1- مقدمه
جهان انتزاعی نظریه ها و جهان عینی سیاست دارای روابط تنگاتنگی با هم هستند. ما به نظریه هایی نیاز داریم تا بتوانیم از اطلاعاتی كه هر روزه ما را آماج خود قرار می‌دهند، معنا استخراج كنیم. حتی سیاستمدارانی كه رابطه خوبی با نظریه ها ندارند ناچارند كه به ایده‌های خود درباره این كه روند فعالیت جهان عینی چگونه است اعتماد كنند، تا بتوانند تصمیمی منطقی و اصولی اتخاذ نمایند. اگر اصول سازمان‌یافته و بنیادی یك شخص ناقص باشد، تصمیم‌گیری سیاسی شایسته توسط وی بسیار سخت و بعید به نظر می رسد. از این رو شناخت نگاه نظریه های روابط بین الملل به موضوع همکاری بین المللی می تواند به سیاست مداران نوعی کمک فکری باشد. نظریه های موجود در رشته روابط بین الملل هر کدام با توجه به عوامل مورد توجه و تأکید و نوع هستی شناسی و معرفت شناسی خود نگاه متفاوتی به مسائل و موضوعات بین المللی دارند. در این نوشتار تلاش می شود این نگاه های متفاوت نظری به موضوع همکاری بین المللی مورد بحث و بررسی قرار گیرد.
بحث را با پرداختن به مکتب لیبرالیسم و سپس زیرشاخه های فرعی آن آغاز می کنیم. در ادامه مکتب رئالیسم و زیرشاخه های آن مورد توجه قرار می گیرند. پس از آن مکتب انگلیسی، مارکسیسم، نظریه انتقادی، فمنیسم، سازه انگاری، و پست مدرنیسم مورد بررسی قرار می گیرند تا نگاه این نظریات به موضوع همکاری های بین المللی مشخص شود. در نهایت از مباحث مطرح شده جمع بندی صورت می گیرد.
2- لیبرالیسم و همکاری بین المللی:
لیبرالیسم در روابط بین الملل به عنوان یک مکتب فکری، ریشه در خوش‌بینی عصر روشنگری قرن هیجدهم، لیبرالیسم اقتصادی قرن نوزدهم و ایده آلیسم ویلسونی قرن بیستم دارد. به نظر لیبرالیست ها، سیاست عبارت است از هنر خوب حکومت کردن؛ یا حکومت خوب و سیاست مدار خوب کسی است که عملکردش مطابق اخلاق و ارزش ‌های انسانی باشد. لیبرالیسم اعتقاد دارد که انسان ‌ها قابلیت یادگیری داشته و تعلیم ‌پذیرند و در نتیجه می توانند رفتارهای خود را تغییر دهند. پس آن ها باید رفتار و عملکرد نابهنجار و غیراخلاقی خود را بر اساس موازین اخلاقی و انسانی تغییر داده و رفتار بهنجار و اخلاقی را پیشه کنند.[1] لیبرالیست ها از مفروضه‌های مشترکی راجع به واقعیت و جهان سیاست برخوردارند. به طور کلی، جهان‌بینی لیبرالیست ها بر اعتقادات و مفروضه‌های زیر استوار است:
1- سرشت و ذات بشر اساساً خوب یا نوع دوستانه است و بنابراین انسان‌ها قادر به کمک متقابل و همکاری هستند.
2- نگرانی اساسی بشر برای رفاه، ترقی و پیشرفت را امکان ‌پذیر می سازد. یعنی این اصل روشنگری در مورد امکان رشد و توسعه تمدن مجدداً مورد تأیید و تصدیق قرار می گیرد.
3- رفتار بد انسان، محصول و معلول انسان شرور نیست، بلکه معلول نهادها و ترتیبات ساختاری بشر است که انسان ‌ها را تحریک می کند تا خودپرستانه عمل کرده و به دیگران آسیب برسانند و بجنگند.
4- انسان اگر بر مبنای فطرت خوب و نوع ‌دوست خود عمل کند رفتاری همکاری ‌جویانه و صلح‌آمیز خواهد داشت. به تبع آن، اگر انسان ‌ها و سیاست مداران خودساخته و آموزش دیده در کشورها قدرت را به دست گیرند صلح و همکاری بین‌المللی تحقق خواهد یافت.
5- برای استقرار صلح و همکاری بین المللی باید نهادها و ساختارهایی که انسان در آن از فطرت خود دور افتاده است و بر اساس آن رفتار و عمل نمی کند را اصلاح کرد. هم چنین برای این که بشر و فرد بتواند بر مبنای فطرت خود عمل کند، فرآیندها و نظام‌ های تربیتی و اجتماعی باید اصلاح شود.
6- کشورها نیز ذاتاً خودپرست و جنگ‌طلب نیستند، بلکه برعکس، همکاری‌جو و نوع دوست هستند و لذا قابلیت اصلاح رفتارهای نابهنجار خود را دارند.[2]
با این كه همه نظریه های لیبرالیستی به این نكته اشاره دارند كه ایده همكاری در مقایسه با جنگ، گسترش بیشتری در نظام بین ‌الدولی داشته است، اما هر نظریه لیبرالی، یك دستورالعمل متفاوت برای ارتقا دادن همكاری ها در عرصه بین‌المللی ارائه می دهد. اولین لایه اندیشه لیبرالی بیان كننده این مسأله است كه وابستگی متقابل اقتصادی عاملی است كه دولت ها را به استفاده از زور علیه یک دیگر بی ‌میل می‌كند؛‌ زیرا جنگ، رفاه و سعادتِ هر كدام از طرف های درگیر را مورد تهدید قرار می‌دهد. در لایه دوم اندیشه لیبرالی كه توسط «وودرو ویلسون»[3] مطرح شد و پس از وی تداوم یافت، رواج و گسترش دموكراسی به عنوان عامل كلیدی برقراری صلح جهانی معرفی می شود و این مسأله مبتنی بر این ادعا است که دولت های دموکرات، صلح طلب‌تر از دولت های اقتدارگرا هستند. لایه سوم اندیشه لیبرالی، این بحث را عنوان می‌كند كه نهادهای بین‌المللی از جمله آژانس بین‌المللی انرژی و صندوق بین‌المللی پول می‌ توانند به كاهش رفتار خود‌خواهانه دولت ها كمك كنند؛ خصوصاً این كه این نهادها دولت ها را به صرف نظر كردن از مزایا و منافع كوتاه مدت و فوری در قبال مزایا و منافع مهم تری كه در بلندمدت به وسیله همكاری متدوام قابل حصول است، تشویق می ‌كنند.[4] بر این اساس، لیبرالیسم در رشته بین‌الملل بر این باور است که به علت سه جریان عمده در عرصه بین‌المللی، کشورها به سمت همکاری بیشتر گام بر می‌دارند:
نخست، روند وابستگی متقابل میان کشورها، به‌ ویژه در عرصه‌های اقتصادی و تجاری است که موجب شده کشورها به سبب همکاری با یکدیگر فایده بیشتری ببرند و هم‌ زمان دریابند که هزینه منازعه افزایش یافته است.
دوم این که وابستگی متقابل اقتصادی فزاینده موجب ظهور و ایجاد یک سلسله هنجارها، قواعد و نهادهای بین‌المللی می شود که برای ایجاد، تسهیل و همکاری میان کشورها به ‌وجود می‌آیند.
و سوم این که جریان دموکراسی شدن بین‌المللی که طی آن حکومت ‌ها بیشتر دموکراتیک می شوند، موجب کاهش منازعه و افزایش همکاری می شود.[5] در ادامه برخی از زیرشاخه های مکتب فکری لیبرالیسم بررسی می شوند:
1-2- رویکرد ارتباطات و همکاری بین المللی:
در روابط بین الملل، ارتباطات یکی از شرایط لازم برای همکاری است. گفته می شود ارتباطات بین المللی به مذاکرات بین المللی، مذاکرات بین المللی به همکاری بین المللی، و همکاری بین المللی به همگرایی بین المللی می انجامد. از آن جا که همگرایی مرحله نهایی فرآیند همکاری است، فرآیند ارتباطی باید ذاتاً متضمن رابطه متقابل یا بازخوران بین واحدهای تشکیل دهنده یک نظام بین المللی باشد.[6] رویکرد ارتباطات با وام گرفتن از ایده های لیبرالیسم و بهره گیری از مفهوم ارتباطات، سه اثر مهم بر روابط بین الملل دارد:
اولاً رویکرد ارتباطات دیگر به قدرت به عنوان متغیر اساسی در تبیین پدیده های سیاسی نمی نگرد. بلکه از این منظر، جوهره سیاست به وجود هماهنگی مطمئنی بین تلاش ها و انتظارات انسان ها برای دست یابی به اهداف جامعه می پردازد.
دوماً روی ماهیت تجربی مفاهیم تأکید زیادی می شود و سعی بر این است تا تمام مفاهیم از طریق سنجش و نگاشت، عملیاتی شوند. نظریه پردازان ارتباطات همه انواع ارتباطات را به طور برابر برجسته می کنند و هر چه آن چه را آمار اجازه اندازه گیری بدهد اندازه می گیرند. در همین زمینه، یکی از مزیت های کار «کارل دویچ» به عنوان نظریه پرداز اصلی رویکرد ارتباطات در روابط بین الملل، شاخص سازی برای همکاری بین المللی است. به عنوان مثال وی در کتاب «فرانسه، آلمان و اتحاد غرب» (1967) برای تعیین گستره و سطح همکاری به بررسی پنج دسته شواهد می پردازد: مصاحبه های نخبگان، نظرسنجی های عمومی، تحلیل محتوای مطبوعات، بررسی پیشنهادات مربوط به کنترل تسلیحات، و «آمار انبوهه»[7] رفتارهای بالفعل.[8]
سوماً رویکرد ارتباطات به هیچ یک از سطوح تحلیل محدود نمی شود. به عنوان مثال، «کاب»[9] و «الدر»[10] بر اساس رویکرد ارتباطات، مدلی را برای مطالعه همکاری بین المللی ارائه می کنند. این مدل میان «عوامل زمینه ای»[11] مختلف از یک سو، و ایجاد مناسبت های رفتاری متقابل بین دو ملت (از طریق مبادلات و تعاملات آن ها) و آن گاه سطوح همکاری بین المللی از سوی دیگر پیوند برقرار می کند. این مدل در هر دو بافت جهانی و منطقه ای مورد آزمون تجربی قرار گرفته است.[12]
2-2- نظریه کارکردگرایی و همکاری بین المللی:
کارکردگرایان اساساً روی ابعاد مشارکت آمیز فعالیت های بین المللی تأکید کرده و از ابعاد منازعه آمیز آن طفره می روند. آن ها بر اساس سیاست همکاری و عقلانیت به جهان می نگرند، نه بر اساس سیاست منازعه و عقلانیت گریزی. آن ها امیدوارند با افزایش گسترده انواع سازمان های کاربردی، همکاری میان ملت ها و دولت ها افزایش یابد.[13] کارکردگرایی با نام «دیوید میترانی»[14] در پیوند است. از دید وی، ریشه های همکاری بین المللی در قلمروی وابستگی متقابل کارکردی جستجو می شود. میترانی بر اجتناب ناپذیر بودن همکاری میان دولت ها به علت مشکلات فنی فراوان و عدم توانایی سیاستمداران برای حل آن ها تأکید دارد.[15] فرض او بر این است که سیاست و اقتصاد را می توان از هم جدا کرد. از این منظر، آن چه به اقتصاد و حیات اجتماعی مربوط می شود در عرصه «سیاست پایین و ملایم»[16] قرار می گیرد و امکان همکاری در آن راحت تر است. دولت ها وارد همکاری می شوند و در حوزه سیاست ملایم به نهادهایی شکل می دهند و اقتدار خود را در این حوزه ها به این نهادها انتقال می دهند. این همکاری زمینه همکاری های دیگر را فراهم می آورد و این وضعیت قاعده بازی را از حاصل جمع صفر به حاصل جمع متغیر و بعضاً مثبت تغییر خواهد داد.[17]
3-2- نظریه نوکارکردگرایی و همکاری بین المللی:
یکی از متفکران اصلی نظریه نوکارکردگرایی، «ارنست بی. هاس» است. وی با کنار گذاشتن بعد هنجاری نظریه کارکردگرایی و افزودن یک بعد فایده گرایانه به آن، تلاش نمود روایت جدیدی از این نظریه ارائه دهد. از نظر «هاس» هم همکاری در حوزه سیاست ملایم آغاز می شود، اما او برخلاف «میترانی» اقتصاد و سیاست را کاملاً از هم جدا نمی گیرد و به اهمیت سیاسی مسایل اقتصادی اذعان دارد. یکی از مفاهیم مورد استفاده هاس، «سرایت» یا «سرریزی»[18] است. فرض او بر این است که ابعاد مختلف حیات اقتصادی به هم وابسته اند. در نتیجه هر اقدامی برای همکاری در یک بخش، مستلزم همکاری در بخش های دیگر می شود و همکاری از یک بخش به بخشی دیگر سرریز می کند. عکس آن نیز صحیح است؛ یعنی بروز مشکل در یک بخش می تواند همکاری در بخش های دیگر را نیز مختل نماید.[19]
نوکارکردگرایان نیز همچون طرفداران رویکرد ارتباطات، به فراکنش های منطقه ای و سود و زیان های همراه با آن ها برای کنش گران، ارتباطات متقابل نخبگان، پاسخ گویی متقابل نخبگان، مناسب بودن نهادها برای اقدام کردن در مورد فشار فراکنشی و ارتباطی توجه می کنند. اما نوکارکردگرایان ترجیح می دهند به جای تأکید بر حجم و میزان مراودات یا جزر و مد افکار عمومی، سبک های چانه زنی و راهبردها را به عنوان داده های پایه ای خود مطالعه کنند. نوکارکردگرایان استدلال می کنند موضوعات مربوط به رفاه و راهکار خارجی و دفاعی برای کنش گران از همه برجسته ترند.[20]
4-2- نظریه صلح دموکراتیک و همکاری بین المللی:
این نظریه ریشه در آرای فلسفی و اندیشه سیاسی «امانوئل کانت» فیلسوف آلمانی دارد که در کتاب «صلح ابدی» استدلال می کند که جمهوری‌ها (یا به معنای امروزین، لیبرال دموکراسی‌ها) به ندرت با هم می جنگند. استدلال کانت این است که بین ساختار داخلی کشور و سیاست خارجی آن پیوند وثیقی وجود دارد. در حقیقت، قانون اساسی دموکراتیک، یک شرط لازم و ضروری برای صلح است. طبق نظریه صلح دموکراتیک، چشم اندازهای همکاری اقتصادی و سیاسی و حفظ آن در میان دموکراسی های توسعه یافته، قوی تر است. چرا که این دولت ها گسترده ترین دامنه منافع مشترک سیاسی، نظامی و اقتصادی را دارند. بنابراین بیشترین امید را هم برای دستیابی به منفعت های بزرگ و مطلق از طریق اقدام مشترک در اختیار دارند.[21]
از دیدگاه این نظریه برای دستیابی به صلح و ثبات، باید نظام‌های سیاسی لیبرال دموکراتیک ایجاد کرد. در مورد این که دموکراسی‌ها به ندرت با هم می جنگند، حداقل دو استدلال و توضیح قابل تفکیک است. اولین استدلال بر هنجارهایی که فرآیندهای تصمیم‌گیری دموکراتیک در آن شکل می گیرد و سازوکارهای حل و فصل مسالمت‌آمیز و مصالحه جویانه ستیزهای سیاسی را ایجاد می کند، و نیز بر تساوی شهروندان، حکومت اکثریت، تحمل اختلاف عقیده، و حقوق اقلیت‌ها تأکید و تکیه می کند. نظام‌های دموکراتیک که بر عدالت و رضایت مردم تکیه می کنند، بر این اعتقادند که سایر دموکراسی‌ها نیز مشروع و عادل بوده و لذا مستحق مصالحه و سازش هستند. برعکس، کشورهای لیبرال دموکرات می پندارند که کشورهای غیردموکراتیک که بر رضایت مردم استوار نیستند، مشروع و عادل نیستند. نظام‌های غیردموکراتیک که به حقوق شهروندان خود تجاوز می کنند در سیاست خارجی قابل اعتماد نیستند. بنابراین، هویت اجتماعی کشورها حداقل تا اندازه‌ای از شخصیت و ماهیت دموکراتیک ساختارهای داخلی نشأت می گیرد. این امر به تعریف هویت جمعی میان کشورهای دموکراتیک و غیردموکراتیک می انجامد و بر همکاری بین کشورهای دموکراتیک تأثیر مثبت و بر همکاری میان کشورهای دموکراتیک و کشورهای غیردموکراتیک تأثیر منفی می گذارد.
استدلال دوم بر محدودیت‌های نهادی تأکید می ورزد. نظام‌های سیاسی دموکراتیک به وسیله مجموعه‌ای از کنترل‌ها و تفکیک‌ها ـ بین قوه مجریه و قوه مقننه، بین نظام سیاسی، گروه‌های ذی‌نفع، افکار عمومی و غیره ـ تعریف می شود. بنابراین، پیچیدگی فرآیند تصمیم‌گیری، استفاده آسان از زور و قدرت نظامی را توسط رهبران و تصمیم‌گیرندگان مشکل و سخت می سازد، مگر در مواقعی که آن ها از رضایت و حمایت داخلی، کافی برای یک جنگ کم هزینه مطمئن باشند. آن ها رهبران سایر دموکراسی‌ها را نیز مانند خود مواجه با یک چنین قید و بندها و محدودیت‌هایی می دانند و لذا از به کارگیری خشونت اجتناب می کنند.[22]
5-2- نولیبرالیسم و همکاری بین المللی:
نولیبرالیسم یا نهادگرایی نولیبرال یک تلاش نظری برای سازش لیبرالیسم و رئالیسم بود. نولیبرالیسم با نورئالیسم نقاط اشتراک زیادی دارد. نهادگرایان نولیبرال نیز همانند نورئالیست‌ها به نقش کشورها و قدرت آن ها در نظام بین‌الملل اذعان دارند. هم چنین کشورها را بازیگران عاقل می‌دانند که در صدد به حداکثر رساندن منافع خود هستند. و مهم‌تر این که آنان نیز نظام بین‌الملل را آنارشیک و فاقد یک مرجع و اقتدار مرکزی می‌دانند. اما بر خلاف نورئالیسم، نهادگرایی نولیبرال به نقش سازنده نهادهای بین‌المللی در سیاست بین‌الملل مستقل از توزیع قدرت بین کشورها اعتقاد دارد. نولیبرال ها به وجود عنصر ناسازگاری و درگیری در همکاری اعتقاد دارند و آن را بخش جدایی ناپذیر عملکرد دولت ها می دانند و آن چه را که لیبرال های کلاسیک با «دست نامرئی» آدام اسمیت به دنبال آن هستند، باور ندارند. آن ها می گویند دولت ها از نزدیک با یکدیگر همکاری می کنند، ولی این همکاری ها به علت نزدیکی بیش از حد موجب سایش و اصطکاک می شود، اما کار این جا خاتمه نیافته و دوباره تلاشی نو برای از بین بردن اختلاف آغاز شده و به همکاری جدید می انجامد.[23]
نولیبرالیسم بر پایه نظام بین‌الملل و ویژگی ‌های آن به توضیح و تبیین همکاری در سطح بین ‌الملل می پردازد. آنارشی بین ‌المللی با ایجاد جو بی اعتمادی و افزایش میزان فریب ‌کاری، مانع عمده ‌ای در راه همکاری بین ‌المللی ایجاد می کند. اما به نظر قائلین به این نظریه، آنارشی و بی نظمی مساوی و مترادف عدم همکاری نیست. اگر با اندیشیدن سازوکارها و راهبردهایی بتوان به گونه‌ای از میزان بی اعتمادی حاصل از عدم اطلاعات کاست و هزینه‌های فریب‌کاری را افزایش داد، امکان حصول همکاری بین‌المللی میان کشورها خودپرست نیز وجود دارد.[24] باور پایه نهادگرایی نولیبرال این است که دولت ها کنش گرانی هستند که می کوشند دستاوردهای مطلق منفرد خود را به حداکثر برسانند و نسبت به دستاوردهای دیگران بی تفاوتند. پس اگر همکاری باعث کسب سود بیشتر برای آن ها شود به آن مبادرت می کنند. مسأله مهم این نیست که دیگران چه به دست می آورند، بلکه مهم دستاورد خود است. در نتیجه، بزرگ ترین مانع همکاری در میان دولت های عقلانی و خودمحور، مسأله تقلب دیگران است.[25] با اتخاذ راهبردهای تعامل بین کشورها و پیوند موضوعی از یک طرف و تأسیس نهادها و رژیم‌های بین‌الملل که امکان عملی شدن استراتژی‌ های مذکور در آن ها وجود دارد از طرف دیگر، می توان بر مشکل فریب ‌کاری و عهدشکنی غلبه کرد. با استمرار تعامل بین کشوری، امکان مقابله به مثل افزایش می یابد که به نوبه خود هزینه فریب‌کاری را افزایش می دهد. در چنین شرایطی، بازیگران بر اساس تحلیل هزینه و سود، منفعت کوتاه مدت ناشی از عهدشکنی و فریب‌کاری را فدای سود فزون ‌تر همکاری درازمدت خواهند کرد و دست به شروع و استمرار همکاری می زنند. پیوند موضوعی نیز امکان اجرا و اعمال استراتژی جبران و تلافی را به کشورهای همکاری ‌کننده می دهد. بدین صورت که کشوری که در یک حوزه موضوعی فریب خورده و زیان کرده است، قادر است در یک حوزه موضوعی دیگر تلافی کند. با امکان تلافی در حوزه‌های مختلف، هزینه عهدشکنی و فریب‌کاری نیز افزایش می‌یابد.[26] اما از دیدگاه نولیبرالیسم، نقش اساسی در ارتقا و تسهیل همکاری ‌های بین ‌المللی را نهادهای بین‌ المللی ایفا می کنند. در چهارچوب نهادها و رژیم ‌های بین‌ المللی امکان اجرای استراتژی ‌های مختلف فراهم می شود. نهادهای بین ‌المللی به معنای الگوهای شناخته شده رفتار یا عمل است که حول آن، انتظارات بازیگران همگرا و به هم نزدیک ‌تر می شود. این دسته از قواعد چهار تغییر را در محیط تعامل کشورها ایجاد می کنند که باعث تسهیل و تسریع همکاری می شود.
اولاً، نهادها قادرند تعداد و میزان مبادلات بین کشورها را در طول زمان افزایش دهند. این تکرار نهادمند به سه صورت باعث کاهش فریب‌کاری- که مهم‌ترین مانع همکاری است ـ می شود: افزایش هزینه‌های فریب‌کاری با ایجاد چشم‌انداز سودهای آینده از راه همکاری و به تبع آن، سایه آینده جهت بازداشتن عهدشکنی. تکرار تعامل هم چنین به کشور فریب خورده اجازه مقابله به‌ مثل و تلافی کردن را می دهد که مجازات عهدشکن و ناقض همکاری را میسر می سازد. سرانجام، به کشورهای وفادار به همکاری پاداش حسن اعتبار می بخشد و با بی اعتبار کردن پیمان‌شکنان آنان را مجازات می کند.
ثانیاً، نهادها پیوند موضوعی را امکان ‌پذیر می سازند. پیوند موضوعی انگیزه پیمان ‌شکنی در کشورها را کاهش می دهد. چرا که امکان تلافی همکاری آن ها در حوزه دیگر وجود دارد. پیوند موضوعی هم چنین از طریق افزایش هزینه فریب ‌کاری امکان تلافی کردن برای همکاری دیگر را فراهم می کند.
ثالثاً، قواعد و نهادها می توانند اطلاعات شرکت‌کنندگان در فرآیند همکاری را ارتقا بخشند، که این نیز به نوبه خود نظارت بر اعمال و رفتار کشورها را امکان ‌پذیر می سازد. افزایش حجم اطلاعات به دو صورت، فریب‌کاری و عهدشکنی را کاهش می‌دهد: احتمال گیر افتادن فریب‌کار و پیمان ‌شکن را افزایش می‌دهد و مهم‌تر از آن ترتیباتی را ایجاد می کند که قبل از این که یک کشور فریب بخورد، آن را قادر می سازد که اقدامات پیش‌گیرانه‌ای را صورت دهد.
رابعاً، نهادها قادرند هزینه ‌های معامله را کاهش دهند. وقتی نهادها کارکردهایی را که ذکر شد ایفا کنند، کشورها می توانند تلاش کمتری برای مذاکره در مورد همکاری و نظارت بر توافقات صورت دهند. با افزایش کارآیی همکاری بین‌المللی و سودمندی نهادها، گرایش کشورها به همکاری در چهارچوب نهادها بیشتر می شود.[27]
یکی از مفاهیم مورد توجه مبحث همکاری بین المللی، مفهوم «وابستگی متقابل» است. «رابرت اکسلراد»[28] به عنوان یکی از متفکران اصلی مکتب نولیبرالیسم، در کتاب «سیر تکامل همکاری»، این مفهوم را با تحول همکاری در بازی معمای زندانی نشان می دهد. وی نشان داد که چگونه یک راهبرد متقابل می تواند از وابستگی متقابل در طول زمان استفاده کند و به رغم وجود انگیزه هایی برای خیانت، باعث همکاری باثبات شود. افزایش در وابستگی متقابل علی القاعده باعث تقویت این تأثیر می شود. فرض اکسلراد این بود که کنش گران امروز برای آینده ارزش قائل هستند و انتظار تداوم تعامل را دارند.[29] «رابرت اکسلرد» بیان می دارد همکاری نیازمند یک پیش نیاز است و این همان دیدار و ملاقات بازیگران با همدیگر است که در مجامع، سازمان ها و گردهمایی های مختلف یکدیگر را ملاقات می نمایند و همین دیدارها شرایط لازم برای برقراری ارتباط را ایجاد می کند. وی استدلال می نماید دولت ها همواره از سایه آینده نگران و در هراس بوده اند و در اقدامات خود همواره این عنصر را در نظر می گیرند و می دانند اگر از همکاری سرباز زنند، در آینده خطر مجازات و تحریم های سیاسی و اقتصادی و حتی برخوردهای نظامی وجود خواهد داشت.[30]
6-2- نظریه رژیم های بین المللی و همکاری بین المللی:
نظریه رژیم های بین المللی نیز در چارچوب نولیبرالیسم قابل بررسی است، اما به دلیل اهمیت آن در مبحث مجزایی به آن پرداخته ایم. ثبات نظام بین المللی و تغییر آن نظام، هسته اصلی نظریه رژیم های بین المللی را تشکیل می دهد. «کراسنر»[31]، رژیم های بین المللی را این گونه تعریف می کند: «مجموعه ای از اصول، قواعد صریح یا تلویحی، هنجارها و رویه های تصمیم گیری است که به واسطه آن ها توقعات بازیگران پیرامون موضوعات خاص با هم تلاقی نموده و خواسته های بازیگران برآورده می شود.[32] رژیم ها در تمام مسائل مطروحه در نظام بین الملل از جمله در ابعاد اقتصادی، امنیت زیست محیطی، حقوق بشر، و کنترل تسلیحات مفهوم پیدا کرده اند. «جوزف نای» می گوید رژیم ها، هزینه ها را بین دولت ها تقسیم، دیپلماسی را تسهیل و ایجاد نظم می کنند. «کوهین» می افزاید اگرچه دولت ها برای افزایش قدرت و تضمین منافع ملی به رژیم ها ملحق می شوند، لیکن بعداً طبق نظریه «عقلانیت محصور» خواسته های مادی خود را جهت پیش برد همکاری می کاهند.[33] رژیم های بین المللی اولاً توسط صاحبان قدرت ایجاد می شوند و به مرور برای خود ایجاد رویه کرده و خود نیز در کنار دولت ها به عنوان بازیگر مطرح می شوند. ثانیاً به عنوان مکانیسم های همکاری بین دولت ها ایجاد اعتماد و امنیت کرده و به ثبات نظام بین الملل کمک می کنند. ثالثاً رژیم ها به وسیله عوامل مختلف که مهم ترین آن ها قدرت است تغییر می کنند. اما مهم ترین نقش رژیم های بین المللی در ایجاد همکاری بین دولت ها است. رژیم ها به عنوان یک مکانیسم و ابزار، چرخ همکاری بین دولت ها را چرب می کنند و باعث می شوند عامل عدم اطمینان و «نامعلومی»[34] که در نظام بین الملل وجود دارد کاهش پیدا کند. از نظر طرفداران این نظریه، نزدیکی انتظارات رفتاری و پیش بینی پذیری که در نتیجه رژیم ها حاصل می شود، موجب کاهش ریسک می شود و دولت ها در می یابند که منافع بلندمدت و عقلانی شان در تداوم همکاری نهفته است. به عبارت دیگر با وجود این که شکل گیری رژیم های بین المللی ناشی از وجود شرایطی است که قدرت های هژمونیک ایجاد می کنند، اما به این دلیل که دولت ها منافع خود را در تداوم همکاری می بینند و تداوم همکاری را منوط به تداوم رژیم ها می دانند، حتی پس از زوال قدرت هژمون، رژیم ها و به تبع آن ها همکاری تداوم پیدا می کند.[35]
اگر رژیم های بین المللی به عنوان مکانیسم همکاری بین دولت ها وجود داشته باشد، دولت ها اقدام به «اعتماد سازی» و «امنیت سازی» می کنند. در این زمینه، «جوزف نای» به فراگیری هسته ای بین آمریکا و شوروی اشاره می کند و توضیح می دهد که چگونه اعتمادسازی از طریق ایجاد «خط سرخ» در تاریخ بیستم ژوئن 1963 و مکمل آن در سی ام سپتامبر 1971 به امنیت سازی و یادداشت تفاهم به برقراری ارتباط مستقیم انجامید و در پی آن پیمان های سالت 1 و 2 و معاهده کاهش موشک های بالستیک
ABM بین دو کشور منعقد شد.[36] در همین زمینه گفته می شود در بازی معمای زندانی، اگر رژیمی بین دو زندانی وجود داشته باشد و به هر دو زندانی اطمینان دهد که دیگری اعتراف ننموده است، همکاری بین دو زندانی صورت می گیرد. هیچ کدام اعتراف نمی کنند و قاضی هم که مدرکی علیه آن ها ندارد ناگزیر آن ها را آزاد می کند؛ یعنی اگر اطلاعات به هر دو زندانی برسد، همکاری انجام می پذیرد. در واقع رژیم های بین المللی در نظام بین المللی اطلاعات را ارائه می دهند و باعث می شوند که دولت ها در منافع خود بازنگری کنند. این در حالی است که رئالیست ها آن دو زندانی را در غیاب رژیم مطرح می کنند و به همین دلیل است که همکاری بین دو زندانی آسیب پذیر می گردد.[37]
1-3- رئالیسم و همکاری بین المللی:
این نظریه که ریشه در اندیشه و فلسفه مورخان و فیلسوفان مغرب زمین، مانند توسیدید، ماکیاولی، و ‌هابز دارد، بعد از جنگ جهانی دوم به صورت منظم توسط ‌«هانس مورگنتا»[38] در حوزه روابط بین‌الملل ارائه شد. فلسفه بدبینانه ماکیاولی و ‌هابز، انسان را موجودی شرور، خودخواه و منفعت‌طلب تعریف می کرد که شرارت، پرخاش گری، خودپرستی و خشونت را در ذات خود دارد. رئالیست‌ها نیز به همین نحو، انسان را بدذات می دانستند که خشونت و منازعه در سرشت وی امری طبیعی و غریزی است. پس کشورها نیز چون انسان‌ها مهم ‌ترین دغدغه‌شان بقا و ادامه حیات است. کشورها حتی از افراد نیز بیشتر احساس ناامنی می کنند، چون در نظامی قرار دارند که فاقد هرگونه مرجع و اقتدار مرکزی مشروع است که از به کارگیری زور و خشونت جلوگیری کند. در چنین وضعیتی کشورها ارجحیتی بالاتر از امنیت و قدرت ندارند. در نتیجه قدرت‌طلبی امری طبیعی در روابط بین‌الملل است و تأمین آن حتی با توسل به زور و جنگ نیز جایز است.[39] با تأکید رئالیست ها بر وضعیتی شبیه به وضعیتی طبیعی در روابط بین الملل، اتکا بر سیاست قدرت، بی اعتمادی و بی اعتقادی به ترتیبات نهادی برای همکاری بین المللی، عدم باور به امکان تغییر معنادار در روابط بین الملل، و تداوم جنگ در روابط میان دولت ها، در وضعیت آنارشی حاکم بر روابط بین الملل کلیه دولت ها باید در پی کسب قدرت باشند، زیرا دولت ها تنها به وسیله قدرت می توانند از خود محافظت کرده و رفاه اتباع خود را ارتقا بخشند. به عبارت دیگر به خاطر محروم بودن نظام سیاسی بین المللی یا اجتماع دولت ها از وجود هرگونه مرجع مرکزی برای حل و فصل اختلافات و تخصیص منابع کمیاب، این به عهده یکایک اعضا است که برای کسب و حفظ هر آن چه می توانند دست یازند و برای حفظ خود در مقابل تهدیدات خارجی روی پای خود بایستند.[40] اعتقاد رئالیست به ناهماهنگی منافع در جهان، و تأکید آنان بر منازعه آمیز بودن روابط بین الملل، چشم انداز همکاری را در این دیدگاه ضعیف نموده است. در زمینه تفکری رئالیسم، همکاری برای بهره مندی مشترک بسیار مشکل است، زیرا اعتماد وجود ندارد، افق های زمانی محدودند و دولت ها نسبت به نیات آینده یکدیگر نامطمئن هستند. از دید رئالیست ها، ترس از استثمار شدن توان وابستگی متقابل را به برانگیختن همکاری و شکل گیری هویت جمعی محدود می سازد. با افزایش وابستگی متقابل، کنش گران در مقابل یکدیگر آسیب پذیرتر می شوند و در نتیجه دلیل عینی تری برای احساس عدم امنیت دارند. [41] پس دو عامل عمده در چشم انداز رئالیست ها مانع همکاری می شود: ملاحظات مربوط به دستاوردهای نسبی و نگرانی از فریب. در دنیای رئالیست ها، کشورها نگران تعادل قوا هستند و نه تنها در مورد امكان همكاری در میان خود، بلكه از نحوه توزیع دستاوردهای ناشی از همكاری به منزله مهم ترین موضوع نیز نگران اند. در حالی که تمام کشورها مایلند سود مطلق خود را به حداکثر برسانند ولی به این نیز می اندیشند که در یک قرارداد، منفعت او بیشتر از دیگران باشد یا حداقل بدتر از دیگران نباشد. اگر سود نسبی مورد توجه قرار گیرد، کشورها باید مراقب باشند که سود چگونه تقسیم می شود و این تلاش ها، همکاری را پیچیده می کند. باید یادآور شد كه مسائل مربوط به دستاوردهای نسبی بیشتر در حوزهِ امنیت مطرح اند تا دیگر موارد. در نتیجه، همكاری امنیتی از همكاری در دیگر حوزه ها بسیار مشكل تر خواهد بود.[42]
استدلال دیگر به خدعه و فریب و در نتیجه، ترس دولت ها از درگیر شدن در موضوع همكاری مربوط است. زیرا، در وضعیت آنارشی، در صورتی كه منافع اساسی كشورها مطرح باشد، این امكان وجود دارد كه آن ها به خدعه و فریب متوسل شوند. این گروه بر خطرهای ناشی از فریب تأكید می كنند و نشان می دهند كه این موضوع، به ویژه در حوزه امنیت مانع از ایجاد همكاری خواهد بود.[43] با این وجود، همکاری از نظر رئالیست ها غیرممکن نیست. دولت ها تنها در صورتی دست به همکاری خواهند زد که این سیاست در خدمت منافع ملی – به منزله قدرت – آن ها باشد و این کار قدرت ملی آن ها را افزایش دهد. مثلاً منطق توازن قدرت اغلب موجب می شود کشورها علیه دشمنان مشترک، اتحادهایی تشکیل دهند و با هم همکاری نمایند. یا کشورها از جمله رقبا یا متحدین ممکن است برای حمله به یک کشور ثالث با یکدیگر همکاری کنند. به علاوه ممکن است معاملاتی که بازتاب توزیع قدرت باشد انجام گیرد و نگرانی های مربوط به فریب را مرتفع نماید. قراردادهای مختلف کنترل تسلیحات که در دوران جنگ سرد به امضای طرفین متخاصم رسید، نشان دهنده این موضوع است.[44] اما همین همکاری ها نیز بسیار آسیب پذیر و شکننده است و چنان چه شرایط ایجاب نماید این همکاری ها نیز ناپایدار خواهد شد. حتی دولت هایی که بر اساس احتمالات می اندیشند و نه امکان شکل گرفتن بدترین وضعیت، مزایای همکاری را در بلندمدت کم می دانند، و وابستگی خود را به دیگران به حداقل می رسانند و دل نگران دستاوردهای نسبی هستند.[45]


2-3- نورئالیسم و همکاری بین المللی:
نورئالیسم تلاشی برای علمی کردن رئالیسم و هم چنین توجه به مسائل اقتصادی و ساختار بین الملل است. اگر چه نورئالیسم یک نظریه رئالیستی است که بسیاری از مفروضه‌های رئالیسم کلاسیک مانند دولت محوری، قدرت‌محوری، یک پارچه و عاقل بودن دولت ها را قبول دارد، اما استدلال می کند که علی‌رغم اعتقاد رئالیسم کلاسیک، ریشه جنگ و صلح در ساختار نظام بین ‌الملل نهفته است، نه سرشت انسان و ماهیت کشورها. نورئالیست ها معتقدند که نظام بین ‌الملل آنارشیک است. آنارشیک بودن نظام بین الملل به معنای نبود نظم و نسق و رفتار الگومند نیست، بلکه منظور نبود یک اقتدار مرکزی در نظام بین‌الملل است. آنارشی بین‌المللی پیامدهای مهمی برای رفتار کشورها و روابط بین‌الملل دارد. به طور کلی، آنارشی سه الگوی رفتاری را برای کشورها در روابط بین‌الملل ایجاب می کند:
اولاً، کشورها نسبت به یکدیگر بی ‌اعتماد هستند و سوء ظن دارند. آن ها همواره از خطر بروز جنگ نگران هستند. اساس این ترس، این واقعیت است که در جهانی که کشورها قادرند به کشوری دیگر حمله کنند، آن ها برای حفظ بقای خود حق دارند که نسبت به دیگران بی اعتماد باشند. علاوه بر این، در نظامی که هیچ مرجع قانونی وجود ندارد که یک کشور تهدیدشده برای کمک گرفتن به آن مراجعه کند، کشورها انگیزه بیشتری برای سوءظن می یابند.
ثانیاً، مهم‌ترین هدف کشورها در نظام بین‌الملل، تضمین بقا و ادامه حیات است. به کلام دیگر، چون نظام بین‌الملل خودیار است، هریک از کشورها باید به تنهایی امنیت خود را تأمین کند و اتحادها و پیمان‌های نظامی اموری موقت و متغیر هستند.
ثالثاً، کشورها در نظام بین‌الملل تلاش می کنند قدرت نسبی خود را به حداکثر برسانند. دلیل این رفتار نیز ساده است. هر چه قدرت و مزیت نظامی یک کشور بر دیگران بیشتر باشد، ضریب امنیتی آن بیشتر و بالاتر خواهد بود.[46]
نورئالیسم، ماهیت و امکان و احتمال همکاری‌ های بین‌المللی را نیز بر اساس ساختار آنارشیک بودن این نظام تجزیه و تحلیل می کند. پیامدهای آنارشیک بودن نظام بین الملل دو مانع را بر سر راه همکاری ‌های بین‌المللی ایجاد می کند که دست یابی به آن را بسیار مشکل می سازد: نخست این که، بر اثر جو بی اعتمادی حاکم بر روابط بین‌الملل، کشورها از ترس استثمار شدن و فریب خوردن توسط شرکای خود در آغاز و ادامه همکاری با کشورهای دیگر محتاط هستند. [47]
دوم این که، دولت‌ها از آن جا که در یک نظام غیرمتمرکز و خودیار قرار گرفته‌اند، ماهیتی تدافعی دارند و حتی در شرایطی که همکاری متضمن سود مطلق نیز می‌باشد، محتاطانه عمل می کنند. با وجود این که دولت ها ممکن است از همکاری سود اقتصادی ببرند، اما عواید اقتصادی تحت الشعاع منافع سیاسی قرار می گیرد. دولت ها همواره از چگونگی توزیع عواید ناشی از همکاری نگرانند و از آن می ترسند که دیگران بیشتر از آن ها از همکاری سود ببرند. بنابراین به رغم آن که ممکن است سود یا «دستاورد مطلق»[48] ناشی از همکاری زیاد باشد، اما برای آن ها آن چه اهمیت بیشتری دارد «دستاورد نسبی»[49] است که اگر به زیان آن ها باشد، مانع از همکاری یا تداوم آن خواهد شد. هیچ دولتی نمی خواهد طرف مقابل از رابطه و همکاری موجود بیشتر از خود او سود ببرد، زیرا در این صورت در بلندمدت موازنه میان آن ها به هم می خورد و قدرت یکی نسبت به دیگری فزون می یابد.[50]
«کنت والتز»[51] به عنوان یکی از نظریه پردازان اصلی نورئالیسم به نقل از «ژان ژاک روسو»، «تمثیل شکار گوزن» را مطرح می نماید. بر اساس این تمثیل، تعدادی شیر گرسنه ممکن است برای شکار گوزن و سیر کردن شکم خود با یک دیگر توافق نمایند، اما چنان چه یکی از شیرها در مسیر شکار گوزن به یک خرگوش برخورد کند، ترجیح می دهد به خرگوش برای سیر کردن شکم خود اکتفا نماید. بنابراین از این منظر دولت ها در روابط خود با دیگر بازیگران، خودخواه هستند و صرفاً به منافع خود می اندیشند.[52] در یك سیستم خودیاری، هر واحد و كارگزاری سهمی از تلاش هایش از سیستم بین المللی را نه در راستای پیش برد اهداف خود، بلكه برای فراهم آوردن ابزارهایی اختصاص می دهد كه بتواند از خود در برابر دیگران حمایت و حفاظت كند. «كنت والتز» با مسلّم دانستن بهره مندی از سودهای ناشی از همكاری بین دولت ها، معتقد است در شرایطی كه دولت ها با امكان همكاری برای رسیدن به سودهای دوجانبه رو به رو می شوند، دولت هایی كه احساس ناامنی می كنند، باید بپرسند كه سودها چگونه تقسیم خواهند شد؟ آن ها نمی پرسند كه آیا هر دو سود می بریم؟ بلكه می گویند چه كسی بیشتر سود خواهد برد؟ اگر یك سود مورد انتظار تقسیم شود، ممكن است یك دولت، سود به دست نیامده را دست آویز قرار دهد و سیاستی را برای تخریب و آسیب رساندن به دیگران اتخاذ كند. حتی امید سودهای مطلق فراوان برای دو طرف، به معنای همكاری مشخص دولت ها نیست؛ زیرا آن ها از بهره برداری طرف های مقابل از توانایی های جدید خود می ترسند. بنابراین، شرایط ناامنی - دست كم، عدم قطعیت و اطمینان دو طرف از مقاصد و اقدامات احتمالی آتی طرف دیگر- باعث می شود تا همكاری صورت نگیرد.[53] دلیل دیگر عدم همكاری دولت ها از نظر «والتز»، عبارت است از این كه یك دولت نگران آن است كه تدریجاً و در فرآیند اقدامات همكاری جویانه و تبادل كالاها و خدمات، به دولت یا دولت های دیگر وابستگی پیدا كند؛ بنابراین، برای پرهیز از چنین وضعیتی، بیشتر به فكر مراقبت از خود خواهد بود. از نظر كنت والتز، در یك سیستم خودیاری، ملاحظات امنیتی سودهای اقتصادی را تابع منافع سیاسی قرار می دهد و الزامات ساختاری سبب می شود تا دولت ها به دنبال حفظ خودمختاری شان باشند.[54]
4- مکتب انگلیسی و همکاری بین المللی:
مکتب انگلیسی یا خردگرایی یا نظریه جامعه بین الملل، به تعبیری در میانه دو دیدگاه ایده آلیسم و رئالیسم قرار دارد، چرا که به نظم در شرایط آنارشیک توجه دارد. از نظر مکتب انگلیسی، در شرایط فقدان همکاری، هر نظمی که در نظام بین المللی وجود داشته باشد، باید ناشی از عوامل مادی باشد و نه فرهنگی. از این منظر، هر چه نظام بیشتر از تعارض به سوی همکاری حرکت کند، تناسب رهیافت معناگرایانه افزایش می یابد و از اهمیت رهیافت مادی گرایانه کاسته می شود.[55] مکتب انگلیسی با تأکید بر وجود آنارشی (همانند رئالیسم) با جذب یک عنصر دیگر یعنی جامعه بین الملل می کوشد همکاری (مورد توجه ایده آلیست ها / لیبرال ها) را نیز توضیح دهد. پیروان مکتب انگلیسی بر نقش نهادها، هنجارها و قواعد در نظام بین الملل تأکید دارند و برای آن ها نهادهای بین المللی از اهمیت زیادی در کاهش تعارضات و افزایش همکاری ها برخوردارند. از نظر مکتب انگلیسی، همکاری در شرایط آنارشی نه تنها امکان پذیر است، بلکه عملاً نیز وجود دارد. این رهیافت، همکاری را بخش جدانشدنی جامعه بین الملل تلقی می کند. از نظر مکتب انگلیسی، نهادهای بین المللی تجلی عنصر همکاری میان دولت ها در انجام کارکردهای سیاسی و در عین حال ابزاری برای تداوم بخشیدن به آن همکاری هستند.[56] «هدلی بول» به عنوان یکی از نظریه پردازان اصلی مکتب انگلیسی، پنج نوع نهاد بر می شمرد. از دید وی، نهادهای «موازنه قدرت»، «دیپلماسی»، و «حقوق بین الملل»، کم و بیش به عنوان زمینه های همکاری در سطح بین المللی تلقی می شوند. دو نهاد دیگر مورد توجه وی عبارتند از: «جنگ»، و «نظام مدیریتی قدرت های بزرگ». برای بول، جنگ به عنوان «خشونت سازمان یافته واحدهای سیاسی علیه یک دیگر» تعریف می شود و گاه به شکل همکاری در جهت حفظ موجودیت جامعه بین الملل و حفظ واحدهای تشکیل دهنده آن می تواند باشد و بنابراین می توان در آن نیز نوعی همکاری در جهت اهداف جامعه دولت ها دید. قدرت های بزرگ نیز با اتکا به قدرت بیشتر خود می توانند با تعقیب سیاست هایی که به نفع نظام بین المللی است و از طریق ایجاد ثبات و نظم به شکل گیری همکاری میان سایر واحدها کمک کنند.[57]
از دید مکتب انگلیسی قواعد از اهمیت خاصی برخوردار هستند. در نظریات هدلی بول، قواعد جامعه بین الملل به منزله قواعدی که اولویت نظام دولت ها را تأیید و تقویت می کنند و دولت ها را به عنوان تنها اعضای جامعه بین الملل به رسمیت می شناسند، اصل بنیادین سیاست جهانی اند. در مرحله بعد قواعد همزیستی قرار می گیرند که شرایط حداقل برای همزیستی را تعیین می کنند و بعد قواعد مربوط به همکاری قرار دارند. [58]
«هدلی بول» اشاره می کند که انگاره های مشترک در سطح بین المللی همان بنیانی که در سطح داخل وجود دارد، یعنی مرجع اقتدار متمرکز را در اختیار ندارند. در نتیجه حداقل اَشکال محدودی از همکاری میان دولت ها بر اساس انگاره های مشترک – احترام به مالکیت، وفای به عهد، و تحدید خشونت – امکان پذیر است.[59] اما از بحث های تاریخی مکتب انگلیسی در مورد انواعی از جامعه بین الملل که مبتنی بر ارزش های مشترک نیز بوده اند، می توان به این نتیجه رسید که در صورت وجود اجماع ارزشی امکان همکاری در میان دولت ها افزایش می یابد و گستره همکاری نیز توسعه پیدا می کند.[60]
5- مارکسیسم و همکاری بین المللی:
مارکسیسم اقتصاد را زیربنا دانسته و سایر پدیده‌های اجتماعی را روبنای آن تصور می کند. نظریه‌پردازان مارکسیست معتقدند که منطق سرمایه‌داری باعث جنگ و منازعه بین کشورهای سرمایه‌داری می شود. کشورهای سرمایه‌داری مدرن ضرورتاً در منازعه و مناقشه با یک دیگر هستند تا قلمروهای اقتصادی خود را گسترش داده و به قلمرو کشورهای دیگر نیز نفوذ و رسوخ کنند. مارکسیسم بر پایه این فرض مبتنی است که روابط انسانی را به بهترین نحو از طریق تکیه روی مبارزه دو طبقه سرمایه دار و کارگر بر سر کنترل وسایل تولید می توان تبیین کرد. مارکسیسم مدعی است پدیده های مهم روابط بین الملل را جدای از نابرابری طبقاتی، نظام های تولیدی و انقلاب های فناوری نمی توان شناخت. این مکتب کمتر به مناسبات میان دولت ها و بیشتر به جهان گیر شدن مناسبات اقتصادی و اجتماعی توجه دارد.[61]
«نظریه ماركسیستی ارتدوكسی»[62] سرمایه‌داری را علت بنیادی و اساسی تعارض و كشمكش در عرصه بین‌المللی می‌داند. دولت های سرمایه‌داری برای كسب منافع بیشتر، با یک دیگر و با دولت های سوسیالیستی (به دلیل این كه آن ها را عامل تخریب و نابودی خود می‌دانند) به نبرد می‌پردازند. این اندیشه در افکار و آثار مارکسیست‌ هایی، چون لنین، تروتسکی و استالین بازتعریف و بازنویسی شد. در مقابل، «نظریه وابستگی نوماركسیستی‌»[63] توجه خود را به روابط میان قدرت های سرمایه‌داری توسعه‌یافته و دولت های كمتر توسعه‌یافته معطوف کرده است که با استثمار كشورهای توسعه‌نیافته به ثروت و توسعه دست یافته‌اند. از نظر نوماركسیستها، راه حل محو عقب ماندگی كشورهای عقب مانده و قرار گرفتن آن ها در مسیر رشد و توسعه، ‌اضمحلال نخبگان طفیلی در داخل كشورهای توسعه نیافته و برقراری یك حكومت انقلابی متعهد به توسعه مستقل در این كشورها می‌باشد. [64]
سطح حقیقی تحلیل مارکسیست ها را می توان نظام جهانی سلطه و وابستگی دانست. در همین چارچوب، نظریه نظام جهانی را نیز می توان مورد توجه قرار داد. نظریه نظام جهانی با توجه نمودن به کلان ترین سطح ممکن تحلیلی یعنی نظام جهانی و هم چنین توجه به نظام اقتصاد سرمایه داری، مبحث روابط بین دولت ها را در حاشیه قرار داده است. والرشتاین به عنوان یکی از طراحان اصلی این نظریه، عملاً جایی برای کارگزاری در نظام باقی نمی گذارد. از نظر وی دولت ها محصول نظام اند و در نتیجه نمی توانند برای تغییر آن کاری از پیش ببرند. وی نظام جهانی را نظامی تاریخی می داند که منطقی واحد و مجموعه ای از قواعد بر آن حاکم است که اشخاص و گروه ها در درون آن ها و از طریق آن ها در تأمین منافع خود و بر اساس ارزش هایشان با هم مبارزه می کنند. [65] بی اعتباری نظریه های ماركسیستی ارتدوكس و نظریه های نوماركسیستی، قبل از پایان جنگ سرد تا حد زیادی به اثبات رسید. تاریخ گسترده همكاری های اقتصادی و نظامی میان قدرت های صنعتی توسعه یافته نشان داد كه سرمایه‌داری لزوماً منجر به تضاد و تعارض نمی شود. واگرایی‌های ناخوشایندی كه جهان كمونیستی را در برگرفت،‌ حاكی از این نكته بود كه سوسیالیسم همیشه ارتقا دهنده همكاری و هماهنگی نیست.[66]
نظریه وابستگی نیز دچار واپس‌روی مشابهی شد، چرا كه هر چه بیشتر مشخص گردید كه:
اولاً مشاركت فعال در اقتصاد جهانی مسیر بهتری برای نیل به رفاه و رشد در مقایسه با توسعه مستقل سوسیالیستی ارائه می‌دهد؛
ثانیاً بسیاری از كشورهای در حال توسعه با استفاده از قابلیت معامله و چانه‌زنی موفق با شرکت های چند ملیتی و دیگر نهادهای سرمایه‌داری به پیشرفت و توسعه دست یافته‌اند.[67]
6- نظریه انتقادی و همکاری بین المللی:
از آن جا که نظریه پردازی انتقادی، دغدغه هنجاری در روابط بین الملل دارد، لاجرم با نگاه به تغییر به برنامه پژوهشی خود می نگرد. نظریه انتقادی به دلیل گرفتار شدن در بحث های فرانظری هستی شناختی و معرفت شناختی، به لزوم تلاش برای تبیین روابط بین الملل بی توجه است.[68] یکی از اهداف مهم مطالعات انتقادی، تلاش برای تضعیف گفتمان امنیتی سلطه جویانه است که با یافتن تناقض های درون نظم موجود و نقد رژیم های امنیتی حاکم از طریق مواجه نمودن آن ها با نتایج واقعی به دست می آید. هدف دیگر نظریه انتقادی، تغییر دادن هنجارهای تنظیم کننده و تشکیل دهنده نظام بین المللی است، به نحوی که دولت ها از فکر کردن و عمل کردن بر اساس الگوهای رئالیسم دست بردارند. از همین رو طرفداران نظریه انتقادی، خواهان نظامی هستند که از طریق ارتباطات متقابل و نیرومند هدایت شود و در آن مفاهیمی مانند حقوق و تعهدات – به عنوان عوامل زمینه ساز همکاری – جایگزین قدرت و زور شده باشد.[69]
7- فمنیسم و همکاری بین المللی:
فمنیسم بر مبنای آثار دانشمندانی چون «آن تیكنر»، «سارا رودیك»، «جین بتك الشتاین»، «جودیس شاپیرو»، «کریستین سیلوستر»[70] و دیگران شکل گرفته است. این ادبیات متنوع تر از آن است كه بتوان به طور خلاصه آن را توصیف كرد، اما می توانیم بگوییم بخش مهمی از آن درباره فهمیدن این است كه چطور سیاست بین الملل «جنسیتی» است؛ یعنی توسط مردان ارائه می شود تا منافع مردان را تأمین كند و توسط دیگر مردان خواسته یا ناخواسته به گونه ای تفسیر می شود كه منطبق بر دیدگاه های مردانه باشد. فمنیسم جنسیت را که مستلزم روابط متکی بر قدرت نابرابر است به عنوان مقوله اصلی تحلیل خود تلقی می کند. وجود این گونه نظام معنایی، برداشت ها و تفسیرهای مان از این جهان را تحت تأثیر قرار می دهد. ادعای اصلی فمنیست ها این است که در رشته روابط بین الملل آگاهی جنسیتی وجود ندارد. در عمل همه فمینیست هایی كه در زمینه سیاست بین الملل مطالعه می كنند، به دنبال هدف مشاركت بیشتر زنان در تمام جنبه های روابط خارجی هستند. از دیدگاه فمنیست ها، هم مردان و هم زنان در جاودانه كردن كلیشه های هویت جنسی نقش دارند: مردان با جنگ و رقابت و زنان با صلح و همكاری.[71]
«کریستین سیلوستر» می گوید مشکل اصلی در مناظرات روابط بین الملل، تضاد میان آنارشی و همکاری است که مبتنی بر برداشت دووجهی مردانه است و نمی تواند دریابد که آنارشی و همکاری شبکه ای از روابطند و نه دو قطب غیر قابل جمع.[72] فمنیست ها استدلال می کنند که روابط نابرابر متکی بر جنسیت برای ادامه فعالیت ها نظامی دولت اهمیت دارند. از دید فمنیست ها، تحلیل روابط بین الملل باید نسبت به جنسیت به عنوان برساخته ای اجتماعی حساس باشد. بر اساس دیدگاه فمنیستی، منافع ملی چندبعدی، مشروط به شرایط خاص است. بنابراین نمی توان آن را صرفاً بر اساس قدرت تعریف کرد. در جهان معاصر، منافع ملی برای مشکلات جهانی به هم وابسته، مستلزم راه حل های مبتنی بر همکاری است و نه راه حل های مبتنی بر فرض روابط با حاصل جمع صفر.[73] اما همان طور كه فمینیست های پیشرفته ای مثل «جین بتك الشتاین» خاطرنشان كرده اند، تفكیك سنتی میان نرها (فقط جنگجو و متمایل به جنگ) و ماده ها (روح زیبا و متمایل به صلح) در عمل با زنانی كه شیفته جنگند و مردانی كه رفتارهای وحشیانه را رد می كنند، بارها نقض شده است. اما باز اگر با آمار صحبت كنیم، اصولاً مردان هستند كه از تجربه جنگ لذت می برند و مردان هستند كه از مرسوم شدن جنگ سر ذوق می آیند. زمانی كه جهان حقیقتاً مادرسالارانه باشد، كمتر مستعد درگیری است و نسبت به جهانی كه اكنون ساكن آن هستیم، بیشتر مسالمت جویانه و در پی همكاری است.[74]
8- سازه انگاری و همکاری بین المللی:
مهم ترین خصیصه متمایز سازه انگاری در قلمروی هستی شناختی است. سازه انگاری، سیاست بین الملل را بر اساس یک هستی شناختی رابطه ای می بیند و به عوامل فکری مانند فرهنگ، هنجارها و انگاره ها بها می دهد. از همین رو، یک تحلیل سازه انگار از مسأله همکاری، بیشتر بنیان شناختی دارد تا رفتاری. زیرا به شناختی بین الاذهانی می پردازد که ساختار هویت و منافع، یعنی ساختار بازی را به مثابه امری برون زا نسبت به خود تعامل تعریف می کند و این تعامل نمونه ای از آن قرار می گیرد.[75]
سه گزاره مهم سازه‌انگاری عبارتند از:
1- با توجه به این که ساختارها به رفتار بازیگران اجتماعی و سیاسی، اعم از افراد و کشورها شکل می‌دهند، ساختارهای هنجاری یا عقیدتی به همان اندازه ساختارهای مادی حایز اهمیت هستند.
2- فهم این که چگونه ساختارهای غیرمادی هویت‌های بازیگران را مقید می کند، از این نظر حایز اهمیت است که بر چگونگی تعریف منافع و به تبع آن، کنش‌های بازیگران تأثیر می گذارد.
3- «کارگزارها»[76] و ساختارها به صورت متقابل تأسیس و ایجاد می شوند. [77]
از منظر سازه انگاری، خویشتن با انتخاب همکاری در یک وضعیت معماگونه اجتماعی به طور ضمنی هویتی جمعی را می پذیرد و به گونه ای عمل می کند که گویی به دیگری اهمیت می دهد. اگر دیگری به عمل متقابل دست بزند، هویت موقت و آزمایشی خویشتن تقویت می شود و در طول زمان، هویت جمعی هر دو طرف درونی می گردد. به عبارت دیگر هر کنش گر با عمل به گونه ای که گویی هویتی جدید دارد و آموزش به دیگری در این مورد که چه باید بکند تا به حفظ آن هویت کمک شود، یاد می گیرد که خود را در آیینه دیگری ببیند و برداشت خود را از هویتش تغییر دهد. این یادگیری پیچیده است و نه تنها به معنای آفریدن هنجارهای تنظیم کننده برای هویت های مسلّم است، بلکه هنجارهای تکوینی برای هویت های جدید خلق می کند. اگر یادگیری پیچیده در تعامل جریان داشته باشد، تأثیر وابستگی متقابل عمیق تر می شود.[78]
بر این اساس سازه‌انگاران استدلال می کنند برای برقراری صلح و همکاری بین‌المللی باید هنجارهای مقوم و تنظیم کننده نظام بین‌الملل را به گونه‌ای تغییر داد که کشورها اندیشیدن و عمل‌کردن بر مبنای رئالیسم را متوقف سازند. برای رسیدن به چنین نظام صلح ‌آمیزی باید هویت و منافع کشورها را تغییر داد. به عبارت دیگر، باید تفکر و تصور آن ها از خود و روابطشان را با دیگر کشورها تغییر داد. از آن جا که در این نظریه، ادراکات و انتظارات بین‌الاذهانی تعیین‌کننده رفتار کشورها است، پس برای برقراری صلح، کشورها باید از تصور خود به صورت بازیگران خودپرست دست کشیده و خود را به عنوان بخشی از یک اجتماع واحد با منافع مشترک تعریف کنند. اساساً سازه‌انگاران امیدوارند که برنامه نرم‌افزاری رئالیستی حاکم بر کشورها و نظام بین‌الملل را با نرم‌افزار دیگری که بر هنجارهای اشتراکی استوار است، عوض کنند. وقتی این جای گزینی صورت گرفت، کشورها با یکدیگر همکاری خواهند که و جهان سیاست صلح‌آمیزتر خواهد شد.[79] یک تحلیل سازه انگار از همکاری به این امر متمرکز می شود که انتظارات چگونه از طریق رفتار مؤثر بر هویت ها و منافع تولید می شوند. فرآیند خلق نهادها فقط شامل خلق محدودیت های بیرونی برای رفتار کنش گرانی نیست که به صورت برون زا شکل گرفته اند، بلکه عبارت از فرآیندی در مورد درک های جدید درونی کردن خود و دیگری، و به دست آوردن نقش های هویتی جدید است. به عبارت دیگر، فرآیندی که با آن دولت های خودخواه یاد می گیرند همکاری کنند و منافع دولت ها از دید تعهدات مشترک نسبت به هنجارهای اجتماعی ساخت مجدد می یابند. این جریان در طول زمان، گرایش به آن خواهد داشت که وابستگی متقابل مثبت نتایج را به وابستگی متقابل فایده ها یا منافع جمعی تغییر شکل بدهد که درباره هنجارهای مورد نظر سازمان یافته اند.[80]
از همین رو از نظر «الکساندر ونت»، هویت ها و منافع و نهادها همگی ناشی از فرآیندهای اجتماعی متعاملی هستند که ما برای سمت دادن به رفتار خود بر آن ها تکیه می کنیم و تنها پس از تعامل است که می توان از همکاری یا تعارض صحبت کرد. وی با توجه به نقش عوامل فرهنگی، در کتاب «نظریه اجتماعی سیاست بین الملل» می نویسد در اکثر آثار علمی در روابط بین الملل فرض می شود رابطه ای میان انگاره های مشترک یا فرهنگ در یک نظام و میزان همکاری وجود ندارد. من معتقدم چنین نیست. فرهنگ می تواند به تعارض یا همکاری قوام بخشد.[81] سازه انگاران بر همین مبنا هم چون لیبرال ها می گویند دموکراسی های لیبرال به این علت با هم نمی جنگند که هنجارهای مصالحه و همکاری مانع از تعارض منافع آن ها می شود. «کراتوچویل» هم بر نقش قواعد و هنجارها در برساختن حیات سیاسی بین المللی تأکید می کند. او نقطه عزیمت خود را بازی های زبانی قرار می دهد که به عنوان قواعد و هنجارها تعریف می شوند. هنجارها هم بازی ها را تأسیس می کنند و هم معانی بیناذهنی را ایجاد می کنند که به کنش گران اجازه می دهد با هم ارتباط داشته باشند. در نتیجه، ارتباطات مستمر در روابط بین الملل ضرورت دارد تا همکاری بین المللی شکل گیرد. اگر فهم های متفاوت از واقعیت را نتوان از طریق کنش تفاهمی حل و فصل کرد، همکاری تحت حاکمیت قواعد ناممکن می شود. این بیان گر آن است که در نظام بین المللی، همکاری کم و بیش شکنندگی خود را دارد. در عین حال، سازه انگاران برآنند که همکاری تنها شکل تعاملات در درون جامعه دولت ها نیست. در میان پاره ای از کنش گران، همکاری به وجه غالب تعاملات تبدیل شده است و در میان پاره ای نیز فراتر از آن می توان احساس هم بستگی و هویت مشترکی را دنبال کرد. در مواردی نیز می توان دید که عنصر کشاکش و تعارض غالب است.[82] می توان گفت مطالعات سازه انگاران در مورد همکاری بین المللی بر دو فرض عمده بنا شده است: اول آن که ساختارهای اساسی سیاست بین الملل ساخته و پرداخته ساختارهای اجتماعی هستند. و دوم این که تغییر تفکر در خصوص روابط بین الملل می تواند منجر به تغییر وضعیت همکاری بین الملل شود.[83]
9- پست مدرنیسم و همکاری بین المللی:
تقریباً همه کسانی که به بحث درباره پست مدرنیسم می پردازند، به دشواری یا ناممکن بودن ارائه تعریفی از آن اعتقاد دارند. به بیان «پورتر»[84] پست مدرنیسم بیشتر بر اساس نفی مدرنیسم تعریف می شود تا انسجام درونی خود آن. از سوی دیگر پست مدرنیسم مبتنی بر زبانی کم و بیش مغلق و پیچیده است. مطالعه آثار این مکتب مستلزم آشنایی با طیف وسیعی از ادبیات از جمله فلسفه، نقد ادبی، زیبایی شناسی و ... است.[85]
پست مدرنیست‌ها در عرصه روابط بین‌الملل ادعا کرده‌اند که قرائت مخالفی را در این رشته مطرح می کنند. به نظر آن ها مفهوم پایه‌ای حاکمیت و دولت‌های ملی دارای حاکمیت مرکزی نظریه مدرن روابط بین‌الملل است که اساس آن فروریخته و قطعیت و شمول خود را از دست داده است. در قرائت جدید آن ها، چیزی که در گذشته در متن بود می‌تواند به حاشیه رانده شوند و آن مفاهیم و موضوعاتی که حاشیه‌ای تلقی می‌شدند، می‌توانند در متن مطالعات بین‌المللی قرار گیرند. هدف اصلی حملات پست مدرنیست‌هایی چون «دردیان»، «اشلی»، و «واکر»، واقع گرایی است. آن ها به دنبال باطل کردن مفروضه‌های اصلی رئالیسمی هستند که مدعی نشان دادن واقعیت در عرصه بین‌المللی و شناخت آن از طریق ابزارهای علوم تجربی است.[86] «واسکوئز» در ارزیابی تأثیرات پست مدرنیسم بر حوزه مطالعاتی روابط بین الملل به پنج بعد مهم از این اندیشه اشاره می کند:
1- نفی این ایده که مدرنیسم پایان تاریخ است؛
2- انتخابی بودن و برساخته بودن هر آن چه هست؛
3- نقش باورها و رفتارها به عنوان خالق واقعیت ها؛
4- رها نبودن تحقیق علمی از ارزش ها و نقش زبان و چارچوب های مفهومی در خلق شیوه های زندگی؛ و
5- قائل شدن فرآیند هویت یابی و برساخته شدن هویت به عنوان شکلی از قدرت.[87]
«پورتر» نیز معتقد است پست مدرنیسم از نظر تأکیدی که بر نقش زبان، گفتمان و «لفظ پردازی»[88] بر ساختن روابط قدرت از یک سو و برساخته شدن مجموعه های شناختی از سوی دیگر دارد، یعنی مطالعه خود روابط بین الملل و نقش برساخته شدن معنا در نظام بین الملل و بنیان های معرفت شناختی حوزه مطالعاتی روابط بین الملل حایز اهمیت است. [89]
یکی از مباحث اصلی پست مدرنیسم در روابط بین الملل که با مبحث همکاری ارتباط می یابد، رابطه بین هویت و دیگربودگی است. پست مدرنیسم هویت را امری برساخته می داند که با شکل دادن به مرزهای مصنوعی قوام می یابد. در ورای این مرزها، دیگربودگی سرکوب می شود. پست مدرنیست ها تلاش دارند تا نشان دهند که هویت خودی از طریق اعمال دیگران شکل می گیرد. در رویکرد پست‌مدرن بر نقش زبان در شکل‌گیری هویت تأکید می شود.[90] بازنمایی و آن چه می توان «عرصه سیاست بازنمایی»[91] نامید نیز موردتوجه پست مدرنیست ها در روابط بین الملل است. در جهانی که تعدادی از انسان ها روابط بین الملل را مستقیماً تجربه می کنند و اکثراً از طریق رسانه ها با آن ارتباط برقرار می نمایند، ساخته شدن معنا از طریق دست کاری کلمات و نشانه ها باید مدنظر قرار گیرد. بر همین اساس تلاش پست مدرنیست ها در بررسی نقش نمادها، متون و تصویرسازی ها می تواند در مبحث همکاری مورد استفاده قرار گیرد.[92]
10- جمع بندی:
تلاش‌های نظری بسیاری برای توضیح منظم و قانون مند همکاری در روابط بین‌الملل صورت گرفته است. اما هیچ نظریه عمومی واحدی در زمینه همکاری بین المللی وجود ندارد که مورد پذیرش همه اندیشمندان و سیاست گذاران باشد. هر کسی به فراخور چارچوب نظری، جهان‌بینی، ارزش‌ها، گفتمان و تلقی و تصور متفاوتی که از واقعیت جامعه و روابط بین‌الملل دارد، به این موضوع می نگرد. هر یک از این نظریه‌ها بر اساس اصول و مفروضه‌های خاص خود، که نشأت گرفته از هستی شناسی، معرفت‌شناسی و روش‌شناسی متفاوتی است، تصویر متمایزی از همکاری ترسیم می کند.
آن طور که بسیاری اذعان دارند امکانات مکتب لیبرالیسم و زیرشاخه های آن برای همکاری بین المللی بیشتر است. این موضوع به دلیل نگاه خوش بینانه ای است که طرفداران این مکتب دارند. با این وجود نمی توان نگاه لیبرالیسم را دربردارنده همه واقعیات روابط بین المللی دانست. هیچ رهیافت واحدی نمی ‌تواند كاملاً پیچیدگی جهانِ سیاست معاصر را تبیین كند و راه حل هایی قطعی برای مسائل آن ارائه دهد. روابط بین الملل آن قدر پیچیده است که نمی توان با اکتفا به یک نظریه و یک مکتب فکری آن را فهمید و برای حل مسائل و چاره اندیشی ها به آن بسنده کرد. دنیای پیچیده نیازمند تفکر پیچیده و جامع نگری است و این به معنای ضرورت بهره گیری از همه نظریه ها برای فهم روابط بین الملل و موضوع همکاری بین المللی است. بنابراین، بهتر است كه ما به جای اتخاذ یك رهیافت واحد برای تفسیر سیاست جهانی، آرایش متفاوتی به ایده‌های رقیب در تفسیر سیاست جهانی بدهیم. رقابت میان نظریه ها، به آشكار شدن نقاط قوت و ضعف آن ها كمك می ‌كند و محركی برای اصلاح و تكامل آن ها خواهد شد. اما باید در انتخاب و تركیب نظریه ها خلاقیت داشته باشیم و از طرد یكی و انتخاب دیگری اجتناب كنیم. هدف و سعی ما باید این باشد كه تنوع تحقیقاتی معاصر را تشویق كنیم و تنوع را مزیت بدانیم نه عیب و نقص.

 

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 28 بهمن 1388    | توسط: علی خدامرادی    | طبقه بندی: مکاتب روابط بین الملل، نظریه های روابط بین الملل،     | نظرات()