گفتمان اسلامگرایان در برابر پست مدرنیته
پست مدرنیسم: نشان بحران مدرنیسم
نویسنده: پرویز منظور
مترجم: مهدى حجت 1
ظهور پست مدرنیسم نشانه بحران مدرنیسم است، كه بحران معنا نام دارد. هر چند كه امروزه مدرنیسم در مواجهه با این بحران، خود را از یك دكترین حقیقت یاب مبتنى بر این همانى عقل و دانش، به یك ضد دكترین مدعىِ نسخِ خودانگاره حقیقت در حوزه فلسفه و علم تبدیل مىكند، امّا این مدرنیسم متنبّه نیز نمىتواند طرف گفتوگوى اسلام قرار گیرد. از نظر نویسنده، بحران معنا همچنان در مدرنیسم وجود دارد و این بحران، انسان را به بىمعنایى مىكشاند. علاوه براین هر نوع گفتوگویى بین اسلام و پست مدرنیسم نیز تناقض گونه است، چرا كه گفتوگویى خواهد بود بین یك دكترین استعلایى و حقیقت و یك ضد دكترینى كه حقیقت جهان شمول و امر استعلایى را انكار مىكند. براین اساس اندیشه اسلامى هم باید سقوط عقل روشنگرى را مورد توجه قرار دهد و هم بدون افتادن در ورطه پست مدرنیسم، دیدگاهى آشتى جویانه از انسان ارائه كند تا از این طریق تعهد خود را در قبال وحدت اخلاقى نوع بشر تجدید نماید.
واژههاى كلیدى: مدرنیسم، پست مدرنیسم، اسلام گرایان، بحران معنا و گفتوگو.
مقدمه
مدرنیته امروزه با بحران مواجه است. این بحران، نه بحران قدرت كه بحران معنا، نه بحران ثمربخشى ابزارهاى مدرن كه بحران مشروعیت اهداف مدرن، نه بحران توانایى قهرمانان مدرنیته در پیش بردن پروژه آن كه بحران در اصل نیكى و درست بودن خود این پروژه است، زیرا جوامع مدرن در مواجهه با چالشهاى درونى حكومت، اقتصاد و عوامل سامان دهنده اولیه شرایط انسانى، مطابقت با نظام مدرنیستى اشیا، درمانده و ناتوان نیستند، همچنین سازمانهاى سیاسى مدرن نیز در مقابل هیچ تهدیدى از جانب دشمنان خارجى بىدفاع و آسیبپذیر نیستند. به هیچ وجه هیچ بردهاى در درون حصارهاى روم جدید وجود ندارد و هیچ قومى از بربرها پشت دروازهاى آن نیست، با وجود این ساكنان شهرهاى مدرن شادمان نیستند، آنها فیروز و شاد و سرمست نیستند، بلكه احساس سردرگمى و سرزنش مىكنند. سردرگم به دلیل این كه مدینه جهانى آنها مدینهاى است فاقد خوى انسانى، و احساس سرزنش به دلیل درك این نكته كه هیچ مدینهاى در تاریخ تا كنون نتوانسته هارمونى عدالت یا حقیقت كامل را تحقق بخشد. بنابراین آنها با نگرانى و ناامیدى دریافتهاند كه وعدههاى مدرنیته براى ایجاد آرمانشهرى كه از آن دم مىزد و جهانشهر انسانى هیچگاه تحقق نخواهد یافت، و این كه تمام مردان و قهرمانان مدرنیته قادر نخواهند بود تا هامپتى - دامپتى (تكه پارههاى) انسانى ما را دوباره گردهم آورند. تنها بدین معنا - یعنى ناتوانى عقل مدرن در به انجام رساندن وعدهاش مبنى بر تحقق الگویى از نظم كامل تاریخى - است كه عبارت «بحران مدرنیته» مشروعیت مىیابد و تفكر موجود نیز بر آمده از همین بن بست فكرى است؛ از این رو بصیرت فلسفه معاصر دارد ماهیت این بحران را آشكار مىكند و آن این كه مدرنیته دیگر قادر نیست تا به مثابه یك دكترین عمل كند، همچنین دیگر نمىتواند هیچ ادعایى در مورد هرگونه جهانبینى منسجم یا هستىشناسى معنادار داشته باشد؛ به عبارت دیگر، تمام ادعاهاى تجویزى مدرنیته، رهنمودهاى بىشمارش در باب اتوپیاهاى اجتماعى و پروژههاى توسعه، چیزى بیشتر از پیش داورىهاى فرهنگى و تاریخى تمدن حاكم نیستند. اینها همه مجادلات قدرت، توسط قدرت و براى قدرت است. گفتمان عقل كمتر از ساخت تاریخىاى كه وحى دارد، نیست و درست به همان اندازه اقتدارگراست.
تاریخ حاكم بر تئورى
به نحوى متناقض نماعقل مدرن (روشنگرى) كه به خاطر كشف تاریخ به خود مىبالید و ادعاى متافیزیكى والا در مورد وجود تاریخى را در برابر ابدیت فرازمانى، منزل حقیقى انسان مىدانست، اكنون با فاجعه آمیزترین پیامدهاى ناشى از حقایق خودش خوار و زبون مىشود، چه این كه منطق «چه كسى در عوض از محافظان محافظت مىكند؟» تصدیق این امر را كه خود عقل محصول تاریخ است و نه محك و معیارى فراتاریخى براى راستى و ناراستى، ناگزیر مىكند. به عبارت دیگر، تنها نه یك عقل جهان شمول كه كثیرى از عقلهاى محلى، تاریخى و همسان وجود دارند. بنابراین سؤال همیشگى فلسفه درباره ماهیت بهترین نظام، پرسش غیرقابل اجتناب هر فرد انسانى درباره هدف و غایت هستى انسانى نمىتواند در محضر دادگاه عقل حل و فصل شود. اما این خوارى و زبونى عقل در برابر اسرار هستى انسان مایه تأسف و شرمسارى نو راست كیشى نسبى گرایى نیست. برعكس، شكست عقل روشنگرى در فایق آمدن بر تمرد و نافرمانى تاریخ در برابر تئورى به عنوان دلیلى بر ماهیت برهم كنشى و دلبخواهانه ادعاهاى حقیقت تلقى مىشود.
حقیقت، بنابر ایده نهیلیسم، چیزى نیست جز نقاب عقل كه قدرت به تن مىكند، حقیقت بازى لفظى است، استراتژى گفتمانى براى حفظ برترى قدرتهاى موجود است. بنابراین تمام تمهیدات جهانى، همه تئورىهاى بزرگ، همه فرا روایتها و ایدئولوژىها، دكترینهاى سیاسى و نیز روشهاى تحلیل مهندسى اجتماعى - براى موجود ما بعد متافیزیكى آگاهى یافته دیگر هیچ مشروعیتى ندارند. پیشتر در زمان تعین مدرنیته، هیچ تحیر و سردرگمىاى راجع به اسرار هستى انسان، هیچ فروتنىاى در مقابل برهمكنشى شرایط انسانى و هیچ ترس و وحشتى از مستورى هستى كه تمام گفتمانهاى مدرنیستى و پست مدرنیستى امروز را شكل مىدهد، وجود نداشت. بر عكس، ادعا مىشد از آن جا كه افشاگرى فلسفه از «فریبكارى عقل»، این همانى امر عقلانى و امر واقعى، همخوانى و تطابق امر هنجارى و امر تجربى را نمایان مىساخت، تاریخ پایان یافته و اتوپیاى بىپایان و ابدى نوع بشر نزدیك مىنمود. تمام چیزهایى كه یك جامعه باید انجام مىداد عبارت بود از تقلید از سرمشقى كه روح اروپایى فراهم مىكرد، پیروى از منحنى پیشرفت و توسعه آن در «تاریخ جهانى»، و درك محسنات یك نظم اجتماعى كامل كه در پىداشت. بدین ترتیب كشف تاریخ به عنوان یك سیستم و یك هنجار قابل رمزگشایى و هدف پیش بینىپذیر توسعه، تاریخ را به جامعهشناسى تغییر شكل داد، موجبات تكنولوژىهاى اتوپیایى مهندسى اجتماعى را فراهم كرد. تمام رنجها و محنتهایى كه در نتیجه این تجربیات روى داد و در واقع مشروعیت بخشى سیاستهاى نسل كشى و پاكسازى قومى كه ارمغان مدرنیته نیز محسوب مىشود، همه مىتوانند مستقیماً به ادعاهایى مبنى بر این كه عقل انسان در فرآیند گسترش روح اروپایى و در هنگام پیشرفت دولت - ملت در تاریخ، توانسته بود غایت حقیقى انسان را كشف كند، نسبت داده شود.
امروزه مىدانیم كه نمىتوان بر بن بست اخلاقى و فكرىاى كه هر فیلسوف «عام» تاریخ با آن مواجه است با وفادار ماندن به ادعاهاى آغازین مدرنیته مبنى بر توانایى عقل در تجویز و ارائه قاعدهاى كامل براى هستى تاریخى، فایق آمد. در واقع، از نظر اخلاقى تضاد بین قاعده و تاریخ كه در درون پارادایم روشنگرى اجتنابناپذیر است، تنها در صورتى از بین مىرود كه ما با عقل جهانشمول وداع كنیم. به دلیل این كه عقلى كه مسیر تاریخ جهان را معین مىكند، عقلى است كه بر اراده اخلاقى سیطره دارد، درست مانند تاریخى كه از دستورهاى اراده اخلاقى پیروى مىكند هر نظامى از عقل جهانشمول و حاكم را زاید و غیرضرورى مىنمایاند. اگر اخلاق به كارگیرى اراده آزاد باشد، پس نمىتواند درون محدویتها از هر نوع كه باشد از جمله محدودیتهاى ناشى از عقل، عمل كند، همین طور اگر عقل جوهر انسان باشد نمىتواند بدون این كه قواعدى را تجویز كند كه براى «همه زمانها و همه مكانها» معتبر باشد، باز ایستد.
از این رو این بنبست از طریق یكى از این دو استراتژى مىتواند رفع شود: یا باید حاكمیت وجود (تاریخ) بر قاعده (تئورى) را پذیرفت و اصول اخلاقى را از گفتمان عقل به طور كلى بیرون كرد، یا حامى اولویت قاعده بود و در این صورت تاریخ را از این دیدگاه تئوریكى بیرون كرد. تاریخمندى بىقاعده یا قاعدهمندى غیرتاریخى، عقل (فراتاریخى) یا بىنظمى تاریخ (فراعقلى)، هر كدام از اینها كه باشد، اصول اخلاقى یا توسط عقلانیت تئوریكى ثابت مىشوند و یا به واسطه اتفاقات سیاسى از بین مىروند. در این صورت، به طور متناقض نما میراث روشنگرى - كه بیشترین نگرانىها را براى روح مدرن موجب مىشود - از این بینش نشات مىگیرد كه وضعیت انسانى، زمانى كه از وابستگىهاى استعلایىاش بیرون رانده شد، «فراسوى نیك و بد» ظاهر مىگردد، یا اهداف انسانى، كه رنج و محنت او را تحملپذیر و معنادار مىكند در بیرون از افق تاریخى قرار دارد و یا این كه انسان بدون شك «حیوانى خالق معنا» است و منبع اصول اخلاقى خودش است. اما در روند كنونى، این بحران تنها راه را براى حاكمیت نیهلیسم معاصر هموار مىكند، زیرا جهان مدرن فهم تمایز بین نیك و بد را كه بر اراده و قصد انسان استوار نیست، به طور روزافزونى مشكل مىیابد و با وجود این، معتقد است داورىهاى هنجارى با ادعاهاى تجربى تأیید نمىشوند و این امر در نهایت موجب ناامیدى از امكان حفظ هر گونه تمایز بخشى بین راستى و ناراستى شده است. با انكار امكان استعلا و آغاز شدن حاكمیت تاریخ بر تئورى، انسان مدرن زندگى در جهان بدون هنجارها را برگزیده است. جهان او جهانى شناختى است كه فاقد امكان داورى اخلاقى است.
از دكترین تا ضد دكترین
امروزه مدرنیته خودش را از یك دكترین به یك ضد دكترین تبدیل مىكند؛ مدرنیته به جاى ادعاى هرگونه «حقیقت» براى الگوى جهانهاى درونى و بیرونىاش، اكنون ادعا مىكند كه خود انگاره «حقیقت» حداقل در حوزه فلسفه و علم منسوخ شده است. فلسفه مدرنیستى (كانتى) از توانایىاش در مشخص كردن خطى روشن بین عقل و غیرعقل مغرور بود و هست. مدرنتیه این - همانى عقل و دانش را مبناى استدلال خود قرار مىدهد، هر چیزى كه در محدوده عقل قرار مىگیرد، شناخته مىشود یا قابل شناسایى است، و هر چیزى كه بیرون از این قلمرو باشد قابل شناسایى نبوده در نتیجه امرى وابسته به حدسیات و اوهام است. بنابراین معضل پیش روى انسان مدرن این است كه او احتمالاً یا درون محدودههاى این عقل باقى مىماند و یاد مىگیرد كه با عدم قطعیت تمام حقایق و جهتگیرى تمام دانشها مدارا كند، و یا ممكن است بیرون از مرزهاى عقل گام بردارد و احتمالاً معانىاى را از طریق درك و تجسمى از كل خلق كند؛ اما او احتمالاً این كار را تنها با این دلگرمى و اطمینان انجام خواهد داد كه چنین «كلىاى» همواره اختیارى و اثباتناپذیر باشد.
بدنى ترتیب، آدم با ناهمخوانى مأیوس كننده دانش و معنا، یعنى ناسازگارى بین روشهاى علم، كه با توجه به ماهیت كاملاً تجربىاش ضرورتا تقلیل گراست و جستوجوى انسان براى معنا، كه قادر نیست تا از پرسشهاى «غیر علمى» كلیت و غایت احتراز كند، مواجه است.
ظاهراً مدرنیسم ضدجزمى مدرنیته در پى«شالوده شكنى» سوژه مدرنیستى، آشكار كردن بنیاد اصلى متافیزیكى گفتمانهایش و راززدایى از هر زبان و گفتمانى است. در واقع، طبق نظر ریچارد روتى، صریحترین سخنگوى این فلسفه:
حقیقت تنها یك خصیصه زبان است؛ جایى كه جملات وجود ندارد، هیچ حقیقتى وجود ندارد، و این ایده كه جهان تصمیم مىگیرد كه چه توصیفاتى حقیقى هستند دیگر معنا ندارد.
[بعلاوه] از آن جا كه تنها توصیفات از جهان مىتوانند صادق یا كاذب باشند، تنها جملات مىتوانند صادق باشند، حقیقت منوط مىشود به توان بشر در ساخت زبانها كه در آن جملات را بیان كند.
با فرض قرار دادن این - همانىِ حقیقت و زبان، پردهگشایى از مدرنیته و متافیزیك آن به نقطهاى رسیده كه ما انسانها «دیگر هیچ چیز را پرستش نمىكنیم، هیچ چیز را امرى شبه ربوبى تلقى نمىكنیم و همه چیز، زبان، وجدان و جامعهمان را محصول زمان و تصادف تلقى مىكنیم». در نتیجه اتوپیاى ضد مدرنیستى اكنون ممكن است به عنوان «فرهنگ لیبرالیسم» كه كاملاً «روشن و سكولار» خواهد بود، درك شود. این چیزى خواهد بود كه در آن هیچ نشانهاى از الوهیت، چه در قالب جهان الوهیت یافته یا شخص الوهیت یافته، باقى نمىماند. در چنین فرهنگى هیچ جایى براى این باور كه نیروهاى غیرانسانى وجود دارند كه انسان باید در برابر آنها پاسخگو باشد، وجود ندارد. این فرهنگ نه تنها ایده مقدس بودن بلكه ایدههاى مربوط به «وفادارى و دلبستگى به حقیقت» و «برآورده كردن ژرفترین نیازهاى روح» را رها كرده یا كاملاً مورد تعبیر و تفسیر مجدد قرار مىدهد. روند تقدس زدایى در عالم نظر در اوج خود به این منجر مىشود كه دیگر ما قادر نیستیم تا شاهد كاربردى براى این انگاره باشیم كه انسان متناهى، فناپذیر و تصادفاً موجود بتواند معناى زندگىاش را از چیزى غیر از انسان متناهى، فناپذیر و تصادفاً موجود دیگر كسب كند.