و ناموجه نیست ؛از این رو كافى نیست كه متفكر مسلمان صرفاً وارون سازى موضع شناختشناسى مدرنیته را تصدیق كرده و سرگشتگى و حیرانهاى جدى، اهداف بىروح و مرده گفتمانش را مورد تأكید قرار دهد. اندیشه اسلامى نه تنها باید خود را با داستان سقوط عقل روشنگرى از وقار و گیرایىاى كه داشت آشنا كند، بلكه باید بدون افتادن در ورطه نیهلیستى «پست مدرنیسم» دیدگاهى آشتى جویانه از انسان ارائه كرده و از این رو دوباره تعهد خود را در قبال وحدت اخلاقى نوع بشر تجدید كند. مخاطرات مربوط به جهان گرایى درون ایدئولوژىهاى فرهنگ و سیاست هر چه كه باشد، نقش اجتناب ناپذیرش در حفظ و پشتیبانى از دیدگاهى استعلایى، الزامات اصلى ایمان اسلامى نباید از ارزش بیفتند.
در محضر دادگاه خود فلسفه با پذیرش و اذعان به این كه معناى نهایى تلاش و وجود انسان فراتر از داورى عقل است، كه نظامش تا منزل حقیقى انسان گسترده نیست، در این صورت طبیعى است كه هر نوع گفتوگویى بین اسلام و مدرنیسم نباید به واسطه مسائل و موضوعات «تصادفى» مربوط به حكومت، اقتصاد، جهانى شدن و غیره از بین برود و نابود شود. بنابراین آنقدر كه اجبارى، درونى یا بیرونى، براى تقلیل اسلام به امرى مربوط به حكمرانى وجود دارد و گوهر و ذات آن را با «دولت» یكسان مىانگارد، باید در برابر آن مقاومت كرده و آن را به چالش كشید، چه این كه این مسأله جز به خراب آباد اخلاقى و فكرى بنیادگرایى، و مجادلات بیهوده و بىسرانجام بین مدرنیسم و اسلامگرایى كه به نحو متناقض نمایى هر دو در عالم متافیزیكى ساكن و بىحركتى مسكن دارند، به چیز دیگرى منجر نمىشود. اما اظهار این مطلب به معناى انكار مشروعیت چنین بحث و گفتوگویى، یا دست كم گرفتن تلاشهاى ایدئولوژیكى مطلوب بر سر موضوعات مربوط به واقعیات سیاسى نیست. با وجود این، گفتوگو در باب این مفروضات، بر پایه وفادارىهاى سیاسى و تمدنى، نوید تحول به سوى تأمل مشترك در باب وضعیت اخلاقى امروز را نمىدهد. به دلیل این كه تنها آن اسلامى كه در ادعاى خود مبنى بر دینى متعال براى بشر بودن صادق باشد، و مدرنیسمى كه از رسالت خود به عنوان یك دكترین روشى آگاه باشد، مىتواند فروتنى و اعتماد به نفس كافى را براى به مرحله عمل رساندن چنین گفتوگویى در باب اخلاق جهانى تدارك ببیند. روشن است كه براى طرفداران پر و پاقرص خلوص و اصالت تمدنى، براى كسانى كه اسلام و مدرنیته را با سازههاى سیاسى مشخصى یكسان مىانگارند، چنین پروژه عالمگیرى جذابیت چندانى ندارد.
همانند آنها، براى كسانى كه جهان شمولى اسلام و وحدت اخلاقى انسان را دو روى یك سكه مىدانند، اضطرار الزام آورى براى آفریدن یك گفتمان اسلامى جدید كه در قبال ملاحظات اتفاقى سازمانهاى سیاسى مسلمانان و ملاحظات دیگرشان بىاعتناتر است وجود دارد. التزام غیرقابل بحث اسلام به ماهیت نهایتاً برین و متعال و فرا وجودى انسان و رسالتش در زندگى بیشتر مستلزم این است كه گفتمان آینده اسلامى در قبال عظمت هستى و مسائلى كه علم براى بشر آشكار كرده، كاملاً هوشیار باشد. وظیفه خرد اسلامى بررسى این مسأله خواهد بود كه آیا جهان علم جهانى معنادار است یا این كه باید آن را به عنوان یك عالم، دنیا یا ذات فاقد داعیه دیگرى استعلایى پنداشت. واضح است كه هر متافیزیك مستدل و معنادارى كه دعوى اسلامى بودن داشته باشد، مجبور خواهد بود تا علم را از علم گرایى نجات دهد.
همین مطلب در مورد فلسفههاو جهانبینىهاى دیگرى كه انسان را با ژنها یكى مىانگارند و فنا و نابودى هستىاش را در محدوده جهان تاریخى و زمانى فرض مىكنند نیز صادق است؛ از این رو گفتوگوى اسلام با مدرنیته باید نمایى فكرى و فلسفى داشته باشد، و باید شناخت كاملى از متافیزیك، اخلاق و غایتشناسى وحى قرآنى داشته باشد. از این پس، تمام تفكر و اندیشه اسلامى به انجام این كار منوط است، یعنى ادغام و تلفیق دیسیپلینها و چشم اندازهاى مختلف فلسفى، اخلاقى، اتوپیایى، حتى اجتماعى و سیاسى درون یك گفتمان اسلامى هنجارگرا.5